خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
در بخش پیش با اشاره به اینکه در دو نظام شاه و شیخ زندانی سیاسی بودم، شرح دادم سال ۱۳۵۱ در دانشگاه مشهد، علاوه بر فلسفه و کلام، فیزیک میخواندم و به رازگشایی از ذرّات بنیادی علاقه داشتم امّا با بگیر و ببندهای ساواک و تیرباران کسانیکه به مقابله با بیداد برخاستند، دیگر آب خوش از گلویم پائین نرفت و جهت زندگیم عوض شد.
بعد از سخنرانی در جمع دانشجویان و اساتید دانشگاه، دوستانم پیغام دادند مأمورین ساواک به خوابگاه دانشجویان آمده و سراغ تو را گرفتهاند، و از اتاق تو هرچه کتاب و عکس بوده، بردهاند. مبادا آفتابی شوی.
در اتاقم علاوه بر کتب امانتی، و چند عکس (از سمپوزیوم لیزر، که سال ۱۳۵۰در اصفهان برگزار شد و بسیاری از فیزیکدانان جهان از جمله چارلز تاونز، پروخورف، سرجیو پورتو، دکتر علی جوان، دکتر فیروز پرتوی و خیلیهای دیگر… شرکت نمودند)، مقاله دستنویسی داشتم در مورد «اردا ویرافنامه» The Book of Arda Viraf و میترسیدم گم و گور شود.
ارداویرافنامه که بعدها وبال گردنم شد و به کمیته مشترک ضدخرابکاری که برسیم، شرح خواهم داد، اسم یکی از کتابهای نوشته شده به زبان پارسی میانه است که از پیش از اسلام بجا ماندهاست. مضمون کتاب، اعتقادات عامه ایرانیان پیش از اسلام در باره آخرت است و ربطی هم به سیاست ندارد.
دیگر در محیط دانشگاه ظاهر نشدم و عملاً به جادهای ناشناخته افتادم. جادهای خاکی، تاریک و پر از دست انداز.
ادامه متن بعد از ویدئو:
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملاقات با دکتر کاظم مدیر شانه چی
از استاد شانه چی نویسندهِ «علم الحدیث» و «مزارات خراسان»… کتاب «روضات الجنات خوانساری» را امانت گرفته بودم و حدس میزدم آنرا هم مامورین ساواک بردهاند. خیلی نگران بودم.
استاد شانه چی در شمارِ نخستین طلابِ جدید پس از دورهِ رضاشاه بود.
میگفتند به این دلیل که پدر در کار خرید و فروش «شانه» بوده، فامیل «شانه چی» رویشان ماندهاست.
نیاکانش در اصل، کرمانی و زردشتی بودند و با کردار و پندار نیک همنشین…
یک روز صبح زود دل به دریا زدم و پرسون پرسون به خانه استاد رسیدم. تا مرا دید در آغوش گرفت و برایم چای و نان و پنیر آورد. به آرامی گفتم روضات الجنات…
گفت آوردی؟ گفتم نه، ازمابهتران بردهاند…
خیلی ناراحت شد. بعد گفت کجا هستی؟ پول احتیاج نداری؟ بگو. لطفاً بگو. واقعش احتیاج داشتم امّا شرم کردم و گفتم نه، نه دارم.
بعدها بود که شنیدم برادر و برادرزادههایش سیاسی بودند.
فاطمه(زهره) شانه چی را ساواک در رشت (در طی یک درگیری) گلوله باران کرد، محسن شانه چی زندانیِ زمانِ شاه بود و بعد از انقلاب او را کشتند. خواهر و برادرش (حسین و شهره) را هم.
«حاج محمد شانه چی» پدرشان نیز، پیش از انقلاب یکبار هفت ماه و هشت روز و بار دیگر حدود یکسال زندانی کشید. او علاوه بر آیت الله طالقانی با محمّد حنیفنژاد، حاج محمود مانیان، دکتر شیبانی، داریوش فروهر و خیلیهای دیگر «همبند» بوده است. از خانواده شانهچی، فردی که کمتر از او یاد شده، مصطفی شانهچی است. مصطفی، نوهی محمدرضا شانهچی بود. دانشجوی(شاید هم فارغالتحصیل) اقتصاد دانشگاه تهران، و سال ۶۰ تیربارانش کردند.
…
با اصرار استاد شانه چی دو شب در خانهشان ماندم و به تقاضای خودم در کتابخانه خوابیدم.
همانطور که پیشتر گفتهام دستگیری من پیش و بعد از انقلاب، در رابطه با گروه و حزب و سازمانی نبود و تنها خواست خداوندی و فراز و نشیبهای زندگی، دیدار افراد مشخصّی را نصیبم کردهاست، وگرنه من سری توی سرها نداشته و ندارم و صادقانه میگویم اگرچه به مسائل سیاسی میپردازم، با استعمار و ارتجاع زاویه و فاصله دارم و نزدیک به ۱۱ سال زندانی سیاسی بودهام، اما سیاسی نیستم. سیاسی بودن یک اشل بالاتر از انسان بودن است.
من یک انسان معمولی هستم که فقط میکوشد خودش باشد. مثل «پیاز». مثل پیازی که به قول «ویسلاوا شیمبورسکا» تا مغز مغز پیاز است. تا ریشه پیاز است و میتواند بیدلهره، به درون خودش نگاه کند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ملاقات با دکتر علی شریعتی
با دکتر شریعتی بدون اینکه کوچکترین آشنایی قبلی داشته باشم، آشنا بودم. انگار او را از گذشتههای دور، میشناختم.
