خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
در قسمت پیش به نمایشنامه «ساس» از «مایاکفسکی» اشاره داشتم که توسط «عطاالله نوریان» زندانی سیاسی زمان شاه که پیش از تیربارانش به قتل رسید، به فارسی ترجمه شده است.
منظور من نمایشنامه Клоп (کهلوپ) اثر مایاکفسکی بود.
واژه روسی Клоп در زبان فارسی به معنی «ساس» (حشره ساس) است. The Bedbug
اما من از سر نادانی و اشتباه S. A. S گفته بودم و پوزش میخواهم.
…
در بخش چهاردهم «خاطرات خانه زندگان» با اشاره به این واقعیت که سلب آزادی از اراده انسان سلب معنویت اوست، از آن دسته از قربانیان استبداد که پیش از تیربارانشان کشته شدند و از سوی دوستانشان نیز زیر سؤال رفتند که گویا به خیانت غلطیده اند، یاد کردم.
همچنین اسامی ۱۰۱ زندانی سیاسی زمان شاه را که به نوعی با قلم و نگارش سر و کار داشتند، آوردم.
حالا میخواهم در باره حاج پیاده صحبت کنم.
گوژپشت مهربان زندان قصر
در زندان قصر پیرمرد باحالی بود که او را «حاج پیاده» صدا میزدیم. اسم اصلی او «حسین محمدابراهیم» بود. حاج پیاده از وسایل نقلیه استفاده نمیکرد و همه جا پیاده میرفت. نمیدانم چطوری، ولی میگفتند یک بار با پای پیاده به مکه رفته است.
خودش به من گفت به کربلا و مشهد پیاده رفتهام ولی از مکه چیزی نشنیدم. سال ۱۳۵۴ که به بند یک و هفت و هشت زندان قصر آمد حدود هشتاد سال سن داشت و مثل «گوژپشت نتردام» خمیده خمیده راه میرفت و میگفت:
قد خمیده ما سهلت نماید اما. بر چشم «بازجو» تیر از این کمان توان زد.
منظورش از بازجو، منوچهری(منوچهر وظیفه خواه) و عضدی بود.
…
از زندان و شکنجه باک نداشت و مقاومتش زبانزد بود. پیش بازجویان به شاه و اشرف و صغیر و کبیر فحش داده و بارها به همین علت شکنجه شده بود، ولی فایده نداشت دوباره شدیدتر از پیش دشنامها را از سر میگرفت و بازجویان سعی میکردند پیش چشم او آفتابی نشوند.
یکبار گفت چه کسی گفته یک زندانی مظلوم به این بی پدر و مادرها نباید فحش بده. اینا حرف حساب و منطق سرشان نمیشود. اینا قلب ندارند.
یکبار داشتیم صحبت میکردیم که ستار مرادی (نگهبان اذیت کن زندان قصر) به گوش ایستاد. پای حاج پیاده را فشار دادم که یعنی مواظب باش. تا نگاش به ستار مرادی افتاد داد فحش را از سر گرفت. به همه. به خود او، به دربار،به شاه…
بعد گفت حیا کن ای شمر بیهمه چیز…
فردا هردومون را بردند زیر هشت و بیشتر او را زدند. آنجا هم به خواهر و مادر سرهنگ زمانی و سرگرد شعله ور هرچی نباید بگه گفت. البته من موافق نبودم ولی او گوش به احدالناسی نمیداد.
آگاهانه این برخوردها را میکرد. آمدیم توی بند سمت قبله ایستاد و نفرین کرد. بلند بلند گفت بر کودتا و کودتاچیان لعنت. بر سپهبد زاهدی و اربابش آریامهر و ارباب اربابش در آمریکا و انگلیس لعنت و شروع به گریستن کرد. بچه ها دورش جمع شدند. هم پروندهاش «محمد منتظر» (محمد آخوندی نویسنده کتاب خاطرات حج از زبان پابرهنگان میقات) هم بود.
توجه یکی دو پاسبانی که روی پشت بام نگهبانی میدادند جلب شده و گویی تحت تأثیر گریه های او بودند.
حاج پیاده زن و زندگی و خانه نداشت. رفیق شفیقش یک پتوی کهنه بود که هر کجا خوابش میگرفت میخوابید. سواد درست و حسابی نداشت اما بامعرفت و باشعور بود. قرآن را میتوانست تا حدودی ترجمه کند. یکبار آیات آخر سوره لقمان را میخواندم.
«مَا تَدْرِی نَفْسٌ بِأَیِّ أَرْضٍ تَمُوتُ ۚ…» قشنگ ترجمه کرد. گفت هیچکس نمیداند کی و کجا خواهد افتاد.
من این ترجمه او را در نوشته هایم به کار میبرم.
