خاطرات خانه زندگان(قسمت ۳۰)؛ “هر چیز و هر امری در «شدن» خود است که «حقیقت» می‌‌‌‌‌یابد”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.


در قسمت پیش از بازجویی توسط «میراحمد معصومی کوچصفهانی» که صبح ۲۲ بهمن سال ۵۷ در زندان قصر تیرباران شد و در ساواک به بازجوی متخصص مشهور بود صحبت کردم و گفتم همراه با داود حاج فتحعلی و دکتر حسن اسدی لاری از کمیته مشترک ضد خرابکاری به بند دو و سه زندان قصر رفتیم.

شماری از زندانیان آن سال‌ها بازیگران بعدی صحنه‌های انقلاب شدند و ماجراهای زندان قبل از انقلاب زمینه‌ساز بسیاری از حوادث سال‌های پس از انقلاب شد. از جمله ۳۰ خرداد و دهه پرابتلای شصت.


خودبین و خودرأی بودیم

در زندان همه نوع آدمی بود. برخلاف کسانیکه خویشاوند وقار و فروتنی بودند برخی بوی کبر و بوی حرص و بوی آز، از سخن گفتن‌شان هم پیدا بود. انگار از دماغ فیل افتاده بودیم و ناسلامتی زندانی سیاسی هستیم.

در زندان البته بودند کسانیکه پویایی و آگاهی، و فرهنگ بحث و نقد را نمایندگی می‌‌‌‌‌کردند ولی بیشتر ما (از جمله خودم) خودبین و خودرأی بودیم. یاد نگرفته بودیم مثل ۵ انگشت دست که با هم فرق دارند اما کنار هم حیات کاملی را تشکیل می‌دهند، همدیگر را درک کنیم و در دیگری و دیگران هم، خودمان را ببینیم و حس کنیم.

جز راه و روش خودمان را دماغ درنمی‌آوردیم و چه بسا اصلاً به رسمیت نمی‌شناختیم. مثال در این مورد کم نیست.

به اسم دین و مذهب یا تحت عنوان مارکسیسم و انترناسیونالیسم، توجه به ملت و ملیت، خاک و خون پرستی تلقی می‌شد. انگار ایران، هووی اسلام یا هووی انترناسیونالیسم کارگری است.

کتاب «خدمات متقابل اسلام و ایران» نوشته استاد مرتضی مطهری را می‌خواندم و از حجت الاسلام مهدی کروبی سئوالاتی را که داشتم می‌پرسیدم. ایشان (آقای کروبی) جوری از اسلام و «جاهلیت» پیش از آن صحبت می‌کردند که انگار ایرانی ها پیش از حمله اعراب، در منجلاب و مرداب بسر می‌بردند. گفتم آقای کروبی بانفوذترین پیامبر تمام تاریخ ادیان (زرتشت) ایرانی است که سراینده گات‌ها، کهن‌ترین بخش اوستا هم هست.

ایشان گفتند اگرچه برخی معتقدند آیه ۱۷ سورهٔ حج در قرآن، زرتشتیان را مجوس نامیده‌ و در ردیف پیروان ادیان آسمانی آورده‌است. اما آموزه‌های زرتشت به مرور زمان دستخوش تحریف شده‌است.

سیروس نجفی (هم پرونده ابوذر ورداسبی) که صحبتهای ما را گوش می‌کرد گفت آگاهی‌های تاریخی و واقعی دربارهٔ زندگی زرتشت بسیار اندک است و آنچه در اوستا و در منابع پهلوی و فارسی آمده‌است، بیشتر جنبهٔ اساطیری دارد.

من گفتم ولی در این مطالب نیز حقایقی می‌توان یافت. مفهوم بهشت و دوزخ، آمدن انسان برای هدفی در این دنیا، تولد مسیح از مادر باکره…همه به نوعی زرتشتی است.

در معماری‌های کلیسای مسیحی جای پای آیین میترا را می‌بینیم. در تدوین ۶ کتاب مرجع مسلمانان (سنی) یعنی صحاح سته، ایرانی‌ها نقش داشتند و ۵ تای آن ایرانی است.

سیستم دیوانی بسیار کارآمد ایرانیان جای انکار نیست. برای همین تا دوران هارون الرشید نقش بالایی در مدیریت جامعه داشتند و همه وزرای درجه اول ایرانیان بودند.

چطور ممکن است جامعه ای فرهنگ اداری داشته باشد اما فرهنگ فکری نداشته باشد؟ الواح هخامنشی که بخشی از آن ترجمه شده نشان از این غنای فکری دارد.

آقای کروبی کمی ناراحت شدند و با ذکر داستان انوشیروان و کفشگری که می‌خواست فرزندش در شمار دبیران باشد، گفتند من نمی‌دانستم تفکر امثال ابراهیم پورداود روی بچه مسلمونها هم اثر می‌گذارد.