دلیل اینگونه «خویش+آوند» یها هنوز هم بر من معلوم نیست. بعضی وقتها ظاهراً بدون زمینه عینی، با کسی احساس آشنایی یا غریبگی میکنیم بیآنکه وی را قبلاً دیده باشیم. راست میگوید پاسکال، قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست.
من هیچوقت به حسینیه ارشاد نرفته و با اینکه دکتر شریعتی را دوست داشتم، در شمار مریدانش نبودم. تنها یکبار او را از دور دیده بودم. در مدرسه عالی بازرگانی، وقتی در مورد ریشههای اقتصادی رنسانس صحبت میکرد. همین و بس.
فقط چند نوشته از او خوانده بودم. مقاله «دوست داشتن از عشق برتر است» در کتاب کویر، ترجمه مقدمهای که به زبان فرانسه بر کتاب سرود جهشها نوشته، «هنر در انتظار موعود» که نخستین بار خودم دستنویس کردم و دکتر دو جمله به آن افزود، «از کجا آغاز کنیم»، «آری این چنین بود برادر» و قضاوتِ از نظر من ناپسندش در مورد کتاب «بررسی چند مسأله اجتماعی» نوشته علی اکبر اکبری.
با اینحال با وی احساس خویشاوندی داشته و هنوز هم دارم. او نه یک فرد، بلکه یک «متن» است.
خیلیها با ادبیات شریعتی حرف میزنند امّا وی را با نگاه تکفیرکنندگانش مینگرند. با نگاه مرتجعین. او یک متن است و خوانشگر آن متن اگر قرائت ارتجاعی داشته باشد نامحرم است و جز کژی نمیبیند. خوانشگر آن متن باید همدلانه رفتار کند و چون او خودش را به آب و آتش بزند و معتقد باشد راه رسیدن به آزادی، مبارزه و ازخودگذشتگی است بدون انتظار کمترین پاداشی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
کازانتزاکیس و شریعتی
در یونان بر سر مزار نیکوس کازانتزاکیس، بیاختیار بیاد او و قبر مظلومش در دمشق افتادم. واقعش این است که دکتر شریعتی تحت تاثیر کازانتزاکیس هم بود. «کازانتزاکیس» ی که خودش از نیچه و هومر و برگسون و زوربا، و از حمله ترکان عثمانی به جزیره کرت تاثیر گرفته بود.
در رمانهای کازانتزاکیس (سرگشته راه حق، برادرکشی، مسیح باز مصلوب
Ο Χριστός Ξανασταυρώνεται
و در رمان گزارش به خاک یونان، «زرو زور و تزویر»، «مذهب علیه مذهب» و «عرفان و عدالت و آزادی» برجسته شدهاست. (مارکس هم در دین و دولت و سرمایه به نوعی به زر و زور و تزویر گوشه زدهاست.)
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آیا اشیاء هم حرف میزنند؟
در دورانی که عملاً از دانشگاه دور بودم. لیست آثار دکتر شریعتی را که بعداً به همّت امثال مجید شریف و امیر رضایی و…تدوین و تنظیم شده ولی آنزمان پخش و پلا بود، تهیه نمودم و دوستی به ایشان رساندند.
…
علاقه داشتم یا بهتر بگویم نیاز داشتم او را ببینم. ببینم که چی؟ حرف بزنم؟ نه. سراپا به گوش باشم. او برای جان تشنهام، ابر رحمت بود.
از جزئیات تلاشم برای دیدار (آنهم زمانیکه گشتهای ساواک) کوچه پس کوچهها را قرق میکردند، میگذرم… (…)
گاه مجبور بودم لباسهای رنگی و لباس سوسولها را بپوشم تا به تور گشتهای ساواک نیافتم و چقدر اینکار برای من که فرزند کار و رنج و صحرا بودم، دشوار بود.
بالاخره روز موعود یا بهتر بگویم شب موعود رسید. یادم میآید زمستان بود و برف میبارید و من در کوچه(نزدیک خانه دکتر شریعتی) بدون شال و کلاه و دستکش از سرما میلرزیدم. احسان (پسر دکتر)، مرا دید. رفتیم داخل. سارا که کودکی هشت نه ساله مینمود دوید و با شور و شادی گفت بابا الان میآیند…
دکتر آمد و با گرمی دست داد و نشستیم. احسان با یک سینی چای به اتاق آمد امّا سینی و فنجانها همه از دستش افتاد و شکست. شکست فنجانها در بدو ورود، مرا درخود برد. آیا اشیاء هم حرف میزنند؟
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زنان، نیمه نانوشته تاریخاند
دکتر شریعتی طفل خردسالی را که در بغل داشت زمین گذاشت و با هم فنجانهای خردشده را جمع کردیم. گفتم اسمشان چیست؟ گفت: مونا. مونا یعنی آرزوها…
پرسید آن نامه از شما بود که لیست نوشتههای مرا هم داشت؟ گفتم بله. گفت خودم هم دقیقاً از جزئیات آنچه نوشته و سخنرانی کردهام بیخبر بودم و ادامه داد در شروع نامه شما از «سفر به آغاز» نوشتهاید. نوشتهای کوتاه امّا، مرا خیلی تحت تاثیر قرار داد. خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم… شما باید بنویسید… قلم زیبایی دارید…
در آن نامه از قول دکتر غلامحسین مصاحب نوشته بودم: «پشت سر هر مرد بزرگ، زنی بزرگ ایستادهاست. زنان، نیمه نانوشته تاریخاند… اگر همسران مردان بزرگ و کوشا نبودند و زندگی خانوادگی آنها را امنیت نمیبخشیدند، هیچ گاه آنان نمیتوانستند با آسایش خاطر و خیال راحت به فعالیتهای سیاسی، علمی، اجتماعی و فرهنگی دست زنند.»
