خاطرات خانه زندگان (قسمت ۴۵)؛ “چرا ما به چیزهایی که توجه می‌کنیم، توجه می‌کنیم؟”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت:


تفکر در گذشته، گذشته نیست

در قسمت پیش ضمن اشاره به صحبت‌های یک زندانی عادی که با هم در بهداری زندان مشهد بودیم و بخشی از خاطرات شاد و غمین مربوط به شکری (شکرالله پاک‌نژاد)، از «لحظات بودن» و به قول ویرجینیا وولف Moments of Being یاد کرده و گفتم بخشی از وجود رازآمیز هر کدام ما با خاطرات‌مان عجین شده، تنها باید آن خاطرات محبوس را از بندی که در واقع قسمتی از خود ماست آزاد کنیم و صدایش را بشنویم.

شکرالله پاک‌نژاد براستی معلمی فرهیخته بود. او بود که به من آموخت تفکر در گذشته، گذشته نیست، مربوط به حال است و وقتی بیاندیشیم گذشته برایمان اکنون می‌‌‌‌شود. می‌شد از هر دری با وی سخن گفت حتی اگر با نظرگاه سیاسی یا فلسفی وی هیچ سازگار نبود. بردباری شگفتی داشت. نه تنها در برابر آزارهای دشمن به بیراهه نمی‌افتاد، جفای دوست را هم تحمل می‌کرد. شاید هر زندانی دیگری جای او بود با گیردادن‌های زنده‌یاد سعید سلطانپور، کُفری و ناامید می‌شد، اما او واکنشی جز سکوت و وقار نداشت.

در زندان اوین بند شماره یک(بالا)، سعید سلطانپور پیش دیگران از جمله اصلان اصلانیان، احمد هوشمند، محسن یلفانی و ناصر کاخساز، با جار و جنجال متعرض شکری شد که گویا وی نخواسته با نفرات «صلیب سرخ» که به زندان آمده بودند حرف بزند. او ترسیده و خودش را از چشم آنها قاییم کرده‌است!

واقعش به شکرالله پاک‌نژاد که یکی از جانانه‌ترین دفاعیه‌های زندانیان سیاسی را در دادگاه نظامی ارائه داد، ترس و محافظه کاری نمی‌چسبید اما سعید دست بردار نبود…

این رفتار از سعید سلطانپور، از آن زندانی خوشنام و خوب که سال ۵۴ در بند ۴ در زندان قصر شجاعانه روبروی سرهنگ زمانی ایستاد و با دفاع از حقوق زندانیان عملاً اُبهّت او را شکست، انتظار نمی‌رفت. انتظار نمی‌رفت که تَحّکُم لازم با زندانبان را، در برخورد با دوست هم تکرار کند.

در شأن آن انسان خوب نبود که هوا برش دارد و خودش را مرکز و محور همه چیز بداند و با طعنه به این و متلک به آن، های و هوی کند. آنچه را گفتم دوستان سعید که در زندان با او بوده‌اند بگویند یا نگویند، اطلاع دارند.

دو روز بعد از برخورد سعید، شکری که شاهد زندان در زندان بود، تمام تلاشش را کرد تا از آن بند برود و رفت…

در آن بند، هادی جفرودی، منوچهر نهاوندی، اکبر ایزدپناه، احمد نوقانی، رحیم بنانی، حسن سحرخیز، فریدون شایان، سبزه علی جمال… و منوچهر سلیمی مقدم (که برای ساواکی‌ها نقاشی می‌کشید و با گروه سپاس آزاد شد) هم، بودند. بعدها آیت‌الله طالقانی، آیت‌الله منتظری، آیت‌الله لاهوتی، آیت‌الله انواری، اکبر هاشمی رفسنجانی، مهدوی کنی، شیخ مهدی کروبی، عبدالمجید معادیخواه، و… نیز در همان بند ساکن شدند. زمینه چینی فتوای روحانیون زندان که به مبارزین و مجاهدین بند می‌کرد، مربوط به همین بند است.

ادامه متن بعد از ویدئو:

.


افطار شد اما به آن‌ها نان ندادند

متاسفانه روحیه عمومی برخی از زندانیان گیردادن و تخظئه‌کردن دیگران بود. سال ۵۷ در زندان اوین، در ماه رمضان یکبار نوبت کارگری به بچه‌های خوب فدایی افتاد. آنان به این بهانه(یا دلیل) که زندانیان مذهبی کیسه‌های پلاستیکی پُر از نان را باز نکرده و به اصطلاح هوا نداده بودند (که باید انجام می‌شد) وقت افطار، نان به آنها ندادند. (متاسفانه آنچه می‌گویم واقعی‌ست)

یکی از بچه‌ها که زندانی خوب و نازنینی هم بود روی کیسه پر از نان نشسته و بلند نمی‌شد. تأکید می‌کرد به آنها نان نمی‌دهیم. بله، نان نمی‌دهیم.

بعد از حدود نیم ساعت او و دوستانش با پادرمیانی محسن یلفانی و چند نفر دیگر که گفتند حتی اگر با آنان اختلاف نظر دارید یا خطایی کرده‌اند، این برخورد شایسته نیست، راضی شدند به زندانیان روزه دار، نان بدهند و این در حالی بود که در بیرون گروه‌های مذهبی کنترل جنبش را در دست گرفته و دیگران ایزوله می‌شدند و دو ازاری‌ها نمی‌افتاد. یکبار در زندان قصر مرافعه زندانیان از بگو مگو به زد و خورد هم کشیده شد و آقایان علی طلوع، بهروز خلیق و شاهدینی که در قید حیات‌هستند چند و چون آن را می‌دانند…

برخوردهای ناخوشایند البته فقط از طرف زندانیان غیرمذهبی نبود.


«ای‌وُن توسا» و آیت‌الله منتظری

در اواخر سال ۵۵ یک روزنامه‌نگار بلژیکی (ای‌وُن توسا Yvon Toussaint) از طرف «جامعۀ بین المللی حقوقدانان دموکرات»

AIJD – Association Internationale des Juristes Démocrates

به زندان اوین آمده بود تا پای صحبت ۸ تن از زندانیان سیاسی بنشیند و از زبان خودشان آزاری را که در زندان دیده‌اند بشنود. انجمن بین المللی حقوق دانان دموکرات مرکزش در بروکسل(بلژیک) بود و تنها انجمنی بود که در آن حقوق دانان اروپای شرقی و روسیه هم، عضویت داشتند.

ای‌وُن توسا مدتها در روزنامه بلژیکی Le Soir (عصر) که قدمتش به سال ۱۸۸۷ میلادی می‌رسید و از محبوب‌ترین روزنامه‌های فرانسوی زبان در بلژیک است می‌نوشت و در مقطعی ویراستار و سردبیر روزنامه مزبور هم بود.

زمانی که ای‌وُن توسا به اوین آمد، هوشنگ ازغندی(با نام مستعار: هوشنگ منوچهری، دکتر فرزند کمال)، و دیگر بازجویان ساواک صحبت ۹ نفر از زندانیان سیاسی را می‌کردند ولی نامبرده با ۸ زندانی مصاحبه داشت.

