خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت:
در قسمت پیش به بند دو و سه زندان قصر، کتاب انقلاب (شورش) اثر مصطفی شعاعیان، برخورد اسدالله لاجوردی با سعید سلطانپور، کفری شدن یدالله خسروشاهی سر این موضوع، مصاحبه خلیل فقیه دزفولی در تلویزیون، دستگیری وحید افراخته و واکنش غلامرضا جلالی بعد از اینکه به کمیته مشترک رفت و وحید را دید و… اشاره نمودم. قرار شد از آن بند همراه با دانش آموزی که هم اسم خودم بود و مثل من ملیکشی میکرد به بند «یک و هفت و هشت» منتقل بشویم.
نگهبان زندان ما را برد زیر هشت و بعد از کمی معطلی تحویل «سروان نعیمی» داد. سروان نعیمی از روی کاغذ کوچکی یک شعر خواند و سپس ما را نصیحت کرد که در بند سرمون به کار خودمون باشه و گفت این کاغذ در جیب یک زندانی پیدا شد که قرار بود مرخص بشود و نشد. مواظب باشین کار دست خودتون ندین خودتون را قاطی چیزایی که نباید بکنین، نکنین.
ببینین اینجا نوشته: چه کسی میخواهد، من و تو ما نشویم، خانه اش ویران باد. مردان حق زندانند یا کشته در میداناند. اولاً زنان هم زندانند در ثانی کی گفته شما حق هستید و ما باطل، ثالثاً بیشتر بازداشتی ها در زندانند. کشته در میدان نیستند.
عاقل باشین سرتون را بیاندازین پایین زندونی تون را بکشین. ان شاء الله ملیکشی شما هم تموم میشه و میرین دنبال کار و زندگیتون و بعد با خنده گفت ماییم که همیشه اینجا هستیم. نگهبان ما را با خودش برد و دم در بند گفت والله بالله مقامات زندان حق دارند که سختگیری میکنند و کسی را آزاد نمیکنند.
…
وارد بند یک و هفت و هشت که در مجموعه واحدی بود شدیم و بچه ها همه دورمون جمع شدند. میگفتند مدتهاست هیچ زندانی جدیدی به این بند نیامده و از اخبار کمیته، اوین یا بندهای دیگر قصر بی اطلاع ماندهایم.
ادامه متن بعد از ویدئو:
گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ میخوای بکن، میخوای نکن
کمی بعد، وکیل بند سر رسید و من و آن دوست را که با هم آمده بودیم صدا زد. سپس تخت ما نشان داد و او هم نصیحت افسر نگهبان را تکرار کرد که سرتون به کار خودتون باشد و رفت. تخت کناری من یک زندانی عادی دوست داشتنی بود به اسم «جیمی» که روی تختش دراز کشیده بود و داشت آوازی را خیلی غمانگیز زمزمه میکرد. بااینکه صداش خوش نبود اما به دل مینشست.
بیا تا گندم یک خوشه باشیم. بیا تا آب یک رودخونه باشیم…
معمولاً در زندانهای سیاسی تک و توکی زندانیان عادی هم بودند. فروشگاه زندان را اداره میکردند یا کارهای دیگر. البته خبرچین هم بینشان بود.
ما آن پیرمرد زحمتکش اینجوری نبود و این وصلهها بهش نمیچسبید.
کارش این بود که غذای زندانیان را در جند نوبت از آشپزخانه به بند بیآورد و او نفس زنان میرفت و میآمد و این کار را میکرد. اول یک بقچهای را جمع و جور میکرد و مثل یک توپ کوچک روی سرش میگذاشت و یعد سینی بزرگی را که روی آن کاسه های غذا بود روی اون قرار میداد و میآورد به بند. هی میرفت و برمیگشت. مسؤولین زندان مانع کمک دیگران میشدند و غذا هم با دیگ داده نمیشد که خودمان تقسیم کنیم.
…
سلام و علیک کردم. از پیش هم که در همین بند بودم همدیگر را میشناختیم. بلند شد و بعد از روبوسی و چاقسلامتی نشست. میدونست ملیکشی میکنم ولی حرفی نزد. کمی بعد دیدم با دستهایش به لبه تخت میزند و به اصطلاح رنگ گرفته و آهنگ میزند. شاید می خواست به این ترتیب اندوه زندان را کم کند.
یواش یواش ترانه موزونی را میخواند. دید نگاش میکنم گفت از «مرتضی احمدی» است. میشناسیش؟ نصف عمرت به فناست اگه اونا نشناسی. نمیشناختم. گفت بابا روحوضی میخونه. پس شماها چیچی میدونین؟
گفتم لطفاً بلند بخون. دوباره رنگ گرفت و تعدادی از بچه ها هم دورمون جمع شدند. سه چهار نفر که توی باغ این ترانه بودند (و شاید جیمی قبلاً براشون خوانده بود) سئوالهای ترانه را موزون جواب میدادند.