پرسید جمله دکتر مصاحب را مخصوصاً نوشتید؟ گفتم بله، باید شما(نوع شما) همسر فداکاری داشته باشید که بتوانید با فراغ بال کار کنید. گفت میدانم. بار من روی خانواده هم هست…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«گیوز» کیست و «گفتگو با گیوز» کجاست؟
برایش ترجمه مقدمهای را که به زبان فرانسه، برای کتاب سرود جهشها نوشته بود و به خواهش من پیشتر خانم «مادام کوتوریه» به فارسی برگردانده بود، خواندم که با متن مطالقت نمود و گفت عالی است.
با اینکه عمری از آن دیدار میگذرد مو به موی سخنان او را به یاد دارم.
ترجیح دادم بیشتر گوش کنم. حتی از شرایط سختی که بعد از سخنرانی در دانشگاه به آن دچار شده بودم و هراسی که از گشتهای ساواک بر جانم افتاده بود، از بیپولی و اینکه هر روز باید لباس زردرنگی که دوست ندارم بپوشم تا به خیال خود، ردّ گم کنم حرف نزدم.
…
پرسیدم «گیوز» کیست؟
در لیست آثارتان «گفتگو با گیوز» در زندان سیته پاریس، هم هست و شنیدم شما گفتهاید اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با گیوز به فارسی ترجمه کند. او کیست و این مصاحبه کجا است؟
دکتر شریعتی به کشته شدن «پاتریس لومومبا» و تظاهرات دانشجویان مقابل سفارت بلژیک در پاریس اشاره نمود و گفت مرا هم دستگیر نمودند و در زندان یکی ازروشنفکران کشور «توگو» به نام «گیوز» هم بود. با هم در مورد جهان سوم و مشکلات آن (…) بحث میکردیم، بعد سایر زندانیان آمدند و پیشنهاد کردند بحث را از اول شروع کنیم. یاداشت برمیداشتند. گویا یکی در «توگو»، آن گفتگو را چاپ کرده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بیان انسانی فیلم گاو
از دکتر غلامحسین ساعدی و فیلم گاو خیلی تعریف کرد و گفت بیان انسانی فیلم گاو به نوعی به مسئله ازخود بیخود شدن و الیناسیون اشاره دارد.
فیلم قیصر را پیش از نمایش عمومیاش دیده بود. گفت شاید مسعود کیمیایی از «آری این چنین بود برادر» فیلم سینمایی بسازد. داستان بردگان مصر و اهرام اگر مثل آنچه قیصر نمایش میدهد، خروشان و چابک و شتابان باشد تاثیرگذارخواهد بود. گفتم آن قصّه را شما در مصر کنار اهرام نوشتید؟ بلند خندید و گفت نه، یک روز با همسرم با ماشین به طرف هلند میرفتیم. طرح اولّیه «آری این چنین بود برادر» در ذهنم شکل گرفت.
…
همینجا یادآوری کنم که با اسارت دکتر شریعتی، مسعود کیمیایی هم بازخواست شد و نتوانست فیلم مزبور را بسازد. بگذریم…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
امیر پرویز پویان و بیت آیتالله میلانی
از آیتالله میلانی و آیتالله خمینی صحبت شد. گفت یک عالم دین مثل آقای میلانی بر خلاف روشنفکران ما، با توده مردم رابطهای بسیار گرم دارد. من خودم دیدم عدهای آمده بودند پیش ایشان و با اصرار از آقای میلانی میخواستند مالشان را پاک(حلال) کند تا پرداخت کنند، آقای میلانی کلی وقت گذاشت تا حساب کند، بعد هم بخشید و گفت اصلاً لازم نیست شما چیزی بپردازید.
حتی در محله لاتهای مشهد، محله دریادل که من یک زمانی آنجا در دبیرستان حاج تقیآقا (بزرگ) درس میدادم، کسانی پیش آیت الله میلانی میرفتند و سفره دلشان را باز میکردند. هیچکس هم مجبورشان نمیکرد. ایشان شّم سیاسی داشت و با پدرم در کانون نشر حقایق مشهد به نوعی همراهی میکرد. من زیاد ایشان را میدیدم. خیلیها از جمله امیر پرویز پویان پاتوقش اونجا بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روشنفکران ما با زبان یأجوج و مأجوج حرف میزنند
گفتم ولی ایشان فتوا داده که رفتن به حسینّیه ارشاد حرام است و در اذان حسینّیه ارشاد «أشهد ان علیا ولیالله» گفته نمیشود. این چه شّم سیاسی است؟
گفت خب این از القائات نوه خودشان سید فاضل حسینی میلانی است که جزوه «دکتر چه میگوید» را علیه من نوشتهاست.