اوائل خطبه شقشقیه (از نهج البلاغه) را هم حفظ بود و معنا میکرد. چند بیتی هم از گلستان و حافظ و نسیم شمال حفظ بود.
گویا در ساواک شیراز او را آویزان میکنند و کابل میزنند. قران میخواند و تا او را پائین میآورند به اشرف پهلوی و مادر شاه و خودش و… به همه خانواده دربار فحش میدهد.
یکی از بازجوها واسطه میشود و مراعاتش میکنند. بعد به او میگوید حاج پیاده، اعلیحضرت بد کرده راهها را امن کرده، هیچ دزدی نیست، تو پیاده میروی، پیاده میآیی همه جا امن است، کسی با تو کاری ندارد.
جواب داده بود دزدها که قدیم جلوی آدم را میگرفتند اگر پول داشتی میگرفتند و میبردند ولی اگر پول نداشتی حداقل این جنایتی که اینجا با من کردند هیچ وقت نمیکردند. من جای پدر و پدر بزرگ همه شما هستم. منو آویزون میکنید و کابل میزنید؟
…
شنیدم در کمیته مشترک حال منوچهری(منوچهر وظیفه خواه) بازجو را گرفته بود. یک روز منوچهری برای بازدید از سلولها میآید و او برخلاف بقیه از جای خودش تکان نمیخورد و بعد پشتش را به او میکند و دراز میکشد.
منوچهری خیلی عصبانی میشود و داد میزند پیر خرفت، پاشو ببینم. حاجی پیاده شروع میکند به فحش دادن. از اون فحشها…فحشهای ناجور و رکیک.
منوچهری با تعجب میپرسد به کی داری فحش میدهی؟
حاجی هم با خونسردی گفت به تو فحش میدم مادر…
مرتیکه اگر من اینجا نبودم تو از نان خوردن افتاده بودی. برو گمشو.
منوچهری که خیلی کنف شده بود به نگهبانهایی که دو طرفش بودند، میگه بگیرید ببریدش سلول انفرادی. حاجی پیاده هم جواب میده تو گه هم نمیتوانی بخوری…
خودم میرم انفرادی.
…
یک روز در قصر گفت برخلاف تصور بازجوها من عفت کلام دارم و بی ادب نیستم اما در برابر این جنایتکارا من سلاح دیگری ندارم. اینا دستبند دارند. چشمبند دارند. کابل دارند، اذیت میکنند. من فقط فحش بهشون میدم چون قابل فحش دادن هستند.
بعد گفت شما ها چیز حالیتون نیست هی میگین حسن ۵ سال حکم گرفته، حسین ۱۰ سال. عزیز من کی گفته اینا همیشه پابرجا میمونند. این یک و این دو و این سه، رژیم شاه کله پا میشه. به دلم برات شده که رژیم شاه کله پا میشه.
هر اتفاقی میافتاد یا خبری که گفته میشد، تحلیل میکرد که رژیم در حال سرنگونی است.
وقتی یکی میگفت حکم ابد گرفتم، از کوره درمیرفت و میگفت این چه حرفی است میزنی پسرم؟ ابد چیه. ابد فقط خداست. اینها در حال سرنگونی هستند. شماها چیز حالیتون نیست.
به خودش ۱۰ سال زندان داده بودند، به رئیس دادگاه گفته بود سفاک و نوکر سفاک. دژخیم و نوکر دژخیم. مگر حجاج بن یوسف و سندی بن شاهک چه غلطی کرد که تو بکنی. تو اصلا مگر ۱۰ سال زنده یی که مرا محکوم میکنی؟ پدرسوخته بی همه چیز و…بعد فحشهای رکیک…
یکی در دادگاه میگه این پیرمرد دیوونه است. جواب میده دیوونه جد و آبای شماست. تازه اگر من دیوونه هستم پس چرا به من حکم دادین…
یک بار او را برده بودند زیر هشت. افسر نگهبان گفته بود باید ریشت را بزنی. جواب داده بود مگر تو دخترت را میخواهی به من بدی که ریشم را بزنم؟…
او را حسابی زده و بعد به زور ریشش خشک خشک با تیغ زده بودند. صورتش زخم شده بود. در همان حال فحش زیادی به همه مقامات داده بود. میگفت اینها حکومتشان به ریش من بند است. اینها پوشالیاند. از ریش من پیرمرد میترسند. از سایه خودشان میترسند وگرنه چرا این قدر بگیر و ببند راه میاندازند؟
میگویند بعد از آزادی از زندان هم همان شور و انگیزه را داشت. یک بار به لبنان رفته بود و با یاسر عرفات هم دیدار کرده و عکس انداخته بود.