ـ گله از چرخ ستمگر بکنم یا نکنم؟ بچه ها جواب میدادند میخوای بکن، میخوای نکن
ـ شکوه از بخت بد اختر بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ توی استخر محبت بپرم یا نپرم؟
میخوای بپر، میخوای نپر
ـ دو سه ته تا پشتک و وارو بزنم، یا نزنم؟
میخوای بزن، میخوای نزن
ـ لاستیک عشقتو پنچر بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ فوت قایم تو سماور بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
– چای از بهر شما دم بکنم یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
در گاراژ دلو وا بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ ماشین عشقمو توش جا بکنم، یا نکنم؟
میخوای بکن، میخوای نکن
ـ آه و فریاد به افلاک بکشم، یا نکشم؟
میخوای بکش، میخوای نکش
ـ سینه دردکشم را بدرم یا ندرم؟
میخوای بدر، میخوای ندر
ـ این که نشد راهنمایی ببَم؟
به حق ِ حق همینه
ـ این که جواب دل دیوونه نیست.
به حق حق همینه
ـ این که جواب جیمی بیچاره نیست.
به حق حق همینه…همینه…همینه
سر و کله وکیل بند پیدا شد. متفرق شدیم و رفتیم توی حیاط.
سرتیپ زندی پور آدرس خودش را به سیمین تاج جریری داده بود
بچه ها از اخبار آن روزها (ترور سرتیپ رضا زندی پور رئیس کمیته مشترک، ترور دو مستشار نظامی آمریکایی و کشته شدن حسن حسنان و…) میپرسیدند که شما چی در این باره شنیدین؟ دانسته های من و آن دوستم که با هم اومده بودیم اضافه بر آنچه در روزنامهها چاپ شده و آنها هم خوانده بودند، نبود.
دوازدهم تیر ماه ۱۳۵۴ در عملیاتی که هدف آن ترور «دونالد اربوتا » سفیر ایالات متحده در ایران بود، حسن حسنان مترجم سفارت آمریکا، اشتباهاً هدف قرار گرفته بود.
در مورد سرتیپ زندیپور هم که بعد از سپهبد جعفرقلی صدری هدایت کمیته مشترک را پیش میبرد روزنامهها نوشته بودند خرابکاران وی را ۲۷ اسفند سال ۱۳۵۳ در خیابان فرح شمالی [سهروردی] جلوی فرزند خردسالش ترور کردند. زندی پور محافظ نداشت و تنها یک پاسبان میانسال شهربانی به نام عطوفی راننده وی بود.
…
اولین اعلامیهای که فاقد عبارت «به نام خدا و به نام خلق قهرمان ایران» بود، بعد از کشته شدن سرتیپ زندی پور منتشر شد. اعلامیه مربوط به این عملیات آیه «فضلالله المجاهدین علیالقاعدین اجراً عظیماً» را هم که در واقع آرم سازمان بود نداشت.
…
اینطور که گفته شده سرتیپ زندی پور آدرس و شماره تلفن خودش را به یک زن زندانی (سیمین تاج جریری) که دانشجو و معلم بود و آزاد میشد، میدهد که اگر با مشکلی روبرو شد با او در میان بگذارد. گویا از همین طریق ردش را برای ترور پیدا میکنند.
سیمین تاج جریری، ۲۵ مهر ۱۳۵۵ در خیابان نهم آبان تهران (منشعب از انتهای خیابان گرگان)٬ در درگیری با ساواک زخمی شد و در بیمارستان جان باخت. اگر اشتباه نکنم وی دختر دایی وحید افراخته بود.
…
بعد از انقلاب، بهمن نادری پور (تهرانی بازجوی ساواک) تصریح نمود مقام زندی پور بیشتر تشریفاتی بود و عملاً سرپرستی کمیته مشترک را رضا عطارپور (حسین زاده) و دو معاون وی محمد حسن ناصری (عضدی) و پرویز فرنژاد (دکتر جوان) به عهده داشتند
عملیات بزرگ برای بستن دهان منتقدین
ترور دو مستشار نظامی آمریکا هم ۳۱ اردیبهشت ۱۳۵۴ در تهران به وقوع پیوسته بود.
بعدها روشن شد هر دو عملیات توسط جریان تقی شهرام انجام شده و مخالفینشان میگفتند آنان با عملیات بزرگ عملاً نقد منتقدین خودشان را میخواستند بی اثر کنند.
البته دلائل دیگری هم میتوانست توسل به عملیات بزرگ را توضیح دهد. انجام عملیات توسط چریکها، بحث پیشتاز بودن «مجاهدین» را زیر سئوال برده و باعث تقلیل پایگاههای حمایتی و بویژه دانشجویان شده بود.
عملیات بزرگ ضمناً سکوت یکساله را میشکست و تبلیغات رژیم را خنثی میکرد که «خرابکاران تمام شدهاند.»