نرمی براهنی

محمود دولت آبادی

ویدا حاجبی

آیت الله منتظری

ناصر رحمانی نژاد

سعید سلطانپور

محسن یلفانی

عزیز یوسفی

همان ایام روزنامه Le Soir à Bruxelles بخشی از مصاحبۀ ناصر رحمانی نژاد، محسن یلفانی و سعید سلطانپور را منتشر نمود. (ای‌وُن توسا چهارشنبه ۲۸ می‌۲۰۱۴ بر اثر ابتلا به سرطان درگذشت و جسدش را سوزاندند.)

ای‌وُن توسا از آیت‌الله منتظری پرسیده بود آیا شما شکنجه شده‌اید و ایشان به زبان انگلیسی و با لهجه اصفهانی پاسخ داده بودند:

I can’t answer to this question.

(نمی‌تونم به این سئوال پاسخ بدم)

کسانیکه آنجا بودند از جمله منوچهری(ازغندی) بازجو، بلند بلند خندیده بودند. این روایت هم هست که ایشان گفته:

I cant answer about past tense.

(نمی‌تونم در مورد گذشته جواب بدهم)

شکرالله پاک‌نژاد از آیت‌الله منتظری به نیکی یاد می‌نمود. ‌تعریف می‌کرد یکبار که صحبت از حکمت متعالیه ملا صدرا شد گفتم آقای منتظری فلسفه صدرایی برای ۴ قرن پیش است و ما نمی‎توانیم برای همه مشکلات کنونی، از متن این فلسفه و حکمت متعالیه، به راه حل برسیم.

ایشان مهربانانه گفت «و ما ادراک ملاصدرا؟ و ما ادراک حکمت متعالیه؟» (تو چه می‌دونی که ملاصدرا کیست و حکمت متعالیه چیست) فلسفه صاحب قدر است و نباید بدون اشراف کامل به ساحت آن دست درازی کرد. مغز و جوهره‎ای که در فلسفه صدرایی است، عین شدن است…

شکری می‌گفت برخلاف آیت‌الله طالقانی که رجلی سیاسی-مذهبی است، آیت‌الله منتظری رجلی مذهبی-سیاسی است.

شکری از نویسندگان و هنرمندانی که به زندان افتاده بودند(ناصر رحمانی‌نژاد، محسن یلفانی، محمود دولت آبادی…) با احترام زیاد یاد می‌کرد. کتاب سیر حکمت در اروپا را در اوین با ناصر رحمانی نژاد خوانده بود…


ایران امپریالیسم منطقه؟!

سال ۱۳۵۴ تقی شهرام کتابی با عنوان «ایران امپریالیسم منطقه و تحلیلی بر روابط ایران و عراق» نوشته و «تمایل به اعمال زور و ارتجاع…» را امپریالیسم سیاسی خوانده بود. وی با اشاره به روم برده دار، جنگ‌های ناپلئون، نظام سرمایه داری بریتانیا که گویا مطابق با نظریه ی لنین در کتاب «امپریالیسم بمثابه بالاترین مرحله ی سرمایه داری» پیش می‌رود، امپریالیستی بودن حکومت شاه را برجسته کرده بود.

در رابطه با کتاب مزبور چند نفری دستگیر شده بودند و شکری از آنها کلیت کتاب را شنیده بود و به آن اشراف داشت. با خنده و طعنه می‌گفت امپریالیستی بودن حکومت شاه، عجب تحلیل ماه و دقیقی تقی شهرام کرده‌است! مو هم درزش نمی‌رود.

۱۸ بهمن سال ۵۵ (حدود سه ماه بعد از جانباختن بهرام آرام) روزنامه اطلاعات کلیشه‌ای از یاداشتهای وی را (البته بخشی و نه تمام یاداشتها را، آنهم با دخل و تصرف) منتشر نمود که سراسر عبرت بود.

در زندان وکیل آباد مشهد کیهان و اطلاعات آرشیو می‌شد و از سالهای دور جلد شده داشتیم. دستخط کلیشه‌شده بهرام آرام در روزنامه اطلاعات خیلی ریز چاپ شده بود و تا جایی که می‌شد قرائت کرد، همه، از جمله شکری خوانده بودند. او می‌گفت اوج سردرگمی و ندانم کاری را می‌شود در همین یاداشت‌ها دید.

لطف‌الله میثمی در مورد یاداشتهای بهرام آرام که با عنوان «اعترافات بهرام آرام، رهبر مارکسیستهای اسلامی»روزنامه اطلاعات منتشر نمود، گفته‌است چند نفری که در زندان به دستخط بهرام آشنا بودند خط او را تأیید کردند.


سال پُر ابتلاء ۱۳۵۵

سال ۵۵ سال پر تلفاتی بود. گویی همانطور که «توماس هنری هاکسلی» Thomas Henry Huxley در مورد انتخاب طبیعی بر سر زبانها انداخت، دندان و چنگال طبیعت هم در آن سال پر از قربانی، خون آلود بود.

از شهادت حمید اشرف و سایر ضرباتی که سال ۵۵ ساواک به فداییان زد و از جانباختن دکتر هوشنگ اعظمی در همان سال می‌گذریم. در خاطرات خانه زندگان (۳۶) حاصل عشق مترسک به کلاغ، مرگ یک مزرعه بود به ریز آن اشاره کرده‌ام.

اینجا فقط به شماری از تلفات مربوط به مجاهدین(در سال ۵۵) و ضربات هولناکی که ساواک زد می‌پردازم. وقایعی که به نوعی به شهرامیزم و بهرامیزم حاکم بر سازمان هم مربوط می‌شد.

روزهای ۱۱ و ۱۲ فروردین سال ۵۵ دو تن از مرتبطین بهرام آرام ـ که شغل یکی از آنها٬ به نام حسن ملک، معمار بود، دستگیر می‌شوند.

۲۳ فروردین ۵۵ دو نفر دیگر دستگیر شدند و از آنان هم سر نخ‌هایی به دست آمد.

۲۴ فروردین ۵۵ یک عضو علنی مرتبط با جریان تقی شهرام دستگیر شد و در پی بازجویی‌های معمول٬ یک شاخه پنج نفری از دانشجویان دانشگاه تهران کشف و اعضای آن در فاصله روزهای ۲۴ تا ۲۸ فروردین ۵۵ دستگیر شدند. سپس از وابستگان به آن شاخه دانشجویی هفت نفر دیگر هم در تهران و اصفهان٬ به دام افتادند.

اول اردیبهشت ۵۵ با خیانت محمد توکلی خواهکه با گشتی‌های کمیته مشترک همکاری نزدیک داشت و حتی یک ماشین در اختیار خودش بود و با اسلحه به شهر می‌رفت و برمی‌گشت، در خیابان امیریه تهران٬ سه عضو مخفی سازمان، مهدی موسوی قمی، طاهره میرزاجعفر علاف (همسر تقی شهرام) و جمال شریف زاده

شیرازی کشته شدند.

(محمد توکلی خواه وابسته به جریان تقی شهرام بود)

با پیگیری رّد اتومبیل فولکس واگن به جای مانده از عوامل ترور سه مستشار امریکایی در ۶ شهریور ۵۵، ساواک به یکی از اعضای مخفی سازمان به نام حسن آلادپوش رسید. ۱۱شهریور ۵۵، حسن آلادپوش طی درگیری کشته شد.