زندگیاش همچنان خانه به دوشی بود. بعد از انقلاب به هر دری زدم «گوژپشت مهربان زندان قصر» را پیدا نکردم. یکروز شنیدم در تنهایی و بیخبری درگذشت.
ادامه متن بعد از ویدئو:
حزب ملل اسلامی
پیشتر که به زندانیان زندان قصر پرداختم یادم رفت به کسانیکه در رابطه با «حزب ملل اسلامی» (مللی ها) دستگیر شده بودند اشاره کنم. واقعش این است که مبارزه مسلحانه (به معنی دقیق کلمه) با رژیم شاه، توسط حزب ملل اسلامی آغاز شد. توجه کنیم که ترورهای فدائیان اسلام یا مؤتلفه اسلامی به معنی اتخاذ مبارزه مسلحانه نبود.
حزب ملل اسلامی، که در سال ۱۳۴۱ با رهبری سید محمدکاظم موسوی بجنوردی شکل گرفت، از اولین گروههای مبارز اسلامی با مشی مسلحانه در ایران بود. اینکه آیا رویکرد آن گروه ترقی خواهانه بود یا سر از نوعی جمود و استبداد درمی آورد در این بحث نمیگنجد.
بجنوردی فرزند آیتالله سیدمیرزا حسن موسوی بجنوردی از بزرگان حوزه علمیه نجف و از مراجع تقلید و صاحب کتاب «القواعد الفقهیه» بود.
اعضای این گروه، اکثراً دانشآموز بودند و بههمین علت، هسته اولیه آن با نام «گروه محصل» شهرت یافت اما پس از تعریف سازمانی و تشکیلات، «حزب ملل اسلامی» نامیده شد.
سید محمد کاظم بجنوردی که اصالت ایرانی داشت و در عراق زندگی کرده بود، در ۱۶ سالگی عضو «حزب الدعوه» عراق و مسئول سه حوزه حزبی بود.
وی با الهام از «حزبالدعوه» و تحت تاثیر حوادث و جریانات سیاسی عراق و جهان، به فکر تشکیل سازمان و گروهی مخفی در ایران افتاد تا با قیامی مسلحانه در جهت برقراری حکومت اسلامی حرکت کند.
حزب الدَعوه با نام کامل «حزب الدعوه الإسلامیه» (حزب دعوت اسلامی) یک سازمان سیاسی اسلامگرای شیعه در عراق است که در سال ۱۹۵۷ میلادی توسط شاگردان و پیروان آیت الله محمدباقر صدر تأسیس شد.
دکتر امینی و عوض شدن محورهای مختصات
در ایامی که دولت دکتر علی امینی بر سر کار بود حزب ملل اسلامی شکل گرفت.
دولت امینی، که بر اثر فشارهای «جان اف. کندی» بر سر کار آمده و در یک حرکت رفرمیستی، به دنبال ایجاد فضای باز سیاسی بود.
دکتر امینی تیمور بختیار را از ریاست ساواک برکنار کرده بود و قاعدتاً در آن فضا که جبهه ملی میتوانست تجدید حیات کند و برای خود جلسه و میتینگ برگزار نماید و نهضت آزادی هم اعلام موجودیت کند منطقی بود تمایلات سیاسی بهصورت آشکار و پیدا ــ نه مخفی و زیرزمینی ــ دنبال شوند. اما بجنوردی که در سال ۱۳۳۹ وارد ایران شده بود، ارزیابی دقیقی از وضعیت و شرایط سیاسی جامعه ایران نداشت. اندیشه سیاسی وی درواقع در عراق شکل گرفته بود و او از جریان امور ایران تاحدودی به دور بود.
شرایط سیاسی ایران را در آن برهه براساس جو سرکوب و خفقان پس از کودتای بیستوهشتم مرداد ۱۳۳۲ تفسیر میکرد. درحالیکه محورهای مختصات عوض شده بود.
…
مللی ها شاید اصلاحاتی را که دکتر امینی در صدد اجرای آن بود جدی نمیگرفتند و معتقد بودند این دوره زودگذر است و این اصلاحات نمیتواند اصالتی داشته باشد و جلوی استبداد شاه را بگیرد.
شرایط آن دوره هم البته تأثیر داشت. در آن سالها مبارزه مسلحانه (بر خلاف اکنون که به سلفی گری و ارتجاع میانجامد)، روش درستی بود.
چرا؟ چون در دوران استعمار بودیم، در کشورهای زیادی مبارزه مسلحانه برای کسب استقلال در جریان بود به ویژه در آفریقا و بخشهایی از آسیا و آمریکای لاتین. دُور، دُور مبارزه مسلحانه بود.
از سوی دیگر، جنگ سرد بین اردوگاه غرب و شرق در اوج خود بود و این عوامل بر محیط مبارزه تأثیر میگذاشت.