ضمناً انتظار میرفت عملیات بزرگ دید شوروی و کشورهای بلوک شرق را هم نسبت به سازمان تصحیح کند. اما بالاتر از همه، تصور میشد عملیات بزرگ، حاکمیت مرکزیت مارکسیست شده را تثبیت میکند (که نکرد) و جلو انتقاد افراد مخالف و مقاوم را میگیرد (که نگرفت)
بگذریم که عملیات بزرگ، جنب و جوش بزرگ طرف مقابل (ساواک) را هم بهمراه میآورد که در نظر گرفته نشده بود. پیامدهای آن عملیات از جمله قتل بیژن جزنی و کاظم ذوالانوار و… و روی کار آمدن امثال «سجده ای» در کمیته مشترک بود که بگیر و ببند را به اوج رساند…
…
به ترور دو مستشار آمریکایی برگردیم. در حوالی قیطریه، یک تیم عملیاتی به فرماندهی وحید افراخته، اتومبیل حاوی دو مستشار نظامی نیروی هوایی آمریکا به نام «سرهنگ شِفِر» و «سرهنگ ترنر» را محاصره میکنند. همزمان با کوبیده شدن سپر یک وانت بار به اتومبیل مورد نظر از عقب، اتومبیل دیگری راه را از جلو میبندد و سه نفر از اعضای تیم (وحید، محسن خاموشی و محمد طاهر رحیمی) پیاده میشوند و به راننده ایرانی مستشاران دستور میدهند کف اتومبیل بخوابد و سپس دو مستشار را به گلوله میبندند.
کیفهای دستی دو مستشار مزبور که اسناد و مدارک بسیار با ارزشی داشت ضبط شده بود و کیفهایی مشابه آن که در واقع تله انفجاری بوده در ماشین گذاشته میشود تا ساواکیها وقتی سراغ ماشین میآیند بردارند و منفجر شود.
بعدها که وجید افراخته دستگیر شد روزنامههای رژیم نوشتند وی اعتراف کرده که اسناد و مدارک مزبور برای تحویل به دولت شوروی و جلب پشتیبانی آن دولت، به خارج از کشور ارسال شدهاست.
راستی راستی وحید سقوط کرده است؟
در بند یک و هفت و هشت آنچه را در مورد وحید افراخته از غلامرضا جلالی شنیده بودم کسی نمیدانست. چون کسی به آن بند مدتها نیامده بود.
یادم هست که همه از ایمان و اعتقاد راسخ وحید صحبت میکردند و اینکه مثل صحابی حضرت رسول میماند. این را بعدا از حاج شعبانی (حسین علی شعبانی) هم، شنیدم. پیرمرد باصفایی که با او و مجاهدین رابطه داشت و خیلی هم شکنجه شده بود. حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست.
…
با «اصغر شریفی» دانشجوی دانشکده نفت آبادان که انسان صمیمی و پاکی بود عیاق بودم. یکروز برایش تعریف کردم بعد از دستگیری وحید افراخته، غلامرضا جلالی را که در درگیری گلوله خورده بود از بند دو و سه به کمیته بردند. غلامرضا در بازگشت گفت وحید را دیده و گفت وی (وحید) مارکسیست شده است. اصغر یکمرتبه براق شد و گفت وحید افراخته؟ گفتم بله. گفت این غیرممکن است.
گفتم اصغر جان همه چیز ممکن است. البته اصغر حق داشت. در آن شرایط هر کس دیگری هم جای او بود همین جور نظر میداد. یکی از بچه ها گفته بود راستی راستی وحید سقوط کرده است؟ یعنی میشه چنین چیزی؟
…
با مهدی غنی هم در این مورد صحبت کردم و هردو مدتی به فکر فرو رفتیم. مهدی انسان خیلی دوست داشتنی بود. با هم کتاب میخواندیم. متین و باسواد بود و از او میآموختم. همچنین از اصغر شریفی. اصغر مهندسی نفت میخواند و بعد از انقلاب در محیط کار یکی از چشمانش را از دست داد. وی در حمله موشکی خرداد ۱۳۹۲ به لیبرتی مجروح شد و ظهر جمعه ده بهمن ۱۳۹۳ در آلبانی جان سپرد.
در زندان اخبار عجیب و غریب کم نبود
سرهنگ زمانی به یکی از بچهها گفته بود مردم شاه دوست ایران رحم به خرابکاران نمیکنند و اگر دستشان برسد خرابکاران را با دیلم هم شده میکشند.
حالا، فکر میکنم جدا از موقعیت شغلی سرهنگ زمانی و اینکه او پلیس سیاسی بود و قاعدتاً در جریان اخباری این چنین قرار داشت، «ناصر نوذری» (رسولی بازجو) هم مستاجر خانهاش بود و لابد از وی نیز آنچه را میگفت شنیده بود.
معمولاً اینگونه اخبار اشاره به وقایع اتفاقیه داشت و همه اش خالی بندی نبود. برخی میگفتند اشاره سرهنگ زمانی، مربوط به «علیرضا شهاب رضوی» همسر «زهرا آقانبی قلهکی» است که گویا پس از ازدواج، بدون توضیح به خانواده با همسرش مخفی شده بود و خانواده اش تصور میکرد دخترشان دزدیده شده است و به این در و آن در میزدند.
۲۶ خرداد سال ۵۳ عمه زهرا با دیدن «علیرضا شهاب رضوی» که وی را میشناخت در خیابان داد و فریاد راه میاندازد و ضجهکنان همه را به کمک میطلبد.
«مردم کمک کمک، به فریادم برسید، این فرد دختر ما را دزدیده…» خیلی شلوغ میشود و تعداد زیادی جمع میشوند. علیرضا که بیم دستگیری توسط ساواک را هم داشته، به محلی که چند کارگر در حال بنایی بودند پناه میبرد و کارگران تحت تاثیر گریهزاری های آن زن، به جان علیرضا شهاب رضوی میافتند و با دیلم او را میکشند.