۱ مهر ۵۵: مهدی میرصادقی عضو مخفی و شاید عضو مرکزی سازمان طی درگیری در خیابان قزوین تهران با سیانور خودکشی کرد.

۶ مهر ۵۵: محمد حسین اکبری آهنگر و همسرش سرور آلادپوش در جریان گشت‌های محمد توکلی خواه شناسایی و مورد حمله مأموران قرار گرفتند و هر دو جان باختند.

۸ مهر ۵۵: نرگس قجر عضدانلو، عضو مخفی سازمان، در خیابان شاهپور شناسایی و با سیانور خودکشی کرد.

۱۸ مهر ۵۵: مجتبی آلادپوش طی درگیری کشته و علی‌محمد بیاتی دستگیر شد.

۲۲ مهر ۵۵: علیرضا الفت پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.

۲۵ مهر ۵۵: سیمین تاج جریری عضو مخفی سازمان کشته شد.

۳۰ مهر ۵۵: اکرم صادق گورکلوری، با سیانور خودکشی کرد.

۲ آبان ۵۵: محمدرضا باب احمدی پس از دستگیری، با سیانور خودکشی کرد.

۸ آبان۵۵: محمد حاج شفیعیها در محاصره مأموران اقدام به خودکشی کرد.

۲۰ آبان ۵۵: محمدرضا آخوندی عضو مخفی سازمان در تیراندازی دستگیر و سپس در مهر ۵۶ اعدام شد.

۲۵ آبـان ۵۵: با کمک محمد توکلی خواه، بـهرام آرام شناسایی و در پی جنگ و گریز در زمینی محصور گیر افتاد و پشت مـقداری آجـر و مصالح ساختمانی سنگر گرفت. بعد از حدود یک ساعت تیراندازی متقابل٬ سرانجام با انفجار نـارنجک خودکشی کرد.

۱۱ آذر ۵۵: محمدصادق(مجید) لغوی، عضو مخفی از سال ۵۰، در یکی از کوچه‌های خیابان شاهپور، شناسایی شد. او پس از درگیری نظامی، با سیانور خودکشی کرد.

۱۲ آذر ۵۵: فاطمه فرتوک زاده طی انفجاری در حوالی خزانه بخارایی کشته شد.

۱۴ آذر ۵۵: حسن ابراری تیرباران شد. او یکسال جلوتر به کمک وحید افراخته به دام افتاده بود.

۱۵ آذر ۵۵: فاطمه تیفتکچی در حوالی خیابان ایران با مأمورین درگیر و کشته شد.

۲۷ آذر ۵۵: هایده محسنیان در تیراندازی متقابل جان باخت.

۱۱دی ۵۵: محمدرضا تفکری در تیراندازی متقابل کشته شد.

۱۴ دی ۵۵: لیلا زمردیان(همسر مجید شریف واقفی) درحالیکه بر اثر تیراندازی مامورین ساواک مجروح شده بود، با سیانور خودکشی کرد.

۲۷ دی ۵۵: محمد الفت پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.

۲۹ دی ۵۵: مهدی فتحی از عناصر شاخه نظامی پس از درگیری، با سیانور خودکشی کرد.

۲ بهمن ۵۵: احمد جلالی‌کوار در محاصره ماموران، با سیانور خودکشی کرد.

۷ بهمن ۵۵: حسن گودرزی در اصفهان در درگیری کشته شد.

۱۶ بهمن ماه ۵۵: فریبرز لبافی نژاد٬ صادق کرد احمدی و همسرش زهـرا نجفی در یک مصاحبه تلویزیونی مسائل تازه‌ای را طرح می‌کنند…

۱۸بهمن ۵۵: محبوبه متحدین(همسر حسن آلادپوش) در تیراندازی مأموران کشته شد.

۸ اسفند ۵۵: علی اکبر نبوی نوری، عضو قدیمی و باسابقه سازمان طی درگیری متقابل کشته شد.


حسن هرمزی و اندیمشک

قبل از پرداختن به یاداشتهای بهرام آرام که بهمن ۵۵ منتشر شد، به واقعه‌ دیگری که در همان ماه و همان سال روی داد اشاره کنم.

ششم بهمن سال ۵۵، محل استقرار حسن هرمزی(اندیمشکی)، غلامحسین(محسن) صفاتی درخوئی و مهدی هنردار(کاشانی)، در حوالی اصفهان لو رفت و آنان در محاصره نیروهای ساواک و شهربانی قرار گرفتند.

خانه‌ای که آنان گاهی سر می‌زدند گویا در روستای جعن پایین – یکی از روستاهای نزدیک اصفهان در جاده‌ی خمینی شهر – بوده‌است. متاسفانه به دلیل سرقتی که در اطراف محل استقرار آنان پیش آمده بود (گویا سر زنی را بریده و طلاهایش را برده بودند)، مردم محل حساس شده و به حسن هرمزی و غلامحسین صفاتی درخوئی، ظنین شده، رفتار آنها را زیر نظر می‌گیرند.

حسن هرمزی و دوستانش چون رفت و آمد زیادی به آنجا نداشتند. مردم مشکوک شده بودند که اینها کی هستند و چرا فقط گاه گداری اینجا می‌آیند. پس برای چی خانه دربست اجاره کرده‌اند؟…

یک روز که غلامحسین صفاتی درخوئی با ماشین می‌آید، او را سئوال‌پیچ می‌کنند که شما کی هستی؟… این ماشین مال کیست؟ نکند دزدی است؟…

متاسفانه ماشین هم اوراق لازم را نداشته‌است.

افراد خانه دستپاچه می‌شوند که نکند سر و کله مامورین امنیتی پیدا شود. ابتدا تصمیم می‌گیرند نوشته‌هایی را که دارند آتش بزنند. ولی می‌ترسند ایجاد شک بیشتر کند.

یک نفر آنها را در کیفی گذاشته و حوله‌ای هم روی آن می‌اندازد و به بهانه اینکه می‌خواهم بروم حمام عمومی، از خانه می‌زند بیرون. عده‌ای دنبالش می‌کنند و به محل نخست برمی‌گردانند. هرمزی و دوستانش تلاش می‌کنند سوار یک وانت شده بگریزند اما مردم مانع می‌شوند و پلیس را خبر می‌کنند…

با آمدن مامورین درگیری آغاز می‌شود…

در رد و بدل آتش غلامحسین صفاتی درخوئی و حسن هرمزی جان باخته، و مهدی هنردار زخمی و دستگیر می‌شود. بعدها شنیده شد وی نیز بر اثر شکنجه‌های سخت جان به جان‌افرین تسلیم می‌کند. گفته می‌شود غلامحسین صفاتی درخوئی پیشتر در صفوف مجاهدین بوده و بعد از وقایع سال ۵۴ (ترور یقینی و شریف…) راهش جدا می‌شود. (گویا غلامحسین صفایی و دوستانش حوالی خیابان کاوه اصفهان به خاک می‌افتند)