مبارزه مسلحانه با حکومتهای مستبد هم در دنیا در حال تجربه بود، مثلاً در کوبا به نتیجه رسیده بود. جنگهای استقلالطلبانه در آفریقا که علیه دیکتاتورها و استعمار بود، مبارزه مسلحانه را مقبول و مشروع جلوه میداد.
…
بگذریم…
مللیها برنامهٔ خودشان را بر محور ایجاد حکومت اسلامی گذاشتند و برنامههایشان را در عرصههای اقتصادی، قضائی، فرهنگی و سیاست خارجی در ۶۵ ماده تدوین کرده و برای آن سه مرحله قائل شدند.
مرحلهٔ ازدیاد و تعلیم (رشد کمی و آموزش)
مرحلهٔ استعداد (آمادگی رزمی)
و، مرحلهٔ ظهور (مبارزهٔ علنی)
ماهنامه «خلق» و پرچم سرخش
ارگان حزب ملل اسلامی «ماهنامهٔ خلق» بود و نشان آن پرچمی سرخ بود با ستارهای هشت پر در دایرهای سفید در مرکز آن.
اولین شماره این ماهنامه در بهمن سال ۱۳۴۳ منتشر شد و تا ۹ شماره ادامه یافت. مطالب ماهنامه در جهت تقویت افکار انقلابی و اسلامی و نیز توجیه مشی مسلحانه تنظیم میشد.
زدن سردمداران رژیم را با استناد به قران و آیه ۱۹۱ سوره بقره جایز میدانستند.
وَاقْتُلُوهُمْ حَیْثُ ثَقِفْتُمُوهُمْ (و هر کجا بر ایشان دست یافتید آنان را بکشید.)
…
در نشریه مذکور، مقالاتی نیز درباره مبارزات سایر ملل و حکومتهای مشابه چاپ میشد.
بالای ماهنامه خلق آیه ۵۶ سوره مائده فَإِنَّ حِزْبَ اللّهِ هُمُ الْغَالِبُونَ درج شده بود.
اینکه آیا رویکرد آن گروه ترقی خواهانه بود یا علی رغم نیت پاک زندانیان حزب ملل اسلامی، درنهایت سر از امثال خلخالی و نوری المالکی درمیآورد، در این بحث نمیگنجد.
دستگیری محمد باقر صنوبری
دستگیری اتفاقی جوانی به نام محمدباقر صنوبری در مهر ۱۳۴۴ که حامل مقادیر زیادی مدارک از حزب ملل اسلامی بود رشته ها را پنبه کرد.
…
گزارش این کشف اتفاقی به نقل از سند ساواک، به شرح زیر است:
«… بیست و سوم مهر ۱۳۴۴ مأمورین گشت شهربانی به یک نفر که حامل کیف مشکی رنگی بوده ظنین و دستور توقف به وی داده و از محتویات کیف پرسش مینمایند. حامل کیف اظهار میدارد محتویات آن، کتب دعا میباشد موقعی که مأمورین خواستار کیف میگردند حامل با مشت به مأمور مربوطه حمله و در عین حال کیف را به منزلی پرتاب و خود متواری میشود که مأمورین وی را تعقیب و دستگیر نموده و ضمناً کیف را… بهدست میآورند سپس نامبرده را به کلانتری محل جهت بازجوییهای اولیه دلالت مینمایند ضمن بازرسی کیف چند شماره نشریه بهنام «خلق» ارگان حزب ملل اسلامی و همچنین مقادیری اوراق پلیکپی شده دیگر بهدست میآید و حامل خود را بهنام محمدباقر فرزند ابوالفضل، شهرت صنوبری، شاگرد خرازیفروشی معرفی مینماید ولی از دادن هرگونه اطلاعی یا توضیح درباره محتویات کیف و سؤالاتی که از وی میشود، خودداری مینماید. نامبرده به اداره اطلاعات اعزام و در اداره مزبور نیز در بدو امر از دادن توضیحات و بازجوئی امتناع ولی در اثر تذکرات لازم و «ادامه بازجویی» اعتراف نموده که در یکی از حوزههای حزب ملل اسلامی عضویت دارد و این حزب هم برابر مدارک مکشوفه از اواخر سال ۱۳۴۳ تشکیل شده است…و در این مدت هر ماه یک نشریه «خلق» بهصورت پلیکپی تهیه و بین اعضاء خود بهطور کاملاً سری توزیع شده است.