فتوا علیه ارشاد هم زیر سر او و سید مرتضی جزایری است که در جریان کودتای سرلشگر قرنی، به زندان و غلط کردم افتاد و برای همه حتی برای آیت الله میلانی گزارش نوشت و به ساواک داد. شیطنت کسانی است که تا پیش از آیتالله خمینی آخر روضهشان اعلیحضرت را رسماً دعا میکردند. اذان حسینیه با صدای زیبای آقای صبحدل همه جا هست. اذان حسینیه ارشاد بهانه است و تا رابطه روشنفکران و توده مردم قطع است این بازی ادامه دارد. روشنفکران ما با زبان یأجوج و مأجوج حرف میزنند. حتی اگر حرف نو داشته باشند، زبان توده مردم را بلد نیستند و با روحیات و فرهنگشان بیگانهاند.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
خوشم بر این حبس و خوشم بر این کشتهشدن
صحبت از سید جمال الدین اسدآبادی شد. گفتم وی در نامهای نوشته «من و شیخ محمد عبده هردو اشتباه کردیم چون برای حل مشکلات مردم، به شاهان یا علما روآوردیم، میبایستی مستقیماً مردم را خطاب میکردیم…» گفت آن نامه مشهورش که در آن نوشته «خوشم بر این حبس و خوشم بر این کشتهشدن»؟
گفتم نه، البتّه آنجا هم اشاره میکند کهای کاش تمام تخم افکار خود را در مزرعهٔ مستعد افکار ملت میکاشتم. نامه مورد اشاره من در کتاب تاریخ بیداری ایرانیان ناظم الاسلام کرمانی هست. گفت: من همین را گفتهام امّا نمیدانستم خودش هم تصریح نمودهاست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی نصیریان و نمایش ابوذر
در مورد نمایش ابوذر در حسینّیه ارشاد صحبت نمود و گفت شب نمایش مرتجعین تهدید کردند در سن، بمب میگذاریم و من به عمد سخنرانی را کِش دادم تا اگر قرار بر توطئه هست بلاگرداناش خودم باشم. در ضمن به بچهها گفتم بگردید تا من صحبت میکنم ببینید چیزی پیدا میکنید. گفته بودند بمب میگذاریم.
از دعوت و شرکت علی نصیریان در شب نمایش و دیداری که با وی در حسینیه ارشاد داشته نیز، سخن گفت.
آن شب دکتر از «ادیت پیاف» که من اولین بار نامش را میشنیدم، صحبت کرد. میگفت: «یک ترانه اش به همه افاضاتِ آخوندهایِ مسیحی میارزد.»
…
سیگارش را با سیگار روشن میکرد و جاسیگاریاش پر از خاکستر شد. صحبت تا سحر به درازا کشید. دلم میخواست زمان میایستاد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
علی این را ننویس، علی آنرا انتشار نده
یادم هست از کتابخانه اتاق، کتاب کویر را برداشت و باخنده گفت من امروز این کتاب را از خانه یکی از فامیلهایمان بلند کردم. آنجا کویر تنها و بیکس بود. انگار اصلاً کسی لای اونو باز نکرده، میدم به شما. بعد پرسید آیا نوشتههایم باعث نمیشود شما کتب دیگران مثلا از آقای مطهری را نخوانید؟ گفتم خیر. در اینصورت من الینه شما میشوم و این صحیح نیست. خیلی خوشحال شد و گفت هیچ نقدی به نوشتههای من ندارید یا نشنیدید؟
پاسخ دادم من اگرچه لیست آثار شما را تهیه کردم امّا فقط تعداد کمی از آنها را خواندهام و به نوشتههای شما اشراف ندارم.
گفت بیشترشان سخنرانی است نه نوشته. در حالیکه من نویسنده هستم و نه سخنران. حرف که میزنم ضبط و پیاده میشود بدون آنکه فرصت بازنگری داشته باشم. مثلاً جلال (آل احمد) این شانس و وقت را داشت که آثارش را پیش از چاپ به چند نفر که یکی از آنها سیمین بود(همسر جلال) بدهد، امّا من حتی در مواردی مثل نامهای که در مورد مجلسی نوشتم باید حتی به عزیزترین کسانم مثل پدرم حساب پس بدهم و گاه به من التماس میکند علی این را ننویس، آنرا انتشار نده. پدرم را واقعا مرتجعین اذیت میکنند.
…
دوباره پرسید نقدی به نوشتههای من ندارید یا نشنیدید؟
گفتم من در مورد زرتشت و اوستا چیزی نمیدانم امّا دوستی دارم که زردشتی است و معتقد است شما درباره زرتشت نوشتهاید بدون اینکه اصل اوستا را به درستی مطالعه کرده باشید. او میگفت چون شما بعد از کودتا علیه دکتر مصدق، از خرداد ۱۳۳۴ در رادیو مشهد هر هفته دو برنامه داشتید و چون برای دستگاه کتاب شرعیات نوشتهاید پس، از کودتای ۲۸ مرداد و کاشانی و فلسفی و امثال آنها جانبداری میکنید، حتّی اگر از دکتر مصدّق تمجید کنید. لبخند زد و نشان داد اینگونه نیست.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ماشین تندتر از الاغ حرکت میکند
کتاب «بررسی چند مسألهٔ اجتماعی» نوشته علی اکبر اکبری را نشان داد و گفت در گوشه بعضی از صفحات این کتاب نظرات خودم را نوشتهام. اگر من نتوانم تعفّن بورژوازی را زیر سؤال ببرم، پس چکار کنم؟ و بلند خندید.