زهرا آقانبی قلهکی هم ۲۹ آذر ۵۵ در درگیری جان باخت…
وحید افراخته قرار بهرام آرام را سوزاند اما…
چندی بعد از کمیته مشترک نفرات جدیدی به بند آوردند و همه جا صحبت از وحید افراخته شد. با اصغر شریفی کارگری میدادیم.
گفت محمد، آنچه در مورد وحید گفته بودی درست است. در بند همه صحبتها پیرامون همکاری مختارانه و آگاهانه وحید است و حتی گفته شده او زیر پای مرتضی صمدیه لباف هم نشسته تا وی را به پشیمانی و تسلیم بکشاند.
گفتم ولی وحید درآغاز مقاومت زیادی کرده و حتی قرار بهرام آرام را سوزانده است. هر چند بعداً از این کار خودش پشیمان شده است.
گفت این حرفها چیه، وحید در بازجوییها هم شرکت میکنه…
…
از مرتضی نبوی هم که بعد از انقلاب وزیر پست و تلگراف شد آنچه اصغر گفت شنیده بودم. از مصاحبه خلیل فقیه دزفولی خیلی متأثر شده بود. پرونده مرتضی نبوی هم یه جورایی به مجاهدین مربوط میشد. عبدالمجید معادیخواه نیز خیلی ناراحت بود. به یکی از دوستانش چیزی به این مضمون گفته بود که گرچه مصاحبه خلیل غمانگیز بود اما از سوی دیگر قابل انتظار هم بود که سازمان به اینجا کشیده شود و من از اینکه میدیدم پیش بینیهای خودم تاحدودی درست از آب درآمده، کمی خوشحال شدم.
…
روزهای بعد باز هم تازه وارد داشتیم و اخبار جدیدتر رسید.
لطف الله میثمی، حسن صادق، علی خدایی صفت، مهدی رئیس دانا، عباس همایوننژاد، حسن رحیمی، حسین ابریشمچی، حسن طهماسبی، مسعود عدل، حسین ذوالفقاری، احمد افشار، محمد مهاجری، ابوذر ورداسبی و خیلی های دیگر در بند ما بودند. من از آنان بسیار آموختم. حسن صادق سراپا اخلاق و یکپارچه انسان بود. نه تنها حسن، بقیه نیز شور آزادیخواهی و عدالت طلبی داشتند.
در رابطه با تظاهرات هفدهم خرداد سال ۵۴ (در قم)، طلبه های زیادی دستگیر شده بودند. یکی از آنان ابوالفضل شکوری بود. دوست خوب و باسوادی که با هم کتاب میخواندیم. یکی دیگر هم …شجاعی نام داشت. طلبه برنا و دلیری که بعد از انقلاب به مجاهدین پیوست و تیرباران شد. تقی زشتی، ابراهیم سولگی، قربانعلی درزی، احمد محدث، مروی سماورچی، قربانعلی نعیم آبادی و جلال گنجه ای هم آنجا بودند و مسأله روز داستان وحید افراخته و شهرامیزم حاکم بر سازمان بود.
فقط مجید شریف واقفی سوزانده نشده است
صحبت از «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» میشد که تقی شهرام و دوستانش مهر سال ۵۴ انتشار داده بودند. نقدی که به دین سنتی شده بود واقعی و ارزشمند بود بخصوص که به پرسشهای جدی فلسفی دامن میزد و ایجاد تأمل میکرد…
در بیانیه از مقاومت وحید افراخته و خیانت صمدیه لباف هم صحبت شده بود و اینکه مجید شریف واقفی خائن شماره یک است. آذر ۵۳ نیز مقالهای به صورت نشریه داخلی با عنوان «پرچم مبارزه ایدئولوژیک را برافراشتهتر سازیم» تهیه کرده بودند که با اشاره صریح به مارکسیست شدن اکثر اعضای سازمان، دلایل این تغییرات اشاره میشد.
پیش از آن (از اوائل پاییز ۵۲) «جزوه سبز» را که روی کاغذ سبز رنگ، کاغذ پوست پیازی تایپ شده بود (که بشود زود سوزاند)، منتشر کردند که یکی از محورهایش تکامل مادی جهان بود. (ایدئولوژی سازمان روی تکامل قرار دارد و این تکامل مادی است و از تکامل مادی به تکامل ابزار تولید و سپس به ماتریالیسم تاریخی میرسیم…)
…
به دلیل مخالفت مجید شریف واقفی و مرتضی صمدیه لباف و… ـ با انحراف ایدئولوژیک و چاپ مقاله پرچم که اعلام صریح تغییر ایدئولوژی در سطح سازمان بود. مرکزیت سازمان در اسفند ۵۳ تصمیم به ترور آنها میگیرد و صحبت از این میشود که ممکن است فردا پس فردا اینها سردمدار یک جریان ارتجاعی مثل فلانژیستها بشوند…
بهرام آرام گفته بود مجید شریف واقفیبدون اطلاع سازمان یک گروه در دل سازمان تشکیل داده و به لحاظ آئین نامه تشکیلاتی خائن و حکمش اعدام است.