در مورد حسن هرمزی اندکی را که می‌دانم می‌گویم. پدر وی مهاجر و کارگر حمل و نقل بار در انبار توشهِ راه آهنِ اندیمشک بود و مادرش که به خاطر رنجهای زندگی درب و داغون بود، زود درگذشت. بعد از آن، حسن مجبور به کار در راه آهن اندیمشک شد و نتوانست به درس و مشق برسد. او سواد کلاسیک زیادی نداشت اما بسیار با معرفت و باشعور بود و در کنار امثال محمود رحیم خانی با دردها و نابسامانی‌های اجتماع آشنا شد. محمود رحیم‌خانی، آن انسان نازنین را خیلی دوست داشت و با وی عیاق بود. حسن هرمزی در آغاز گرایش به حجتیه و فعالیتهای ضد‌بهایی داشت، به ورزش‌های رزمی و مشت زنی هم می‌پرداخت. بویژه به بوکس علاقمند شد و می‌خواست چریک بشود. وی با محمود رحیم خانی، محمود خادمی، رضا ایراهیمی نژاد، محمود جلیل شبستری و غلامرضا سرداری(که سال ۵۵ در درگیری جان باخت) هسته مهاجرین خلق ایران را ایجاد کرده و می‌خواستند به مجاهدین نزدیک بشوند اما ضربات سال ۵۴ در سازمان همه چیز را بهم ریخته بود و آنان جریان تقی شهرام را نپذیرفتند. غلامرضا سرداری که یک پایش در مجاهدین و پای دیگرش در گروه مهاجرین بود نقش رابط را داشت.

حسن هرمزی همراه با محمود جلیل زاده شبستری و محمود رحیم خانی قصد ترور یکی استاد یهودی دانشکده علم و صنعت را(که با سفارت اسرائیل روابط ویژه داشت) داشتند که به مشکل برمی‌خورند و عملیات به سرانجام نمی‌رسد.

محمود جلیل زاده شبستری زمان شاه اعدام شد. او و محمود رحیم خانی هر دو زندانی پیش از انقلاب بودند. زمان شاه از اندیمشک چند نفر دیگر هم زندان بودند. ناصر رحیم خانی، محمد رحیم خانی، «داود صلحدوست»، …کیان‌فر (یدالله؟)، غلامحسین بهادر، اسحاق عیدی گماری، همچنین مختار شلالوند و محمود خادمی…

۸ اسفند سال ۱۳۵۷‌ محمود رحیم خانی با دوست نزدیکش محمود خادمی از تهران به اندیمشک برمی‌گشتند. در حوالی اراک و توره، در حادثه غریبی ماشین‌شان منحرف شده و در شیب کنار جاده واژگون می‌گردد. در این حادثه محمود رحیم خانی جان به جان آفرین می‌دهد. محمود خادمی هم به شدت زخمی می‌شود.

از اسناد بجا مانده چنین برمی‌آید که حسن هرمزی بعد از آنکه او و دوستانش نتوانستند به مجاهدین وصل شوند، با برادران صفری دزفولی و سید احمد آوایی (گروه منصورون) نزدیک شده‌است. حسن هرمزی بچه اندیمشک بود.

حالا که صحبت از اندیمشک شد یادآوری کنم که سال ۵۷ قبل از انقلاب، خبر رسید که یک نفر در آن شهر در برخورد با نیروهای ساواک خودش را منفجر کرده و در کوچه‌ای نزدیک سازمان آب و برق اندیمشک که چندان با گاراژ لوان تور فاصله نداشت، تکه پاره شده‌است. می‌گفتند وی مرتبط با تیمی از فداییان(یا یک گروه دیگر مارکسیست) بود. ابوالقاسم گندمی هم که گرایش به فداییان داشت و جان باخت، اندیمشکی بود.


 یاداشتهای بهرام آرام

گفته می‌شود ساواک، در این یاداشتها و تاریخ نگارش آن، دخل و تصرفاتی نموده‌است.

این خلاصه مجموعه یادداشتهای من است راجع به مسائلی که گاه در رابطه با مسئولیت که ذهنم را مشغول می‌داشته‌است (از حدود بیش از یکسال پیش تاکنون).

البته خود نوشته‌ها که تدریجی صورت گرفته بود خیلی مفصل‌تر بود و خیلی از مسائل را دربرمی‌گرفت که به دلیل غیرضروری بودنش آنها را تدریجاً حذف کرده‌ام.

در هر صورت اگرچه محورها و قضایایش علی‌العموم روشن است ولی خواندن این نوشته‌ها بخصوص از جهت دریافت عمیق‌تر یک سرگردانی عمومی در حل مشکل اساسی و رابطه‌اش با ضعف‌های موجود خودم می‌تواند مفید باشد. البته این مطالب که عمدتاً پراکنده و گاه تکراری است می‌تواند مجموعاً در [به] یک تحلیل مفصل‌تر تبدیل گردد که در آینده اگر ضرورتش پیش آمد، خواهم کرد. الان فکر می‌کنم جمعبندی اشکالات، ضربات و… که طبعاً نقش من و خصلت‌هایم کاملاً [در آن] نقش داشته باشد اساسی‌تر و اصولی‌تر است.

۵۴/۷/۱۶

احساس می‌کنم که دارد قدری دیدم نسبت به خودم ذهنی می‌شود و شاید هم واقعاً عینی ولی به هر حال نیاز دارم که یکسری مسائل را برای خودم مشخص کنم. در درک نقش فرد و سیستم و تأثیر متقابل این دو دچار ابهاماتی شده‌ام… من قبل از اینکه به شکل مثتبی معتقد به نبوع ذاتی باشم معتقدم که مجموعه زندگی گذشته افراد (به هر دلیلی که برای من خود این هم واقعاً از مجهولات است) در آنها صفت‌هایی ایجاد کرده‌است که طبعاً این صفت‌ها در شرایط فعلی نقش تعیین‌کننده می‌یابند. برای این مسأله خوب است حالات خودم را مثال بزنم:

۱ـ احساس می‌کنم که تا حدی صداقت دارم و به طور عمده در مقابل جریانات، درست مقاومت نخواهم کرد، بلکه عمدتاً حتی حاضرم خودم را با آنها همگام کنم.

۲ـ احساس می‌کنم که تا آن اندازه قدرت فکری دارم که مسائل تبیین شده را که در مقابلم قرار می‌گیرد (با کنترل) در عمل پیاده کنم و حتی مُبلغ آن بین عده‌ای از فکرها باشم.

۳ـ احساس می‌کنم که تمایل زیادی به گسترش مسئولیت‌هایم ندارم و یک نوع روحیه قناعت‌آمیز، یک نوع روحیه سازشکاری با وضع موجود (هر وضعی) و ترس از پذیرش مسئولیت‌های مستقل و بزرگ (که از قبل فکر می‌کنم عُرضه انجامش را ندارم) در من وجود آمده‌است.

ضعف‌ها و اشتباه‌کاری‌ها مرا تبدیل به آدم نسبتاً جبونی کرده‌است اگر چه این ترس جنبه غالب ندارد.

۴ـ احساس می‌کنم که دارای محدودیت‌های ایدئولوژیک بوده و دچار نوعی ساده‌گزینی شده‌ام به‌طوری که هیچوقت نتوانسته‌ام علیرغم درک جریانات به عمق آنها دست یابم.