گفتم ایشان پیشتر در ماهنامه هیرمند و جُنگ «فصلهای سبز»، هم، آراء شما را نقد کرده و گفته بود شما پشتیبان اربابان زمین دار هستید.
او پنداشته که شما ماشین و ماشینیزم را یکی میگیرید و به نقش تاریخی سرمایهداری در تکامل اجتماعی و در تولید و ایجاد یک دنیای مدرن بیتوجهاید. این اشتباه اوست. امّا شما او را مسخره میکنید. پرسید کجا مسخره کردم؟
گفتم در نواری شنیدم شما با اشاره به نویسنده همین کتاب(بررسی چند مسأله اجتماعی)، میگویید فلانی گفته ماشین تندتر از الاغ حرکت میکند و میخندید، بعد همه مستمعین بلندبلند میخندند.
خلاصه حرف او این است که شما با عقاید ارتجاعی و تحریف تاریخ و مسخ علوم و تحریف تئوریها، عقاید دیگران را از ادراک صحیح و شناخت علمی جامعه منحرف میکنید و این خدمت به ارتجاع و عقب ماندگی است. گفته نظرات دکتر شریعتی همان اعتقادات ایدآلیستی و ارتجاعی است در پوششی از الفاظ علمی…
اینکه او مسخره شود که جواب نیست. جواب کلمه، فقط کلمه است.
پرسید شما همه کتاب او را خواندهاید؟ گفتم بله. بعضی جاهاشا نفهمیدم…ولی برخی از دادههای او غلط نیست. البتّه نه اینکه شما پشتیبان اربابان زمین دارید. این دیگر تهمت است.
…
برخلاف کسانیکه نمیشود به آنها گفت بالای چشمتان ابروست. با آرامی و با روی باز گوش میداد. حتی خوشحال هم میشد. اگر نبود برخورد بزرگورانه او، همین چند جمله را هم نمیگفتم. دلم نمیخواست با حرفهای بیسر و ته خودم از زیبایی آن دیدار بکاهم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
«قرنطینه»، داستان بیگانگی و بیریشگی است
نزدیک رفتنم کتابی را برداشت و گفت شما آقای خامنهای را میبینید؟ آقا سید علی؟ گفتم تا حالا ندیدهام. امّا برادرشان هادی را میشناسم و در دانشکده علوم دیدهام و از او شنیده شده، چند سال پیش وقتی جلال آل احمد به مشهد آمده، شما پیش جلال از آقای خامنهای به عنوان یک روحانی خوش فکر و صاحب نظر تعریف کردهاید. با تکان دادن سرش تأئید نمود.
بعد با اشاره به کتابی که در دستش داشت گفت میخواهم این فیلم سینمایی را که فریدون هویدا(برادر امیر عباس هویدا) نوشته به ایشان بدهید. اسمش «قرنطینه» است. Les Quarantaines
گفتم چرا گفتید فیلم سینمایی؟ اینکه کتاب است.
خندید و گفت: آره کتاب است و رُمان، ولی جای پای سینما بر تمام صفحات کتاب پیدا است. فریدون هویدا در معتبرترین مجله سینمائی دنیا، یعنی «کایه دو سینما» نقد مینویسد. بسیار آشنا به سینما است. وقتی کتاب را میخوانیم انگار در سالن سینما هستیم و حوادث را به چشم میبینیم.
این رمان یک فیلم متحرّک است. سرگذشت یک نفر مصری است که در فرانسه تحصیل میکند امّا آنجا او را فرانسوی به حساب نمیآورند و در مصر هم، مصری محسوب نمیشود. دائم در قرنطینه است. البتّه خودش به قرنطینه نرفته، او را به ضرب دگنگ در قرنطینه نشاندهاند. نه فرانسوی است و نه عرب. این فیلم متحرک، داستان بیگانگی و بیریشگی است.
گفتم ببخشید چرا میخواهید این فیلم متحرّک را آقای خامنهای ببینند؟ گفت: ایشان رُمان زیاد میخوانند.
کتاب را گرفتم. هرچه تعارف کرد تو را با ماشینم برسانم قبول نکردم. چون هم جای مشخّصی نداشتم که مرا ببرند و هم نمیخواستم برایشان مشکلی پیش بیاید. رفتم حرم بلکه لابلای زواّر، همشهری یا آشنایی پیدا کنم. تقریباً آهی در بساط نداشتم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دیدار با آیتالله خامنهای
پیش از انقلاب بزرگ ضدسلطنتی سید علی خامنهای در شمار مردان نیک و مورد اعتماد دانشجویان بود. در خانهاش به روی مردم بیپناه و جوانان مبارز باز بود.
برخلاف آنچه اکنون برخی آخوندها بههم میبافند، آنزمان در میان روحانیون تعداد اندکی به جامعه و زمانه خویش آشنا بودند و تعداد کمتری به معنی واقعی کلمه، اهل علم. سید علی خامنهای یکی از آنها بود
…
در ظلمت شبانهای که اکنون میهن ستمدیده ما دچار شده، نقش امثال وی تردید برنمیدارد امّا، آنچه از گذشته وی نوشتم واقعی است و نباید پا روی انصاف گذاشت.