اظهارات سرلشگر فرسیو
روزنامه کیهان (۳۰ دیماه ۱۳۴۴) ضمن درج مصاحبه سرلشکر ضیاء فرسیو دادستان ارتش و رئیس اداره دادرسی نیروهای مسلح شاهنشاهی در همین مورد، با آبوتاب فراوان به شرح و تفصیل کشف حزب ملل اسلامی پرداخت و با درج عکسهایی از رهبر و اعضای حزب و نیز تصاویری از محاصره کوههای شاه آباد (داراباد فعلی که دستگیرشدگان در آنجا بودند)، بر هیجان ماجرا افزود.
کیهان نوشته بود که خبرنگاران از آغاز دنبال ماجرا بودند و مطالب جالبی هم تهیه کردند ولی برای اینکه به تحقیقات مامورین لطمه بزند، گزارش ندادند.
…
تیمسار فرسیو مدعی شد ماموران از مدتی پیش به رفتوآمدهای عدهای جوان مشکوک شده و آنها را تحت مراقبت قرار دادند، و بعد از دستگیری و بازجویی از محمدباقر صنوبری، تعداد نفرات دستگیرشده افزایش یافت و به دنبال آن، تعدادی به ارتفاعات شمال شمیران پناهنده شدند، ولی سرانجام گیرافتادند و اعضای متواری حزب دستگیر گردیدند.
…
فرسیو توضیح داد که حزب مذکور کاملا مخفی و زیرزمینی بوده و اصول استتار و پنهانکاری را بهنحو بسیارماهرانهای مراعات کردهاند…
او تعداد دستگیرشدگان را ۶۹ نفر اعلام نمود. برای ۱۴ نفر از ایشان (از جمله یک زن خانه دار) منع پیگرد صادر شده بود و پرونده اتهامی ۵۵ نفر دیگر نیز تنظیم گردید و بههمراه کیفرخواست به دادگاه فرستاده شد.
فرسیو خبر از بهدستآمدن ده قبضه سلاح از دستگیرشدگان داد و سن متوسط دستگیرشدگان را بیستویک سال اعلام کرد و گفت: رهبر حزب، فردی به نام سید محمدکاظم موسوی بجنوردی، بیستوچهارساله است.
۵۵ زندانی حزب ملل اسلامی
از میان اعضای حزب ملل که در اسناد ساواک اسامی آنها آمده است، ۱۴ نفر معلم، ۱۴ نفر دانش آموز دبیرستانی، ۱ نفر طلبه، ۷ نفر دانشجو (از دانشکده هنرهای زیبا و از دانشکده فنی)، ۳ نفر کارمند ادارات دولتی، ۵ نفر سرباز وظیفه (ازجمله یک لیسانس وظیفه و یک سپاه دانش)، ۲ نفر کارگر کارخانه، ۷ نفر از مشاغل رده پایین بازار (حلبی ساز، چوب فروش، مصالح فروش، دلال بازار، مرغدار، بزاز، سماورساز، و ازاین قبیل…
…
به جز «محمد مولوی عربشاهی» که موفق شد از محاصره فرار کند، بقیه دستگیر و در زندان موقت شهربانی که بعدها «کمیته مشترک ضد خرابکاری» نام گرفت، زندانی شدند.
البته «ناصر صادق» هم که بعدها به مجاهدین خلق پیوست از اعضای حزب ملل اسلامی بود که بازداشت نشده بود.
اسامی دستگیرشدگان از این قرار است:
۱ــ محمدکاظم موسویبجنوردی ۲ــ حسن حامد عزیزی ۳ــ سیدمحمد سیدمحمودی قمی ۴ــ محمد پیران ۵ــ عباسعلی مظاهری عمرانی ۶ــ ابوالقاسم سرحدیزاده ۷ــ علی نورصادقی ۸ ــ محمد میرمحمدصادقی ۹ــ محمدصادق عباسی ۱۰ــ ناصر نراقی ۱۱ــ محمدعلی جمالیان ۱۲ــ جواد منصوری ۱۳ــ سیداصغر قریشی ۱۴ــ حسین روانپاک ۱۵ــ علیرضا سپاسی آشتیانی ۱۶ــ عباس آقازمانی (ابو شریف) ۱۷ــ محمدباقر صنوبری ۱۸ــ عباس دوزدوزانی ۱۹ــ علیاکبر صلاحمند ۲۰ــ سیدفخرالدین پیشوایی ۲۱ــ احمد احمد ۲۲ــ مرتضی حاجی ۲۳ــ سیدجمال نیکوقدم ۲۴ــ هادی شمس حائری ۲۵ــ احمد منصوری ۲۶ــ محمدتقی شالچی ۲۷ــ علیاصغر اهلکسب ۲۸ــ حسین سرحدیزاده ۲۹ــ اکبر اورامی ۳۰ــ احمد تقوی ۳۱ــ محمدجواد حجتیکرمانی ۳۲ــ حسن طباطبایی ۳۳ــ محمدباقر عباسی ۳۴ــ محمدکاظم سیفیان ۳۵ــ داود رضایی بزرگ ۳۶ــ احسانالله محبوب ۳۷ــ محسن حاجیمهدی ۳۸ــ محمدحسین شهری ۳۹ــ عباس سعیدی ۴۰ــ رمضان سلطانی ۴۱ــ رضا ابوالحسنی اخوان ۴۲ــ احمد روحی ۴۳ــ محمدحسن ابنالرضا ۴۴ــ رضا اژئیان ۴۵ــ حمید خانمحمدی ۴۶ــ احمد آقازمانی ۴۷ــ علیاکبر رستمی ۴۸ــ محمدصادق رئیسدانایی ۴۹ــ احمد شیرینی ۵۰ــ کیوان مهشید ۵۱ــ محمد سرحدیزاده ۵۲ــ محسن رحیمپور ۵۳ــ یوسف رشیدی ۵۴ــ ابوالحسن فلاحتی ۵۵ــ محمد بابایی
روزنامههای: کیهان، شماره ۶۷۴۰ اطلاعات، شماره ۱۱۸۸۸ (دوم بهمن ۱۳۴۴)
…
این ۵۵ زندانی را از زندان شهربانی به زندان جمشیدیه بردند و آنجا به دو گروه تقسیم کردند.