۵ـ همینطور مسأله فوق‌الذکر را ناشی از نوعی بی‌خیالی و فارغ‌البالی می‌دانم. همیشه من در مقابل یک جریان ضعیف نادرست چه در خودم و چه در تشکیلات سازشکاری کرده‌ام (و از اینرو حتی هیچوقت نتوانسته‌ام اولاً عمق آن را دریابم و ثانیاً به اعتبار درک عمق آن توقع و نحوه برخوردم را به آن ارتقا دهم) تا اینکه این جریان آنقدر عمیق شده‌است که یا خودم را داشته می‌برده و یا اینکه عده‌ای از اطرافیان را با خود برده‌است، علاوه بر این نتیجه یک‌گونه دیگر برخورد نیز پیدا می‌شود. برخوردهای متناوب فعال و منفعل که به طور عمده گاهی از شرایط محیط خارج است، مثلاً ممکن است پس از برخورد با شیوه‌های آموزشی فعال در میان رفقای دیگر به این فکر بیفتم و یک هفته با کار آموزشی برخوردی فعال داشته باشم سپس دوباره قضیه سست می‌شود و این تناوب همین‌طور ممکن است ادامه یابد. این در عمق خود وجود یک سازشکاری عمیق به گرایشات راحت‌طلبانه و فرصت‌طلبانه خرده‌بورژوازی را در درون من به نمایش می‌گذارد… برخورد دنباله‌روانه‌ای من به‌طور عمده ناشی از این روحیه است.

حال اگر جریان رشدیابنده باشد اولاً به‌دلیل انگیزه‌های شخصی و احساس مسئولیت و ثانیاً به‌دلیل رگه‌های اندیویدوآلیستی تا حد امکان (و یا بهتر است بگویم تا حدی که عقب نیفتم نه اینکه پیشتاز باشم). با آن همگامی می‌کنم. حال نمی‌دانم کجا این جریان ممکن است به صورت یک جریان اپورتونیستی جلوه‌گر شود؟ اگرچه فکر می‌کنم که تنظیم موضع صحیح من از نظر تشکیلات و تصحیح نقطه‌نظرها و ضعف‌های درونی‌ام از طرف خودم (توأماً) این مشکل را تا حدی حل می‌نماید.

ضعف در تئوری

در درک پروسه متقابل تئوری و عمل و رابطه این دو عملاً احساس عجز می‌کنم (شاید هم این به دلیل ضعف من در کار تئوریک و عدم پیگیری در جمعبندی و تدوین تئوری باشد)

احساس می‌کنم آن شرایط دیگر نه ناشی از این است که موضع من جای دیگری است، بلکه از گرایشات من است که نمی‌خواهم در موضع مسئول دست به حل مسائلم بزنم. به عبارت دیگر شرایط دیگر بیشتر برای دو منظور است:

۱ـ سازشکاری با ضعف‌ها و برخورد پاسیو با آن‌ها

۲ـ ترس از ضربه‌زدن به تشکیلات که بی‌شک مجموعه‌ای است از ضعف اول و قدری احساس مسئولیت…

برخورد من با مسائل زیربنایی نیست. این مسأله هنوز دقیقاً برایم روشن نیست آیا ناشی از عدم کار فکری است و ضعف قدرت جمعبندی است، روحیه سازشکاری و نداشتن انگیزه‌های عمیق است یا مجموعه این‌ها. اگر درست باشد که مجموعه‌ای است از همه این‌ها چگونه و از کجا باید شروع کرد؟…

اکنون در رابطه جدید بین برخوردهای عاطفی، گرایش به خرده‌کاری و فرار از کار تئوریک و گرایشات اندیویدوآلیستی برایم شده‌است…

۵۴/۸/۴

امروز صبح کوششی کردم برای پاسخ دادن به بعضی از سؤالات تحلیلی بر این کار با توجه به ناتوانی نسبی ام در پرداختن به این امر مجموعه‌ای از تأسف و انفعال و حتی تمسخر را نسبت به خودم برایم به‌وجود می‌آورد. من بخصوص در داشتن قدرت ایدئولوژیک در خودم مردد هستم. زندگی گذشته من این اجازه را به من نداده‌است، بخصوص برخوردهای عاطفی که قبلاً نیز صحبتش رفت همیشه قدرت پرواز دور اندیشه مرا کاسته‌است. خلاصه این احساس به من دست داده‌است که در یک دور باطل افتاده‌ام، دور باطل بیرون و درون. از هر کجا شروع می‌کنم به خودم می‌رسم. در اینجا می‌لنگم. شاید صادقانه دل به کار تئوریک نمی‌دهم (زیرا که احساس می‌کنم در اینجا پیشتاز نیستم.)

من تمام نیروهای درونی‌ام را در این زمینه به‌طور پیگیر و مستقر به کار نگرفته‌ام. همین‌طور اکنون نیز به دلیل بعضی گرایشات آمپریستی، اپورتونیستی، انفعال‌طلبانه [و] مجموعاً خرده‌بورژوازی‌ام، گویا تمایل به پرداختن این کار [را] به طور عمیق و پیگیر ندارم.

۵۴/۹/۱۲

در طول این چند روز مسائل زیادی ذهنم را به خود مشغول داشته‌است. هنوز این مسائل کاملاً در ذهنم مغشوش‌اند. این اغتشاش فکری قبل از هر چیز به‌خوبی مبین این امر است که من در شرایط فعلی تنها یک پراتیسین خودکارم که چون از مدار خودم تجاوز کرده‌ام بدون اینکه تغییری اصولی در خودم به‌وجود آورم این امکان را یافته‌ام که ضربات نسبتاً هنگفتی به سازمان وارد آورم.

اکنون درصدد راهیابی و بازکردن این گره کورم. مشکلات من در این زمینه این‌ها هستند:

۱ـ نداشتن قدرت کافی تئوریک و پایه‌های اصولی فکری که بتوانم مسائل را به‌خوبی تحلیل کنم.

۲ـ وجود بقایای ضعف‌های ایدئولوژیک و گرایشات خرده‌بورژوایی.

۳ـ نداشتن تحلیل عمیق و مشخص از تجارب فردی و تاریخی…

۵۴/۱۰/۲۳

مدتی است که نوشته‌های انتقادی تعطیل شده‌است… حال چرا دوباره به یاد این مطلب افتاده‌ام؟ علتش برخی پراکنده‌کاری‌ها و شلوغ‌بازی‌ها و عملاً مقداری وقت تلف‌کردن‌های ناشی از بی‌برنامگی می‌تواند باشد. اینها اقدامات و کوشش‌های مشخص فکری و عملی برای مبارزه با ضعف را در محاق نگه‌می‌دارد. شاید این امر در رابطه با من و روحیاتم معنای بیشتر بدهد، زیرا که به هر حال من در درون خودم یک نوع نمی‌دانم اسمش را درست چه بگذارم نوعی لیبرالیسم، پاسیفیسم و یا ترکیب این دو بگویم نوعی سازشکاری ملاحظه می‌کنم. مدتی انعکاس این روحیه در برخوردها به صورت انتقادکردن‌های خرد و ریز دائماً به همه‌ چیز و همه کس انتقاد کردن و تحمل انقلابی را در برخورد با عیب‌ها از دست‌دادن و با آن‌ها برخورد آموزشی نکردن نمودار گردیده بود، ولی طبیعی است که چنین حرکتی نمی‌تواند عمیق و مستمر باشد، ولی متأسفانه در این مدت یکماه که من تدریجاً متوجه این ضعف خود شدم کوشش مهمی در این راه صورت ندادم و دوباره کوشش‌های من پشت پرده‌های ظریف و عمقی لیبرالیسم (بخصوص فکری و تئوریک) و انفعال‌طلبی موضع گرفت.