کارش به کمیته مشترک ضد خرابکاری رژیم شاه نیز، کشیده شد، جایی که فریاد زندانیان زیر شکنجه قطع نمیشد. او را البتّه شکنجه نکردند امّا کم آزار ندید. بعدها که مبارزه علیه رژیم شاه اوج گرفت، در خراسان نقش بزرگی ایفا نمود.
برای استقبال بهتر از مبارز بزرگوار «طاهر احمدزاده»، که سال ۵۷ از زندان شاه آزاد شدند، با تمهید آقای خامنهای، آقا طاهر به ایستگاه قطار مشهد رفتند و بعد اعلام شد ایشان از قطار ، فلان ساعت پیاده میشوند و…
سیل مردم به طرف ایستگاه راه آهن سرازیر شد و جمعیت عظیمی راه افتاد.
بگذریم که مرتجعین عکس پسران آن مبارز رنجدیده را از دست جوانان گرفتند و سید علی خامنه ای از استقبال راه آهن تا انقلاب، از این رو به آن رو شد و بههمراه واعظ طبسی از مخالفان سرسخت استاندار شدن طاهر احمدزاده بود و بعدها هم که حبیب الله آشوری تیرباران شد، آزمایش خود را پس داد.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
وقتی انقلاب فرزندان خود را میخورد
آقای خامنهای در مشهد صحنه گردان تظاهرات مردم علیه رژیم شاه بود. امّا افسوس…
وقتی انقلاب فرزندان خود را خورد و به بیراهه کشیده شد، گوساله سامرای قدرت او را هم به زمین کوبید. آرام آرام صفایش زنگ زد و شریک جرم امثال خلخالی و لاجوردی شد…
آن سیدعلی آقای نیک که از عمله ستم فاصله میگرفت و باور داشت «صحبت حکام، ظلمت شب یلداست»، خود به ستمکاران پیوست و مُبصر کلاس آنان شد و با «تسویل» و «تزئین» عملکرد شرک آلود خویش بین جامعه بزرگ ایران دیوار خودی و ناخودی کشید.
او که پیشتر نسبت به درد و رنج زندانیان سیاسی حساّس بود، وقتی در دهه پرابتلای ۶۰ در زندانهای ایران از کشته پشته میساختند، رویش را آن طرف کرد…
او نیز میتوانست همانند آیتالله منتظری در برابر بیعدالتی و بیداد بایستد و آبروی اهل علم باشد.
اگر هم گفته شود ایشان با حکم هولناک آیتالله خمینی در سال ۶۷ که زندانیان سیاسی را به دار کشیدند موافق نبوده، ولی اینک در کتمان و سانسور آن جنایت هولناک نقش محوری دارند.
بگذریم…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اعلامیه مجاهدین در مسجد گوهرشاد
آقا سیدعلی جدا از مسجد امام حسن مشهد، در یکی از حجرههای مسجد گوهرشاد هفتهای یکبار تفسیر قرآن میگفت و من یک روز آنجا رفتم و کتاب فریدون هویدا را هم بردم.
یادم میآید که دقایقی قبل از اتمام جلسه، دو جوان بیست، بیست و یک ساله نگاهی به جمعیت انداختند و سریع رفتند. احساس بدی به من دست نداد. نگاهم به یکی از آنها افتاد که با لبخندی مهربان، چشمک معنی داری زد. انگار الآن است.
آقای خامنهای معنای «فقه» را توضیح میداد و میگفت: فقه یعنی تدّبر و تفکر، «افلا تفقهون؟» یعنی آیا فکر و اندیشه خودتان را به کار نمیبرید؟ در قرآن بارها «یفقهون»، و «لا یفقهون» آمده است… لَهُمْ قُلُوبٌ لا یَفْقَهُونَ بِهَا (مرکز ادراک دارند و نمیفهمند) و…
وقتی آمدیم بیرون دیدیم به در و دیوار اعلامّیه مجاهدین را زدهاند. همه به وجد آمدند. شلوغی اجازه نداد ببینم در باره چیست؟
آنجا کتاب قرنطینه را ندادم. فقط به آقای خامنهای سلام کردم و گفتم میشه شما را ببینم؟ با مهربانی پاسخ داد بله، بله حتماً و آدرسی هم داد. اصلاً هم نپرسید شما کی هستی.