…
مسأله اصلاً این نیست که چرا عدهای به مارکسیسم گرویدند. تغییر عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است. داستان این بود که رهبری جریان جدید با برخوردهای ناصادقانه و تزریق و تحمیل نظرات خودش، تاب تحمل منتقدین را نداشت و برایشان پرونده سازی میکرد و پاپوش میدوخت. سنت پلید این خائن است و آن مزدور، از زمان تقی شهرام در سازمان باب شد.
…
بعد از آنکه وحید افراخته اقدام به ترور صمدیه لباف نمود و او زخمی شد و بیمارستان رفت ساواک خبردار شد و صمدیه گیر افتاد.
جالب (یا دردناک) اینجاست که ساواک از مرتضی صمدیه لباف تا زمانی که وحید دستگیر نشده بود همه اطلاعات را نداشت و با دستگیری و تکنویسی های وحید بود که مجدداً زیر ضرب رفت.
بعد ها وحید افراخته اظهار داشت که صمدیه لباف میتوانسته (در صحنه درگیری) وی را هدف بگیرد ولی این کار را نکرده و هدفش فراری دادن او بوده است.
وقتی که در ساواک از صمدیه پرسیدند تو که تیر اندازی ات در سازمان معروف است چرا وحید را نکشتی؟ جواب داده بود : ما مثل آنها نامرد نیستیم.
…
در بیانیه تغییر مواضع که جریان تقی شهرام انتشار داد، ساواک در مورد صمدیه لباف به پرونده جدیدی رسید و او را زیر ضرب برد.
چه ضرورتی داشت تقی شهرام در مورد وی که در کمیته مشترک ضدخرابکاری شکنجه میشد، خبری را انتشار دهد که برای ساواک نامعلوم بود؟
«صمدیه لباف به احتمال بسیار زیاد از طرف دشمن نیز به دلیل شرکت در یکی دو واقعه نظامی از جمله شرکت در واقعه اتفاقی کشته شدن مأمور ژاندارمری که به دنبال جستجوی مواد مخدر قصد بازرسی او را در مسجد هاشمی داشت محکوم به اعدام خواهد شد. (این وقایع لورفته است) »
(بیانیه تغییر مواضع…پاورقی شماره یک)
…
یاد حسن صادق بخیر که بارها میگفت:
آیا واقعاً راپورت فوق، اطلاعات سوخته بود و ساواک از آن اطلاع کامل داشت؟ نه. این وقایع لو نرفته بود. حالا فرض کنیم چنین باشد. خب، طرح این مسأله چه ربطی به اعلام مواضع ایدئولوزیک داشت؟
…
بچه های زندان میگفتند بهرام آرام پس از تغییر ایدئولوژی سازمان در ملاقاتی خصوصی آیتالله طالقانی را ـ که او را مورد اعتراض قرار داده بود ـ تهدید به قتل کرده است. اینکه این مسأله واقعی است یا نه اطلاع ندارم. اما آنطور که از سخنرانی آقای هاشمی رفسنجانی (تیر ماه ۱۳۵۹) در مدرسه علمیه چیذر ( در شمال شرق تهران) برمیآید، آیتالله طالقانی (و ایشان) از تغییر موضع سازمان ناراحت شده و به رابطین سازمان (بهرام آرام و…) اعلام میکنند که از این پس، هیچ گونه کمکی و حمایتی از جانب آنان و دوستانشان به سازمان نخواهد شد.
واکنش آیتالله لاهوتی و…هم غیر از این نبود.
…
زندانیان سیاسی در آنزمان از ترور محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) که در ۱۶ مهر ۵۲ واقع شده بود، بی خبر بودند. هیچکس خبر نداشت. خانوادهاش هم فکر میکردند توسط ساواک کشته شده و بعد از انقلاب موضوع را با آیتالله طالقانی در میان گذاشتند…
گویا زمانیکه رضا رضایی در رهبری سازمان بود تصمیم به حذف وی گرفته میشود و چند ماه بعد از شهادت رضا توسط بهرام آرام، با همکاری وحید افراخته و سیمین صالحی انجام میشود.
«محسن فاضل» در قم محمدجواد پورسعیدی را میبیند و به اسم گفتگو و بیا تا کارت را درست کنیم تا به خارج بروی و… وی به خانه ای در خیابان حشمت الدوله برده میشود… و در زیرزمین خانه، بهرام آرام (علی) از پشت سر به او شلیک میکند و بعد جسد را قطعه قطعه میکنند و با ماشینی که رانندگی آن با سیمین صالحی بوده، به بیابان (اطراف سرخ حصار اول جاده آبعلی) میبرند و میسوزانند… (متاسفانه اینها شایعه نیست.)
محمدجواد پورسعیدی (حلاج نسب) سال ۱۳۴۵ توسط محمد حنیفنژاد عضوگیری شده بود. وی از افرادی بود که پس از ضربه شهریور ۱۳۵۰ متواری شد. گفته میشود رضا رضایی بعد از فرارش از زندان به مدت دو ماه خانه سازمانی وی مخفی بود.