کار بی‌برنامه، افزایش پراکنده‌کاری و خرده‌کاری، تعطیل‌شدن کارهای فکری و انتقادی به بی‌برنامه‌گی‌ام، کم‌توجه‌کردن، تسلیم افکار غیراصولی شدن و با آنها کمتر مبارزه کردن…

۵۴/۱۱/۱۰

دو مسأله هنوز در من حل نشده‌است، اول آنکه هنوز قدرت مناسبی در کشف کادرها به دست نیاورده‌ام از آن جهت که هنوز خودم آدم همه‌جانبه‌ای نشده‌ام و این حتماً در آینده نیز مشکلات فراوانی را به‌وجود خواهد آورد. البته این را احساس می‌کنم که نسبت به مدتی قبل بسیاری از نقطه‌نظرهایم عمیق شده و قوام یافته‌است، ولی مهم این است که هنوز این حساسیت کم است، هنوز به سرعت نقطه‌نظرهای جدیدتری در من قوام نمی‌یابد مگر با شوک و ضربه‌های متعدد. مجموعاً سرعت این تغییر مطلوب نیست. مهم‌تر این است که من در برخورد با مسائل (با توجه به حساسیت کم، قناعت‌پیشگی که ناشی از نوعی سازشکاری و انفعال‌طلبی پنهانی است) از نوآوری محدودی برخوردارم و به سادگی (و یا حتی به سختی) نمی‌توانم به شیوه‌های جدید در… دست یابم. در این زمینه بیشتر بایستی کار کرد، کار فکری و جمعبندی پراتیک گذشته. بیشتر از این حرف‌زدن و نوشتنمسألهای را حل نمی‌کند…

۵۴/۱۱/۱۵

مطالبی در مورد جمعبندی مسأله انحراف شریف‌واقفی و اعدام انقلابی او (مسأله مهمی ندارد) فقط گاهی در این مورد به فکر فرو می‌روم که آیا طرح گرایشات نامطلوب خودم در جلسات گروهی انتقاد از خود، چنین سرنوشتی را برای شخص من در بر نخواهد داشت؟…

۵۴/۱۲/۷

آنقدر مسائل عظیم و مشکلات فراوان‌‌اند و در مقابل آنقدر ضعف وجود دارد که دیگر تطبیق آنها با یکدیگر کار دشواری به نظر می‌رسد. درست مانند قایقرانی که بر امواج سیل خروشان سوار است و… و این احساس در او پیدا می‌شود که این امواج‌اند که حرکت او را تعیین می‌کنند و چه‌ بسا که در لحظاتی بعد قایقش در اثر فشار امواج و حرکت‌های سرکش آن و در اثر اصابت به تخته‌های سنگ مسیر به پاره تخته‌هایی بدل گردد. این احساسی است که به‌طور متناوب به من دست می‌دهد و واقعاً تا حدی خواب و خوراک را از من سلب کرده‌است. منشأ این احساس کجاست… دیگر حوصله ندارم این مسأله را مورد بحث قرار دهم قضیه روشن است.

۵۵/۱/۲۶

حدود دو هفته از نوشتن مطالب فوق می‌گذرد، لیکن در این مدت در زمینه تئوریک کار مشخصی نکرده‌ام. لابد هرکسی از خودش می‌پرسد که پس این دو هفته چه‌کار میکرده‌ای؟ باید بگویم تقریباً هیچ، جز یک مقدار وانهادگی و فرار از مسئولیت.

چگونه می‌توانم در طول تمام این شلوغی‌ها باز هم به کار فکری تئوریک ادامه دهم.

به دو شکل، اول به کارها و وظایفم شکل تئوریک بدهم و دوم اینکه برای جبران ضعف‌های تئوریکی‌ام برنامه کلاسیک و در عین حال مشخصی بگذارم…

تا این لحظه قدرت این‌که به وضوح موضع خود را در قبال تمامی این جریانات روشن کنم نداشته‌ام. اگرچه ابراز این حرف ظاهراً شباهت به «کرامات شیخ» دارد لیکن در عمق ناشی از انحرافات من و بعضی از رفقای رهبری بوده‌است…

در کلاس امروز هیچکس فکر کرده حاضر نشده بود. بچه‌ها (بخصوص حسن) وقت خود را تلف می‌کردند. احساس می‌کنم سمپاشی‌های رژیم در ماه‌های اخیر متأسفانه در مورد تعدادی رفقای قدیمی هم تأثیراتی داشته. این شیوع بی‌تفاوتی در رفقا و بعضاً انتقادات جسته و گریخته به‌طور عمده مرا رنج می‌دهد.

اختلاف نظری بر سر وجوه ارسالی رفقای خارجی وجود دارد برای راه‌حل مناسب به میزان زیادی عاجزم. ندانم‌کاری من و رفقا در این‌باره چه مقدار ننگ‌آور می‌تواند باشد. به هر حال در آینده باید به آنان تفهیم کنم که این کمک مترقیانه برای رشد جنبش ضروری است و این کاری است که کلیه جنبش‌های انقلابی کرده و می‌کنند. چطور لنین از امپراطوری آلمان برای استقرار حکومت زحمتکشان در شوروی نیز استفاده می‌کرد.

۵۵/۳/۱۸

ضربه‌های پی‌درپی که به اشکالی قسمتی از انتقاداتش مستقیماً به من برمی‌گردد طبعاً در نحوه برخورد با مشکلات، تأثیرات مشخصی می‌گذارد بدین صورت که این ضربات پس از مدتی گرایشات فردی را افزایش داده و دینامیزم درونی و کوشش برای اصلاح خویش را کاهش می‌بخشد و طبعاً بلافاصله در کنار آن تمایلات ضد انقلابی شروع به نشو و نما می‌نماید و این درست حالتی است که به روشنی در خود حس می‌کنم…

در شرایط فعلی من روشن‌بینی مستقلانه‌ای ندارم و این دائماً مرا در یک شرایط دشارژ قرار می‌دهد. درحالیکه علی‌الظاهر فعالیت می‌کنم، ولی این فعالیت از یک محتوای مناسب برخوردار نیست و روز به روز احساس می‌کنم که عقب تر می‌افتم.

۲۰/۷/۵۵

در رابطه با جریانات اخیر بارها کوشیده‌ام که مسائل موجود را که خودم هم به‌خوبی می‌فهمیدم به من کاملاً ارتباط پیدا می‌کند دریابم، ولی هر بار عاجز و درمانده از تحلیل عمیق این مسائل ناچار آن را رها می‌کردم که طبعاً این رهاکردن نمی‌تواند امری دائمی باشد و مجدداً این پروسه تکرار می‌شود. در وهله اول این احساس در من موجود است که موجودی هستم در سازمان که در عین اینکه هنوز قوانین دسیپلینی…. سازمانی قادر به کانالیزه‌کردن من نیست، خودم هم این قدرت را ندارم که در صف مقدم به‌عنوان پیشتاز راهگشا باشم. در یک کلام نه رهرو ام و نه رهبر، از طرفی در رابطه با ضربه‌های پی‌درپی با اینکه احساس فرسودگی می‌کنم، ولی هرچه نگاه می‌کنم به‌هیچ‌وجه نمی‌توانم و نمی‌خواهم خودم را از هیچ کاری که ممکن است قادر باشم انجام دهم کنار بکشم… همیشه این احساس را داشته‌ام.