…
فردای آنروز به خانهشان رفتم. شیخ علی تهرانی هم بود. داشتند نهار میخوردند و به من هم تعارف کردند. گفتم سیرم. امّا واقعش خیلی گرسنه بودم. چند دقیقه بعد شیخ علی تهرانی نگاه معنیداری به من کرد و گفت من فکر میکنم این جوان خجالت میکشد آقاجان بیا جلو. بیا جلو. سر سیری میشه چهل لقمه خورد…
خلاصه، نهار که تمام شد، کتاب قرنطینه را دادم. ایشان هم نردبان کوچکی آورد و از بالای قفسه اتاقش از یک گوشه، جزوهای را بیرون کشید و گفت این مال دکتر شریعتی است. شما هم لطفاً این را ببرید و به ایشان برسانید یا به پدرشان (استاد شریعتی) بدهید. یک پلیکپی بود با عنوان «استخراج و تصفیه منابع فرهنگی» که تا آنوقت ندیده بودم. گویا سخنرانی دکتر شریعتی بود در دانشکده نفت آبادان. بعدها در زندان شاه «محمد جواد تندگویان» به خاطر چاپ آن سخنرانی (و کتاب انسان و اسلام) شکنجه شد…
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
دکتر شریعتی و کشتی دشمن
آقای خامنهای که رادیوی کوچکی کنار دستش داشت و پیپ هم میکشید گفت:
دکتر اشتباه میکند. یکبار به ایشان گفتم استان خراسان، و مشهد به طور خاص از گذشتههای دور کانون فکر و فرهنگ بودهاست. اینجا و شاید تبریز تنها شهرهایی هستند که روزنامهها را به دیوار میزنند و مردم با اشتیاق پای دیوار میایستند و میخوانند. احمدزاده، پویان، عباس حجری، محمد رضا حکیمی، کانون نشر حقایق، استاد شریعتی(پدر)، من، خودت، کم و بیش کار فکری کردهایم و موفق شدهایم. همین را باید در کل ایران ادامه داد، ولی دکتر روش دیگری پیش گرفتهاست. دکتر شریعتی به خود من گفت آقای خامنهای من مثل سربازی هستم با گردنبندی از بمب، و چارهای ندارم جز آنکه خودم را به کشتی دشمن پرتاب کنم. به دَرک که تکّه پاره میشوم. در عوض دشمن را هم ناکام میگذارم.
نظر من، بر عکس ایشان است.
گفتم دکتر شریعتی که منکر مبارزه فکری و فرهنگی نیست. میگوید مبارزه سیاسی از مبارزه فکری و فرهنگی جدا نیست. گفت بله، بله، امّا در عمل یه جور دیگه است. (و ادامه نداد)
…
در مورد نامه دکتر علی شریعتی به «سر سید احمد خان» هم گفت بهتر بود در مقدّمه یا مؤخّره نامه، از کتاب نهضت آزادی هند که مهندس بازرگان نوشتهاست، یاد میشد.
(در نامه مزبور دکتر شریعتی به کتاب «مسلمانان در نهضت آزادی هندوستان» تألیف و ترجمه آقای خامنهای اشاره نموده بود.)
…
یکی دو هفته بعد از کوچهشان میگذشتم. همسر آیت الله خامنهای با پسر خردسالی جلوی در خانه نشسته بودند. من سلام کردم و رّد شدم. کمی بعد آن کودک آمد و گفت پدرم گفتهاند اگر جا ندارید بیائید منزل ما. تشکّر کردم و رّد شدم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نامه دکتر شریعتی به احسان
در آن دوران هر آنچه دکتر شریعتی میگفت و مینوشت به سرعت دست به دست میگشت. گویی باران زلالی بود که بر خاک تشنه میبارید.
بهمین دلیل نامهای که ۲۴ آبان سال ۵۱ به فرزندش احسان نوشته بود بطور باورنکردنی به همه جای ایران رسید. نامهای که آخرش تکیه کلام لنین را تداعی میکرد:
Учиться، учиться и ещё раз учиться
بخوان و بخوان و بخوان
«اوچیتسا، اوچیتسا، ای شوراس اوچیتسا»
اگر میخواهی به حکومت هیچ دیکتاتوری گرفتار نشوی فقط یک کار بکن، بخوان و بخوان و بخوان.
مضمون آن نامه شگفت که تا همیشه زیبا و پرمعنا است، پیروزی صبح را بر شب تار نوید میداد و در آنزمان بدون اغراق آیه مقاومت بود. در مجموعه آثار شماره ۱ (با مخاطبهای آشنا ، صفحه ۵۱ تا ۶۱) چاپ شده است.
…
وقتی آن را احسان به من داد، میخواستم بخوانم و پس بدهم امّا با وضعی که آنروزها داشتم و هراسی که ساواک ایجاد کرده بود درحالیکه من کارهای نبودم، عملاً نمیتوانستم به خانهشان بروم. ضمناً هر کسی که میخواند دگرگون میشد و دوست داشت از آن نسخه بردارد.
میترسیدم به مغازههای مخصوص زیراکس بروم و کپی بگیرم. پول کافی هم برای کپیکردن نداشتم. کاغذهای آبی رنگی را که به آن «گرده» گفته میشد (کاغذ کاربُن)، زیر کاغذی سفید میگذاشتم و روی آن مینوشتم و از این طریق نامه را برای تکثیر آماده کردم. از بس نوشتم، دستهایم درد گرفت. امّا آن درد برایم شیرین شیرین بود.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بشقاب از دستم افتاد و خُرد شد
یکبار در بازار مشهد نزدیک حَرم، جایی که بشقابها را با عکس آیتالله میلانی و آیتالله حکیم و دیگران حّک میکردند و میفروختند، به یک پیرمرد گفتم میشه برای من یه بشقاب درست کنید؟ بشقابی غیر از اینا که دارید…
پیرمرد سکوتی کرد و به چشمام خیره شد. هر دو مکث معناداری داشتیم. گفت درست میکنم. گفتم ولی من پول ندارم بهتون بدم در عوض یه نامه براتون میخونم. گفت نامه از کیه؟ از پدرتونه؟ گفتم نه. از دکتر علی شریعتی است.
گفت: بشین اینجا. من برات درست میکنم. فردا بیا بشقابا بگیر. نامه را هم همین حالا بده به خودم.
یک از کپیهای نامه را دادم و رفتم. بدون هیچ توضیحی که او بدهد یا من.
فردا آمدم بشقاب را در پاکتی گذاشته بود. همون که میخواستم بود، تصویر آیتالله خمینی روی بشقاب.