هشت نفر را در یک سلول و چهل و هفت نفر بقیه در سلول بسیار بزرگ دیگری جای دادند.
چهل و پنج نفر از این عده اتهام سنگینی نداشتند ولی ۱۰ نفر حکم بالا گرفتند.
…
در پایان دادگاه به پیشنهاد محمد جواد حجتی کرمانی زندانیان باهم شعار دادند: الله مولانا و لا مولی لکم…
(خدا یار و یاور ماست و شما تکیه گاه و مولایی ندارید)
این شعار پیامبر و یارانش در جنگ بدر در برابر سپاه ابوسفیان بود.
واقعش این است که تکیه گاه و مولای دستگاه قدرت فقر فرهنگی بود و آنان بی یار و یاور نبودند!
مللی ها در زندان قصر
روزنامههای عصر چهاردهم اردیبهشت ۱۳۴۵
نوشتند: «شاهنشاه آریامهر محمدکاظم موسویبجنوردی رهبر حزب را مورد عنایت قرار دادند و با یک درجه تخفیف در مجازات وی موافقت فرمودند.»
جدا از دخالت آیتالله حکیم و آیت الله میلانی و حاج میرزا احمد کفایی و آقا میرزا باقر آشتیانی، گویا «ژان پل سارتر» از رژیم شاه خواسته بود حکم اعدام سید محمد کاظم موسوی بجنوردی را لغو کند.
چون حکم اعدام بجنوردی قطعی شده بود، طبق قانون فقط شاه میتوانست آن را تخفیف دهد که در اصطلاح آن زمان به آن «حبس ابد شاهی» میگفتند. «حبس ابد دادگاهی» امکان برخورداری از عفو را داشت اما چون به حبس ابد شاهی یک بار تخفیف مجازات داده شده بود دیگر امکان برخورداری از عفو نبود.
…
بیست و چهار فروردین سال ۴۵، چهارده نفر از زندانیان مزبور را از پادگان جمشیدیه به قصر آوردند و ۹ نفرشان را حدود سه ماه به زندان شماره ۲ بردند.
آن زمان مسؤول قصر سرهنگ اصغر کوهرنگی بود که با زندانیان راه میآمد و از جنس سرهنگ زمانی نبود.
حاج مهدی عراقی تلاش میکند آن ۹ نفر به شماره ۳ پیش بقیه بیایند. قرار میشود به کوهرنگی بگوید برای اینکه زندانیان جوان حزب ملل اسلامی که شماره ۳ هستند تحت تأثیر چپها قرار نگیرند رهبرانشان را از شماره ۲ پیش آنها ببرید. تابستان ۱۳۴۵ همه مللیها در شماره ۳ بودند.
«علی رضا سپاسی آشتیانی» هم در شمار آنان بود.
او زمان شاه دوسال زندان گرفت و بر خلاف دیگر افرادی که در رابطه با حزب ملل اسلامی دستگیر شده و زودتر از پایان حبسشان آزاد میشدند وی تا ۱۳۴۶ تا پایان حکمش در زندان ماند.
علیرضا سپاسی بعد از انقلاب در بهمن ماه ۱۳۶۰ دستگیر شد. ستمگران جدید با اینکه او را در کنار دیگران وادار به مصاحبه تلویزیونی کردند، زنده نگذاشتند و جان آن مبارز دلیر را گرفتند.
«محمد باقر عباسی» هم در زندان شماره ۳ بود. سه سال حکم داشت. از سال ۴۴ تا ۴۷ در زندان بود.