…
مورد فوق به کنار، تا بعد از انقلاب قتل و شکنجه مرتضی هودشتیان توسط محسن فاضل (دهم آبان ۵۳) یا ترور علی میرزا جعفر علّاف معروف به پرویز توسط جمال شریفزاده شیرازی، همچنین کشته شدن محمد یقینی (تابستان ۵۵) از پرده برون نیافتاد. زندانیان تنها از قتل مجید شریف واقفی و ترور صمدیه لباف خبردار شدند و بعدها گفته شد قرار بوده سعید شاهسوندی و عبدالرضا منیری جاوید (مغز الکترونیک سازمان) هم ترور شود. (که نمیدانم صحیح است یا نه)
…
اینکه پیشتر، خود صمدیه و مجید هم، در کنارزدن خونین این و آن دخالت داشته اند، از قبح برادرکشی نمیکاهد.
(در صفحه ۱۵ اطلاعیهای که جریان تقی شهرام مهر ماه ۱۳۵۷ منتشر کردند از ترور علی میرزا جعفر علاف و جواد سعیدی دفاع کردند و مدعی شدند که این دو قصد معرفی خود به ساواک را داشته اند. اینکه چقدر این مسأله واقعی است من اطلاع ندارم.)
تهدید به انتشار گزارش انتقاد از خود خلیل فقیه دزفولی
این خبر هم به زندان رسید که تقی شهرام در تحلیل رابطه خلیل فقیه دزفولی با ساواک، به جای آن که به روابط درون سازمان و نقش خودش بپردازد موضوع را به ضعف های خلیل کشیده است تا پی را کور کند. در بیانیه تلویحاً اشاره شده بود که انتشار گزارش انتقاد از خودی را که خلیل در مورد خودش نوشته منتشر میکنیم و این برخورد انزجار برمیانگیخت. چرا؟ چون خلیل (یا هر کس دیگر) با اعتماد به سازمان علیه خودش مطالبی نوشته و خودش را زیر تیغ برده و سوءاستفاده از آن و تهدید که حالا پخش عمومی میکنیم، چندشآور بود.
جو عجیبی در زندان حاکم بود. همه بنوعی گیج و سر به گریبان بودند.
…
کیوان صمیمی بهبهانی هم در بند ما بود. او برادر ساسان صمیمی بهبهانی بود که با وحید افراخته و دیگران تیرباران شد. پاهایش به شدت زخمی بود. خیلی شکنجهاش داده بودند.
بچه ها میگفتند پدرشان مهندس حبیب الله صمیمی بهبهانی، مصدقی است یعنی هوادار دکتر مصدق است.
کیوان به نوعی پرونده اش با پرونده وحید در ارتباط بود و شنیدم از محل سکونت او و برادرش ساسان (در یک ساختمان قدیمی در تقاطع هاشمی و کارون)، وحید افراخته خبر داشته است. ساواک در همانجا دو برادر را دستگیر کرد.
بنا به قول کیوان، او یکبار وحید را در ماشین زندان میبیند. (وقتی که از کمیته مشترک همه را به دادرسی ارتش برای جلسه ی پرونده خوانی میبردند)، وحید به او گفته بود من توسط اعلیحضرت مورد عفو واقع میشوم و احتمالاً ۱۵ سال میگیرم، تو هم احتمالاً ۳ سال محکوم میشوی و بعدش هم برو خوشگذرانی و این کارها را کنار بگذار.
کیوان بر خلاف وحید بازجویی خوبی داده بود و از طریق وی کسی دستگیر نشد.
مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه میکشاند
پیش از اعدام ساسان، کیوان او را دیده بود و اینطور که شنیدم ساسان به او گفته بود به نفی مبارزه مسلحانه رسیده و به ضرورت مبارزه سیاسی اعتقاد دارد. من وصیتنامه ساسان را هنوز پیدا نکرده ام اما گفته میشود همین موضوع را در وصیتنامه خودش هم نوشته و در دادگاه بیان کرده که ضبط هم شده است. ساسان چیزی بدین مضمون گفته بود که مبارزه مسلحانه و الزامات آن کار را به ترور و شکنجه میکشاند و از هردو بخش مذهبی و غیرمذهبی سازمان نمونه هایی آورده بود.
زندانیانی که در سلول های مجاور ساسان بودند گفتند که وی همیشه ورزش میکرد و سرود میخواند و از یکی از بچهها که قران میخواند میخواست وقتی که نگهبان نیست برایش با صدای بلند قرآن بخواند.
…
جدا از ساسان صمیمی بهبهانی، بچه ها از دکتر مرتضی لبافی نژاد هم خیلی تعریف میکردند و اینکه اگر میخواسته میتوانست زنده بماند. او در سال ۵۰ با مجاهدین آشنا میشود و به عضویت تیم پزشکی سازمان درمیآید.
روی اعتقاد خویش میایستم و میمیرم
دکتر لبافینژاد پس از اطلاع از عملکرد جریان تقی شهرام، همکاری قبلی خودش را اشتباه توصیف کرد و ابایی نداشت از آن ابراز پشیمانی کند. با اینحال حاضر به تسلیم نشد تا تیربارانش کردند. یکی از سران ساواک گفته بود «ما از خدا مونه او زنده بماند. دکتر مملکت است. بروید با او صحبت کنید…» دکتر لبافی نژاد روی اعتقاد خود میایستد و تیرباران میشود.