جاخالی می‌کنم

مادام که قدرت سازمانی به آن حدی نرسیده باشد که مرا بتواند مهار کند وجودم ضربه‌زننده است. یک معنای این حرف هم این است که من تدریجاً دارم محتوای مستقل و پیشرو خود را از دست می‌دهم و به دلیل همان فرسودگی سعی دارم افتان و خیزان در موضع فعلی‌ام جا خالی می‌کنم…

یک چیز در این رابطه همیشه به‌طور نگران‌کننده‌ای ذهن را مشغول کرده‌است که آیا روزی نخواهد شد که دیگر تاب تحمل این ضربات را نداشته باشم، البته اکنون هر چه می‌اندیشم گمان نمی‌کنم که چنین شود. تنها چیزی که در این رابطه به ذهنم می‌رسد این است که من از ابتدای سازمان هیچگاه این امکان برایم فراهم نشده که یک کار کلاسیک تئوریک ـ سیاسی بنمایم. به‌کاربردن لغت «امکان» نیز در حال حاضر به‌طور عمده قبل از اینکه نظر [ناظر] به شرایط خارجی باشد در برگیرنده آن دسته از تمایلات و گرایشات نادرست و درست خودم هست که مرا به سمت نوعی دیگر از کار تشکیلاتی می‌کشانده‌است.

بعد از [ضربه] شهریور [۵۰] (به هر دلیلی کسی نبوده که آن ضوابط را ایجاد کند چون افرادی مثل خودم و من از همان زمان نیز می‌توانستم و حال اگر نکردم به دلیل ضعف درونی‌ام بود) این مهم را درک کنم. گرچه که همیشه بعد از یک ضربه و به هوش آمدن به این درک رسیده‌ام که قدر موضع خودم و نیروهایی [که] تحت مسئولیت و رهبری من بوده‌اند به‌خوبی و عمیقاً درک نکرده‌ام من واقعاً از این عدم درک عمیق و ضرباتی که از این ناحیه در این مدت دریافت داشته‌ام آنقدر درد برون دارم که واقعاً در مبنای آنها اکنون نمی‌توانم هرگونه تمایل ناسالم به رهبری را در وجودم مهم و اصلی بیابم. شاید هم دلیل همین گرایشات ناسالم خرده‌کارانه در وجودم بوده‌است که هیچگاه این حق را به خودم نداده‌ام که خودم را در مقام رهبری احساس کنم که بعد لازم باشد برای از دست‌‌تدادن‌اش سنگی به سینه بزنم.

حتی بدتر از این چندی پیش علی‌الخصوص، پس از ضربات اخیر احساس شرمندگی زیادی می‌کردم. این احساس به بعضی گرایشات انزواطلبانه (که طبعاً سکتاریستی هم در عمق هست) در من دامن می‌زد مثلاً در حالیکه می‌دانستم که نه با اکرم و نه با عزت خانه گرفتن نمی‌تواند کار اصولی باشد ولی از طرفی پیش خودم گفتم این دیگر خجالت‌آور است که من امکان مناسب‌تری را در رابطه با سازمان طلب کنم. تاکنون که امکانات امن حیاتی سازمانی را از دست داده‌ام. (چه در مورد سیمین و چه در مورد منیژه)… در حال حاضر دچار سرگردانی خاصی در تحلیل و قدرت و کارایی‌های خودم شده‌ام.

[پایان یاداشتهای بهرام آرام]


بهرام آرام سازمانده اصلی عملیات سازمان

بهرام آرام سال ۱۳۴۸ به همراه احمد رضایی و حبیب رهبری به مجاهدین پیوست و گفته می‌شود سال ۱۳۵۰ در کنار احمد رضایی به مرکزیت سازمان وارد شد و تا لحظه جانباختن تا ۲۵ آبان ۱۳۵۵ عضو مرکزیت باقی ماند. در اینکه او از ستون‌های مبارزۀ مسلحانه در زمان شاه و سازمانده اصلی تمام عملیات سازمان مجاهدین بود و به لحاظ تاکتیکهای نظامی دست کمی از «کامیلو سن فئوگوس»، انقلابی کوبایی نداشت، تردیدی نیست. استعداد و توانایی کم نظیر او را در امور نظامی و عملیاتی هیچکس انکار نکرده‌است. اما… و چه امای بزرگی…

اما می‌تواند کسی همه این ویژگی‌ها را داشته باشد، می‌تواند مثل وحید افراخته(پیش از اسارت] شجاع و مانند تقی شهرام تئوریسین هم باشد، اما دموکرات نباشد.

می‌تواند عملیات نظامی پیچیده علیه سرتیپ طاهری، سرتیپ رضا زندی پور و امثال لوییس هاوکینز (در خرداد ۱۳۵۲) و شفر و تِرنِر(در اردیبهشت ۱۳۵۴) و سه مستشار آمریکایی دیگر را هم(در شهریور ۱۳۵۵) طراحی و فرماندهی کند، اما تضادهای درون خلقی را با گلوله و کلرات و با کشتن و سوزاندن برادر دیروزش حل کند و نامش را مبارزه با فالانژیسم بگذارد و به مجید شریف و یارانش «مصادرۀ انبار اسلحه» را نسبت دهد، انباری که در اصل جز دو سه قبضه سلاح باضافه جزوه‌ها و کتب آموزشی‌(متعلق به شریف و دوستانش) نبود و به این واقعیت کسی اشاره نکرده‌است.


جریان راست ارتجاعی میهن ما را به ظلمت کشید

کسانیکه حوادث دردناک سال ۵۴ (در سازمان مجاهدین) را به‌یاد دارند و آنرا نه با اعلامیه و جزوه، بلکه با پوست و گوشت و جانشان حس کرده‌اند، یادشان هست که چگونه ساواک و جریان راست ارتجاعی آن به اصطلاح پوسته شکنی را حلوا حلوا می‌کردند. آنچه «جدال نو با کهنه» تبلیغ و در زر ورق چپ ارائه ‌شد به بروز زودرس جریان راست ارتجاعی انجامید. انقلاب بزرگ ضدسلطنتی را به بیراهه برد و میهن ما را به ظلمت و ظلمات کشید. بروز زودرس جریان راست ارتجاعی محصول عملکرد وحدت شکنانه‌ای بود که در لوای به اصطلاح تغئیر ایدئولوژی سازمان مجاهدین روی داد. شکرالله پاکنژاد می‌پرسید چرا برای حل تضادهای درون خلقی از همان شیوه ترور مستشاران آمریکایی یعنی روش برون خلقی استفاده شد؟ به جز شکری دیگران هم کم و بیش همین نظر را داشتند.