ناگهان بشقاب از دستم افتاد و خرد شد. به او گفتم این بشقاب در دست من خرد شد. امیدوارم علاقه من به ایشان خرد نشود…
مرا بوسید و گفت: پسرم و دخترم از نامه دکتر شریعتی کپی گرفتند. فکر میکنم خیلی خیلی پخش شده باشد.
ــــــــــــــــــــــــــــــ
شیخ علی تهرانی وقتی نامه احسان را خواند هیجان زده شد و نامه را به شدت ماچ کرد. از آقای محمّد حکیمی و برادرشان شنیدم استاد محمد رضا حکیمی (نویسنده کتاب سرود جهشها) هم خوانده و به وجد آمدهاست. میدانم در دانشگاه هم وسیعاً رّد و بدَل شده بود. خلاصه نامه به سرعت پخش شد.
…
نمیتوانستم به دانشگاه بروم و از دوستانم پول قرض کنم. با فروش کیف و قلمم به یکی از زائرین در صحن اسماعیل طلا، ۳۰۰ ریال (سی تومان) دستم را گرفت.
رفتم اطراف مشهد و ازآن نامه ۷ صفحهای که ظاهراً حرف بود امّا «حرفهایی که خود زدنش عمل است»، شش کپی گرفتم.
…
جایی شنیدم (…) کار بسیار بدی کردهام و چرا پخش شده؟ (…)…
یادم میآید که پاک بهم ریختم و خیلی گریستم…
در ادارهای(…)، اصل نامه را به یکی از فامیلهای دکتر برگرداندم و با چشمی گریان و دلی شکسته از مشهد رفتم. غافل از اینکه ابتلائات جدید در راه است…
…
رفتم گلپایگان و روزها گاومان را به صحرا میبردم… کمی بعد به مادرم و پدرم گفتم اجازه بدهید من بروم. نمیتوانم اینجا بمانم. خداحافظی کردم و راهی اهواز شدم. آنجا در دیرستانی که برادرم معلم شیمی بود فیزیک درس میدادم و…
کمی که وضعم بهتر شد دیدم تاب تحمّل شرایط جدید را ندارم و دارم کمکم خراب میشوم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از اَب و ابن و روح القدس کاری ساخته نیست
دست و دلم به مطالعه و کار جدّی نمیرفت. کلاسهایی که درس میدادم پر از دختران خوشگل بود. خیلی خوشگل و برخی مرا وسوسه میکردند. اسیر چشم و ابرو و رنگ و روی این و آن شده و از خودم بدم میآمد. نگرانیم از جنس حساسیّتهای مذهبی نبود، ابدا.
هرچه میخواستم برای خودم توجیه کنم و دلواپسیام را به حساب تنزّه طلبی بگذارم نشد که نشد. ندایی در درونم میگفت تو این نیستی. تو این نبودی. پول و کاه برایت یکی بود. اهل بخشش و پرداخت بودی نه حرص و دریافت محض.
رمضان نبود و هوا داغ، امّا تصمیم گرفتم روزه بگیرم تا چشم و دلم را مثلاً درویش کنم. فایده نداشت.
…
یک روز غروب، اندوه مرا در بغل گرفت و غمهایی که قدمش مبارک باد، از راه رسید.
در کوچه باریکی که میرفتم از او که نزدیکتر از من به من است، خواستم یا از ذهن و روح من گورش را گم کند و برود و تنهایم بگذارد و یا برایم آغوش بگشاید تا به ابتذال نیافتم.
کدام ابتذال؟ همان که از قضا بسیار خوش و دلچسب مینمود و بسیاری از ما در آن غرق میشویم و به روی خودمان هم نمیآوریم و توجیه میکنیم.
…
از شما چه پنهان دلم میخواست به تور گشتهای ساواک بیافتم…
دوست داشتم دستگیرم کنند. ظرفّیت حضور در آن صحنه باز و مهّیا را نداشتم. مرا آلوده میکرد و تا حدودی کرد. حساّس بودم امّا نازک نارنجی نبودم.
همانوقت به آشنایی گفتم مسیح نیز اینجا وسوسه میشود و از اَب و ابن و روح القدس کاری ساخته نیست. با تعجّب گفت:
ای بابا، تو که اینقدر دگم نبودی. بیخیالش. کیف دنیا را بکن.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هنگامی اعتقاد دارم که به اعتقاد خود شک میکنم
احساس تنهایی میکردم. بعضی وقتها میرفتم لب رود کارون و با رود کارون حرف میزدم. با گل و گیاه و جلبک و خار…
گاه با خودم دعوا میکردم که اصلاً چرا راهت را کج کردی؟ به تو چه سیاهکل یا تیرباران حنیفنژاد و خسرو گلسرخی… تو را چه صنم.
به تو چه که در شیلی یا فلسطین و ویتنام چه میگذرد؟… کلاه خودت را بردار تا باد نبرد. هرکه خر شد پالونش و هر چه در شد دالونش باش…
باران شک بر من میبارید و چتری نداشتم. خدا هم به دادم نمیرسید و شاید به قول نیچه مرده بود. با خودم زمزمه می کردم خدا نکند که خدا مرده باشد.
یاد حرف «کارل یاسپرس» میافتادم:
فقط هنگامی اعتقاد دارم که به اعتقاد خود شک میکنم.