وی ۱۱ مرداد ۵۴ در تبریز بازداشت و به تهران منتقل میشود و با وانمود کردن اینکه در تهران قراری دارد که باید اجرا کند، به همراه مأمورین به منطقه مورد نظر رفته و تلاش میکند بگریزد اما حین فرار تیر میخورد و او را میگیرند. او در وصیتنامه اش به آیه «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیاء عند ربهم یرزقون» اشاره کرده است.
برادر دکتر لبافی نژاد (فریبرز) موضعی متفاوت گرفت. وی اواخر آبان سال ۵۵ خودش را به ساواک اصفهان معرفی نمود و به همراه صادق کرداحمدی و همسرش زهرا نجفی٬ در مصاحبه مطبوعاتی و رادیو ـ تلویزیونی٬ شرکت کرد.
…
چهارم بهمن ۱۳۵۴ وحید افراخته، محسن خاموشی، مرتضی صمدیه لباف، منیژه اشرفزاده کرمانی، ساسان صمیمی بهبهانی، محمد طاهر رحیمی، مرتضی لبافی نژاد، عبدالرضا منیری جاوید و محسن بطحایی تیرباران شدند.
حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست
همانطور که گفتم حاج شعبانی بعد از تیرباران وحید گریست. من کنارش بودم. گفت از همه اتفاقاتی که در کمیته روی داده و زیر سر وحید بوده خبر دارم، همه را میدانم و توجیه هم نمیکنم. لو دادن «محمد حسن ابراری» (که او را با حاج مرتضی تجریشی جهرمی در مغازه خشکشویی ایشان در خیابان خواجه عبدالله انصاری گرفتند) زیر سر اوست. خانه حاج مهدی غیوران را او لو داده، باعث دستگیری آیت الله طالقانی و آقای لاهوتی شده… محسن بطحایی، ساسان صمیمی، برادرش کیوان، دکتر لبافینژاد، منیری جاوید، حسین کرمانشاهی اصل، سیفالله کاظمیان…همه را بنوعی وحید به زندان کشیده است.
بیشتر از اینها هم میدانم امّا او واقعاً شجاع و از خود گذشته بود.
حاج شعبانی گفت اولین بار که وحید را دیدم کنار عزت (عزّت شاهی) بود و داشت به تفنگش ورمی رفت. خونه خودم بود. به خدای احد و واحد قسم، به نظرم ابوذر غفاری و سلمان فارسی آمد. بال درآوردم. گفتم من دنبال شماها در آسمان میگشتم در زمین پیدا کردم. در این دوره و زمانه که هرکسی خر خودش را سوار میشود و هی میکند او در دانشگاه سال آخر بود. اطلاع دارم که از خانواده مرفهی هم بود در مشهد. مثل من ترشی فروش نبود. کم و کسری نداشت. درس و مهندسی را بوسید و کنار گذاشت و اسلحه برداشت. سر نترسی داشت. پاک بود. میگفت و میگریست.
…
در زندان مشهد از محمود عطایی یکی از فرماندهان عملیات فروغ جاویدان که برخلاف وحید روی اعتقادات خودش ایستاد، شنیدم که وی توسط وحید افراخته به عضویت سازمان درآمده است. البته این به خودی خود چیزی را ثابت نمیکند. مسعود رجوی هم توسط حسین روحانی به عضویت سازمان در آمد.
…
اعدام وحید او را تبرئه نکرد و جریانی که به آن وابستگی داشت، مسؤول اوضاعی بود که ساواک از آن بهره میبرد.
مأمورین ساواک نه تنها به فضاسازی و اختلاف افکنی در زندان ها پرداختند بلکه برای کل جامعه و جنبش نیز طرح و برنامه ریختند.
از یک سو سراغ شماری از مارکسیست ها میرفتند و به آنها میگفتند این مذهبیها مرتجعند و با علم و تمدن مخالفند، ولی ما گرچه با افکار شما مخالفیم ولی به هرحال شاه صنایع را توسعه میدهد و این باعث ازدیاد کارگران میشود و این به نفع شماست.
از آن طرف سراغ روحانیون میرفتتند و به آنها میگفتند این مارکسیستها کافرند، اگر حاکم شوند همه شماها را میکشند، ولی شاه شیعه است و حداقل به نماز و روزه شما کاری ندارد. حالا هم دیدید شما اینقدر زحمت کشیدید آخرش آنها آمدند مسلط شدند و شریف واقفی را هم کشتند.
اشارات منیژه اشرف زاده کرمانی در دادگاه تجدید نظر رژیم شاه
ساواک به یکی از روحانیون زندانی که اکنون در شمار مقامات جمهوری اسلامی است بخشی از بازجویی ها و پرونده منیژه اشرفزاده کرمانی، مهدی مهروانی بهبهانی و وحید افراخته را نشان داده بود.
حسینزاده و عضدی موفق شدند این موضوع را در ذهن آن روحانی و تعدادی دیگر از جمله آیتالله طالقانی، آیتالله لاهوتی و هاشمی رفسنجانی (همچنین محمد کجویی و…) جا بیاندازند که با مدیریت بهرام آرام، و نقشههایی که چیده میشد این یا آن زن و شوهر سمپات ابندا بهمدیگر بدبین میشدند تا بعد زن از عیالش جدا شود. به محض جدایی، وی به «عضویت» سازمان درمیآمد و مخفی می شد. در قدم بعدی جای عیال سابق را فرد دیگری میگرفت…
آنان را یکی یکی پیش دو زندانی زن هم بردند تا خودشان از زبان آن دو، موضوع فوق را بشنوند. یکی از آنها منیژه اشرفزاده کرمانی بود و گفته بود من میدانم اعدام میشوم و میخواهم شما در جریان آنچه بر ما گذشت باشید.