برهوت بی‌انتهایی که دیکتاتوری تحمیل می‌کرد

اگر حُبّ و بغض‌ها را کنار بگذاریم می‌بینیم وقایع دردناکی که برادرکشی تنها یک چشمه‌اش بود، به عمق ظلمانی یک شب طولانی، شبی که استبداد شاهانه پلاس سیاه خود را بر سر ملتی مظلوم کشیده بود نیز، ربط داشت و به همین دلیل برای محکوم کردن آن باید پیچیدگی آن شرایط را در نظر گرفت. احساس تنهایی در برهوت بی انتهایی که دیکتاتوری تحمیل می‌کرد، ادامه مبارزه از یک سو و ایدئولوژی خود را به کُرسی‌نشاندن از سوی دیگر…

عملیات عجولانه و غیر منطقی، تعصب‌های کور، و بالاتر از همه، کبر و غرور کسانیکه آیه‌های زمینی خود را انعکاس تحولات زیربنایی جامعه می‌پنداشتند، همه و همه، دخیل بودند.

درست است که اختلافات درونی یک سازمان انقلابی که منجر به برخورد میان عده‌ای از اعضای آن می‌شود، ماهیت سیاسی تشکیلاتی دارد، درست است که اینگونه رویدادها را باید بر زمینه مشی چریکی و مبارزه مسلحانه و مناسبات و سازوکارهای آن مورد بررسی قرار داد،

اما قتل شریف واقفی و محمد یقینی تنها بخشی ازنتایج اجتناب ناپذیر مشی چریکی نبود و صرفاً به منشاء طبقانی نیروهای درگیر، شرایط خفقان و دیکتاتوری، خشونت پلیس، وضعیت جنگی سازمان و ضوابط و مقررات ناشی از آن و جوانی و بی تجربگی جنبش در حل معضلات،…ربط نداشت.(به موارد فوق صرفاً ربط نداشت)

مقتضیات و ضرورت‌های حاکم بر مبارزه مسلحانه با رژیم دیکتاتوری، و اینکه نمونه‌هایی چون قتل جواد سعیدی و شکنجه مرتضی هودشتیان هم وجود داشته و پیشتر خود مجید هم، در کنارزدن خونین این و آن دخالت داشته(که داشته‌است)، این توجیهات نیز، از قبح برادرکشی نمی‌کاهد و خصلت ضدانسانی آنرا نمی‌پوشاند. عامل آن هر کسی که می‌خواهد باشد. چه مجید شریف واقفی باشد چه بهرام آرام.


تغئیر نظرگاه و ایدئولوزی حق طبیعی آدمی‌است

در شرایطی که مبارزه ایدئولوژیک، و وحدت اصولی نیروهای انقلابی با برخوردهای چپ‌روانه و سلطه طلبانه و با جدل و تهمت، آلوده شده بود، تقی شهرام و مریدانش به جای اینکه کلمه را با کلمه پاسخ دهند، برای به اصطلاح مقابله با نهادینه‌شدن ارتجاع در سازمان مجاهدین، سربه‌نیست‌کردن معترضین را توجیه نموده و مصادره امکانات و خلع سلاح سازمان، جلوه دادند و با اِِعمال روشهای ضد انقلابی، نهال سرسبز و زیبایی را که امثال محمد حنیف نژاد با خون دل کاشته و آبیاری کرده بودند، شکستند و بر ریشه‌هایش تیشه زدند و در مسیر فرصت طلبی سلطه‌طلبانه خود به روی همرزمان خویش تیغ کشیدند و اسباب نفاق و اختلاف درونی نیروهای خلقی را به بالاترین درجه فراهم کردند.

تغئیر نظرگاه و ایدئولوزی حق طبیعی آدمی‌است، ولی اگر مسأله این بود آنهمه تلفات نداشت. کسان دیگر پیش و بعد از تقی شهرام، در زندان و بیرون از زندان، مذهب را کنار گذاشتند اما بذر کینه نکاشتند و بهانه به دست ساواک ندادند.

مذهب را کنار گذاشتند. اگر محققانه به چنین نتیجه‌ای رسیدند کار خوبی کردند که با خودشان وحدت داشتند. کار درستی کردند که با خودشان و با دیگران صادقانه برخورد کردند. اما بذر کین نکاشتند. به بیرق مرتجعین، پیراهن عثمان نیانداختند، ادای فرعون را درنیآوردند و منم منم نکردند.

تغئیر نظرگاه و ایدئولوزی حق طبیعی آدمی‌است اما جریان تقی شهرام «با شدید ترین نوع قهر و خشونت، یک تشکیلات سیاسی شناخته شده را که حتی بر اساس تعالیم مارکسیستی نماینده طبقه اجتماعی مشخصی است غصب کرد، رهبری و نیروهای وفادار به آن را کشت و سوزاند و آواره کوی و بیابان و گرفتار ساواک نمود» و نامش را تغییر ایدئولوژی گذاشت…

کم نبودند امثال فاطمه امینی که بدون ارتباط (تشکیلاتی) و بی سرپناه در تور ساواک قرار گرفتند و بعد در زیر شکنجه‌های ساواک جان به جان‌آفرین تسلیم کردند. کم نبودند کسانیکه (چون تسلیم نمی‌شدند)، تشکیلات مادر، اسلحه و سیانورشان را می‌گرفت و به امان خدا رهایشان می‌کرد و توسط گشتی‌های ساواک شکار می‌شدند. متاسفانه اینگونه برخوردها بعدها هم بود. بعد از انقلاب حسین روحانی زمانی دستگیر می‌شود که وی را از خانه‌اش در تهران به دلیل اختلافات درون سازمانی، بیرون کرده بودند.


قانونمندی‌ها مستقل از ذهن ما عمل می‌کنند

اگر بنا بر تقصیر باشد نباید تنها روی تقی شهرام تمرکز کرد. در بنای آن سیستم کج و معوج همه و همه مسؤول بودند از بهرام آرام و جواد قائدی بگیر تا حسین سیاه کلاه و جمال شریف زاده شیرازی و…همه و همه. همه تشکیلات. حتی به نوعی خود شریف و یقینی و صمدیه و لیلا زمردیان که قربانی آن بودند.

شهرامیزم محصول یک کنش جمعی است و قربانیان آن هم در مراتب مختلف، خود در پدیدآمدن آن شریک بودند.

نباید برادرکشی‌ها را تنها پای یک نفر نوشت. فجایعی که رخ داد نتیجه اراده اکثریت مرکزیتی بود که در آن دوره بخش رهبری سازمان را نمایندگی می‌کرد. اینکه شماری از آنان بعداً اسیر مرتجعین شدند. فداکار بودند و جان باختند، از قبح برادرکشی نمی‌کاهد.

اگر بپذیریم که آب از سرچشمه (از ساختار سازمانی که زمینه قدرت گیری مطلق راهبران را فراهم می‌کند) گِل آلود می‌شود و آب گل‌آلود، آلودگی را بازهم و بازهم تکثیر می‌کند، به این نتیجه می‌رسیم که نقد متدیک روش و محتوای اندیشه تقی شهرام توجه به این نکته است که داستان وی پایان نیافته‌است.

اگر جوّی ایجاد شود که کسی عملاً نتواند در برابر اراده برتر، نُطق بکشد، اگر در «جبر جّو»، مصونیت اظهار نظر هیچ انگاشته شود همان آش و همان کاسه در اشکال جدید رُخ می‌نماید و ردخور هم ندارد. شهرام‌های جدید پرچم نخوت برمی دارند و به این و آن نسبت خیانت می‌دهند. قانونمندی‌ها مستقل از ذهن ما عمل می‌کنند.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

3 × 1 =