گروه «حزب الله» شکل میگیرد
شماری از زندانیان بخصوص «عباسعلی مظاهری عمرانی» در زندان نشریات حزب ملل اسلامی را باز نویسی کردند و لای جلد کتاب «مفاتیح الجنان» استتار نموده، توسط «ابو شریف» (عباس آقازمانی) و علیرضا سپاسی آشتیانی که آزاد میشدند بیرون فرستادند و کم کم مقدمات تشکیل گروه موسوم به «حزب الله» شکل گرفت. (گروه حزب الله)
ابو شریف، علیرضا سپاسی آشتیانی، محمدباقر عباسی و بعداً «هادی شمس حائری،» و برادران منصوری (احمد و جواد) و «محمد مظاهری» به گروه حزب الله پیوستند.
این جریان سال ۵۱ با مجاهدین چفت شد. در جریان ترور سرتیب سعید طاهری محمد باقر عباسی با «محمد مفیدی» گیر افتادند. باقر در زندان اعلام نمود مارکسیست شده است. وی سال ۱۳۵۱ تیر باران شد.
او پسر خاله «کیوان مهشید» بود. کیوان در سالهای چهل- چهل و یک عضو «کمیته دانشجویان جبهه ملی ایران» در دانشگاه تهران بود و گویا با بیژن جزنی در نشریه «پیام دانشجو» همکاری داشته است.
پاره آجر و تلویزیون بیچاره !
کیوان مهشید در نقطه مقابل امثال احمد احمد بود که حتی با ورود تلویزیون به بند مخالفت میکردند و مثل «عسگراولادی» بحث در این مورد را هم خلاف شرع میپنداشتند.
بعد از جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل، زندانیان سیاسی به درستی تشخیص داده بودند باید تلویزیون داشته باشند. میخواستند با پول خودشان بخرند. احمد احمد گفته بود «اگر تلویزیون وارد زندان شود با پاره آجر شیشهاش را خرد میکنم».
البته تلویزیون وارد شد ولی با پرده استتارش کردند تا اسباب معصیت نشود.
…
در میان زندانیان حزب ملل اسلامی امثال «محمد کاظم سیفیان» (که بعد از انقلاب مدتی شهردار تهران شد)، هم بودند که ندبه و ندامت را بر ایستادگی و مقاومت ترجیح دادند و به کاظم بجنوردی و عباس مظاهری بد و بیراه میگفتند و آنها را مشتی «الف بچه» لقب میدادند و…
مللی ها رنج بسیار کشیدند
مابین زندانیان حزب ملل اسلامی (مللی ها)، امثال احمد احمد و عباس دوزدوزانی و جواد منصوری هم بود که بعد از انقلاب برو و بیا پیدا کردند.
هم محمد باقر صنوبری و سیدمحمد سیدمحمودی طباطبایی که گرد پست و مقام نگشتند بود و هم علیاصغر اهل کسب (رفیعی)، علیرضا سپاسی آشتیانی و «کیوان مهشید» که استبداد زیر پرده دین جانشان را گرفت.
…
زندانیان حزب ملل اسلامی مرارت زیادی کشیدند و رنج تبعید را هم به جان خریدند. جدا از صنوبری، سیدمحمد سیدمحمودی طباطبایی و چند نفر دیگر را به سختی شکنجه کردند. شدت فشارها یکی از آنان «علی نورصادقی» را مثل داود محبوب مجاز که در قسمت سیزدهم از او گفتم، روانی و پریشان کرد و البته مقصر جدا از شکنجه گران، سرلشگر فرسیو بود.
پرویز نیکخواه و سرلشکر فرسیو
سرلشکر ضیاء فرسیو که در هیجدهم فروردین سال ۱۳۵۰ توسط چریکهای فدایی خلق ترور شد پائیز سال ۱۳۴۶در ایام تاجگذاری اعلیحضرت به زندان قصر میآید و با بیمحلی زندانیان روبرو میشود.
حتی وقتی به اتاق (پرویز نیکخواه و دوستانش) میرود و به آنان میگوید: «شما خواهش یا درخواستی ندارید؟»
«پرویز نیکخواه» با تمسخر میگوید: «چرا، چرا ما امروز آبگوشت پختهایم میتوانید میهمان ما باشید.»
دیگر زندانیان نیز تیمسار را تحویل نمیگیرند. «فرسیو» کنف شده و با ناراحتی بند را ترک میکند و با اشارت او تبعید زندانیان به شهرهای دور دست کلید میخورد.