…
بازجویان ساواک نامه هایی را هم که وحید در زندان به منیژه نوشته بود (و بعکس) در اختیار آنان گذاشته بودند تا بخوانند. در دادگاه تقی شهرام، محمد کجویی خیلی مختصر به این موضوع اشاره کرد…
منیژه اشرفزاده کرمانی در دادگاه تجدید نظر گفته بود:
«…آنـچه کـه بـیشتر مورد نظر من است٬ آن است که شرح کوتاهی از فساد اخلاقی٬ انحطاط٬ تزویر و دورویی و آلت دست بیگانه شدن اکثر به اصطلاح رهبران (سازمان) را بیان کنم. فساد اخلاق اعضای گروه در ایجاد رابطه نامشروع با زنان و دخترانی که به همکاری جلب میشدند…
رهبری گروه به اعضای متاهل دستور میدهد که از زن یا شوهر خود جدا شوند، چنانچه زن و شوهری حاضر به این کار نشوند، با بدگویی از یکی، دیگری را وادار به جدایی میکنند، و آینده فرزندان آنها به هیچ وجه مورد نظر نیست. دو خانواده از هم پاشیده شده، در همین دادگاه، قابل مثال است. یکی خود من…[که] قربانی هوسها و اهداف پوچ گروه شده ام…»
…
بعد از اعدام منیژه، امثال عسگراولادی و بادامچیان با عَلم کردن موضوع زنان و سوءاستفادههایی (که به نظر آنان) صورت گرفته است، میگفتند اصلاً در سازمان موجود که به قول خودشان مارکسیست شده، معلوم نیست کی زن کی بوده…(…) «طاهره ایلخانی» همسر «مجید هنر آموز» بود ولی آنقدر زیر پایش نشستند تا از او جدا شد و…
بهرام آرام، سیمین صالحی را که همسر «ایرج قهرمانلو» بود میگیرد و بچه دار هم میشود. در واقع زیر پای او مینشیند تا از همسرش جدا شود…
سیمین به کنار، بهرام از منیژه هم بچهدار میشود که او با اصرار بهرام کورتاژ میکند…
از منیژه اشرف زاده کرمانی که همسر «مهدی مهروانی بهبهانی» بود، بهرام آرام و پیش از بهرام (… و…) نمیگذرند…
…
این اخبار حتی کسانی را که اصلاً مذهبی هم نبودند دچار دافعه و اشمئزاز میکرد. یکی از زندانیان میگفت میگفت در هیچ جامعهای مردم به اینگونه امور روی خوش نشان نمیدهند حتی در تگزاس…
هیچ مارکسیست اصولی، بیبندوباری را به نوگرایی و ترقیخواهی ربط نمیداد.
…
جریان راست ارتجاعی با پخش این اخبار به موج بیاعتمادی نسبت به سازمان و امر مبارزه دامن میزد و ساواک که نبض جامعه سنتی و مذهبی ایران در دستش بود وقوع اینگونه مسائل را (که خالی از واقعیت هم نبود) به فال نیک میگرفت.
…
اینکه این مسأله را مرتجعین دامن میزدند و امثال احمد احمد (همسر فاطمه فرتوک زاده که خودکشی کرد) پشتش بودند، باعث میشد آنزمان به صحت روایات و وقایعی که اشاره شد، شک کنیم و برخی بچه ها میگفتند اینها همه شایعه ساواک و جریان راست است. جنگ روانی و کار سازمان «سیا» ست که نوچههایش در ساواک پیش میبرند. مگر ممکن است چنین چیزی؟ چطور میشود باور کرد بهرام آرام و امثال او، که ژنرالهای آمریکایی را به گلوله بستند و از جان و زندگی خود گذشتند به این اعمال کثیف روآورند. همه اش چرت و پرت است و تبلیغ دشمن…(افسوس که چنین نبود و داستان سر دراز داشت…)
کیهان اول اسفند ۱۳۵۴ (شماره ۹۷۶۸) در صفحه ۱۰ سخنان منیژه اشرفزاده کرمانی را در دادگاه تجدید نظر، چاپ کرده بود.
تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما میگذرد
کم نبودند کسانیکه بتدریج از مجاهدین کنده شدند و نواهای دیگری نواختند. نه تنها از مجاهدین کنده شدند، برخی شان از مبارزه دور شدند.
بعدها کمون و جمع بزرگ
زندانیان از هم پاشید و جریان راست ارتجاعی بیش از پیش زبان باز کرد و به اسم اسلام و مسلمانی راه دیگری رفت و بعد از انقلاب و در دهه پرابتلاء شصت که از کشته پشته میساختند خود را نشان داد.
به قول «آندره مالرو» در کتاب «ضد خاطرات» تاریخ همچون تانکی از روی سرِ ما میگذشت…