…
نام پرویز نیکخواه با «سازمان انقلابی حزب توده» گره میخورد که تحت تاثیر تحولات چین و ویتنام (و کوبا) با شور و شعف به وجود آمده بود. از اولین کسانی بود که در رابطه با سازمان انقلابی به ایران آمد و در آغاز سودایی جز آزادی و سعادت میهنش نداشت. حتی در دادگاه (ابتدای کار)، از جنگ چریکی، مبارزه مسلحانه و منافع پابرهنهها و زحمتکشان دفاع کرد. البته در اینکه بعداً راه را عوضی رفت و به چاله افتاد تردیدی نیست.
…
پرویز نیکحواه در زندان به خیلی از زندانیان از جمله مللیها و اعضای گروه مؤتلفه اسلامی زبان انگلیسی درس میداد. گفته شده جواد منصوری به کمک پرویز نیکخواه و «منصور پورکاشانی» و عباس مظاهری دیپلم گرفت.
…
برگردیم به تبعید زندانیان و نقشه فرسیو.
۲۵ بهمن١٣۴۶ «پرویز نیکخواه» به بروجرد، «احمد منصوری» به یزد، «محمد سیدمحمودی» به رشت و «علی نورصادقی» به سلول انفرادی در زندان سنندج و… تبعید شد.
علی نورصادقی سه سال در زندان انفرادی بود. وقتی برگشت خل و چل شده و دیگر آن آدم پرشور سابق نبود. تبعید او به سنندج و دیگران به زندانهای دوردست ازجمله زیر سر تیمسار فرسیو بود.
فرسیو پس از بازدید زندان قصر گفته بود: «زندان باید دو سر داشته باشد: گورستان و تیمارستان. اینها پیرهاشان باید روانه گورستان شوند و جوانانشان سر از تیمارستانها در آورند.»
هیچکس نمیداند فردا چه خواهد کرد
سیدمحمدکاظم موسویبجنوردی، که اکنون پروژه دایرهالمعارف بزرگ اسلامی را دنبال میکند، بعد از انقلاب، تجربه استانداری اصفهان، عضویت در شورای مرکزی حزب جمهوری اسلامی، ریاست کتابخانه ملی و نمایندگی در دور اول مجلس شورای اسلامی را نیز داشته است.
سیدمحمد سیدمحمودی طباطبایی قمی حاضر نشد پس از پیروزی انقلاب، مسئولیتی بپذیرد. محمد باقر صنوبری هم به نساجی قناعت کرد.
ابوالقاسم سرحدیزاده، مرتضی حاجی، سیدمحمد میرمحمدصادقی، جواد منصوری، عباس آقازمانی (ابوشریف)، محمدجواد حجتی کرمانی، عباس دوزدوزانی، محمد پیران، رضا اژئیان، اصغر قریشی و…، هریک بهنحوی بعد از انقلاب وارد عرصههای سیاسی ــ اجتماعی شده و در برخی مقاطع، پستهای مهمی را عهدهدار شدند.
حسن طباطبایی و فخرالدین پیشوایی بعد از انقلاب به بازار تخصصی کار رفتند و با اتکا به همین فعالیتها، پیشوایی تا معاونت وزارت نیرو پیش رفت و حسن طباطبایی معاون وزیر کشاورزی شد.
محمدباقر عباسی، بههمراه محمد مفیدی در مرداد سال ۱۳۵۱ (در جریان ترور سرتیپ طاهری) دستگیر و اعدام شدند.
از سرنوشت حسن حامد عزیزی، خبر ندارم. برخی گفته اند به مجاهدین پیوسته است که از صحت و سقم آن بی خبرم.
عباس مظاهری سمت و سوی سوسیالیستی گرفت و به لحاظ نظری از امثال بجنوردی جداشد و خوشبختانه از گزند مرتجعین مصون ماند. علیرضا سپاسی آشتیانی به مجاهدین و سپس به پیکار پیوست. اواخر سال ۱۳۶۰ دستگیر و کشته شد.
علیاصغر اهلکسب (رفیعی) نیز بعد از انقلاب دستگیر و تیرباران شد.
محمد مولوی عربشاهی، (تنها کسی که به تور ساواک نیافتاد و جیم شد) عضو هیاتعلمی و رئیس بخش علوم دایرهالمعارف بزرگ اسلامی است.
هادی شمسحائری سال ۱۳۵۰ به مجاهدین پیوست و در سال ۱۳۷۰، از آنان جدا شد و چندی پیش بر اثر سرطان درگذشت.
کیوان مهشید به لحاظ نظری و سیاسی خط خودش را از امثال جواد منصوری و احمد احمد جدا کرد. گرایش سوسیالیستی و توده ای داشت و در اعدام های هولناک سال ۶۷ به دارش کشیدند.
آیا نقش بند حوادث ورای چون و چراست؟
آیا به قول انوری
هزار نقش برآرد زمانه و نبود
یکی چنان که در آئینه تصور ماست؟