در شهر من گلپایگان، مردم از شیخ احمد کروبی پدر آقای کروبی و از پاک سیرتی‌ ایشان تعریف می‌کردند.

اصل و نَسب آقای کروبی، گلپایگانی و از روستای «اختخون» (و نه الیگودرز) است. و به ایشان از این نظر هم کمی نزدیک بودم.

با صحبت آقای کروبی متوجه شدم که با تاریخ و فرهنگ مملکت خودم بعد از اسلام آشنا نیستم اما داوری ایشان هم در مورد عصر ساسانی دقیق نبود.

قضاوت پیرامون تاریخ ایران پیش از اسلام و برای نمونه درباره‌ی انوشیروان، برخلاف تصور آسان نیست و نمی‌توانیم با داستان «کفشگر»ی که می‌خواست فرزندش درس بخواند و در شمار دبیران شاه باشد، سر و ته داستان را بهم آوریم. این تفسیر به رأی از داستان کفشگر و انوشیروان که به مکتب رفتن و درس‌خواندن، برای عامه ممنوع بوده، درست نیست.

به هر برزن اندر «دبستان» بُدی…

آنچه ممنوع بوده و احتیاج به اجازه‌ی شاه داشته نه به مکتب رفتن و درس خواندن، بلکه ارتقا به مقام دبیری بود که مقررات ویژه داشت.

بزرگمهر، که به بالاترین پایگاه اجتماعی روزگار ساسانی رسید از طبقه‌ی پایین اجتماع بود.

بگذریم…

ادامه متن بعد از ویدئو:


مصطفی شعاعیان و کتاب انقلاب

پیش از این گفتم که بیشتر ما خودبین و خودرأی بودیم و جز راه و روش خودمان را دماغ درنمی‌آوردیم و چه بسا اصلاً به رسمیت نمی‌شناختیم.

مذهبی‌ها جز خودشان را رو به راه و در صراط مستقیم نمی‌دیدند. مارکسیست‌ها هم، بقیه را جز خودشان، «راست» می‌پنداشتند. حتی افراد باسوادی مثل فریدون شایان، زود جوش می‌آوردند. سیاسی کارها معتقدین به مبارزه مسلحانه را مسخره می‌کردند و کسانیکه کتاب «مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک» برایشان حکم آیه داشت، سیاسی کارها را بایکوت کرده و تاب تحمل دیدگاههای دیگر را نداشتند.

مثال بزنم. «حسین عزتی کمره‌ای» که همراه با «تقی شهرام» به زندان ساری تبعید شد و از آنجا هر دو به همراه سروان «امیر حسین احمدیان» گریختند، اینطور که شنیدم آدم باسوادی بود و در رد کتاب مسعود احمدزاده، جزوه ای با عنوان «استراتژی در خدمت تاکتیک» نوشته بود و همین باعث شد تا انواع و اقسام اتهامات بر او ببارد و حتی فرارش از زندان ساری هم نقشه ساواک برای زیر سئوال بردن مبارزه مسلحانه هم استراتژی و هم تاکتیک، جلوه کند.

حسین عزتی کمره‌ای که جای خود دارد. برخی از ما، امثال مرتضی راوندی نویسنده کتاب(۱۰ جلدی) «تاریخ اجتماعی ایران» و امیرحسین آریانپور نویسنده کتاب «زمینه جامعه شناسی» را هم زیر سئوال می‌بردیم. چرا؟ چون زمانی با حزب توده بودند. از آنطرف امثال آقای فریدون شایان تحمل کوچکترین انتقادی را به حزب توده نداشتند.

بخشی از کتاب «نگاهی به روابط شوروی و نهضت انقلابی جنگل» نوشته مصطفی شعاعیان، نمی‌دانم چطوری وارد زندان شده بود. در زندان لابلای کتاب دیگری صحافی کرده بودند. بچه‌ها از نوشته دیگر او، «کتاب انقلاب» که شعاعیان نوشته و نام دیگرش «شورش» بود، هم تعریف می‌کردند.

ساواک پلی کپی کتاب انقلاب (شورش) را در خوابگاه دانشجویان دانشکده کشاورزی کرج که تعداد زیادی از آنها را دستگیر کرده بود پیدا می‌کند و بازجویان گفته بودند شعاعیان آنرا برای فداییان نوشته و به آنها داده است.

از آنجا که شعاعیان در این یا آن مسئله ظاهراً بدیهی، تشکیک کرده بود، خیلی‌ها بی‌آنکه با نظرات وی آشنایی دقیق داشته باشند پشت سرش صفحه می‌گذاشتند. من اولین بار لغاتی مثل اپورتونیست و رویزیونیست و مارکسیست آمریکایی و این چیزها را لابلای بحث‌های مربوط به او می‌شنیدم و راستش سر درنمی‌آوردم و آن قضاوت‌ها علیه شعاعیان اصلاً به دلم نمی‌چسبید.

شنیدم پس از خرداد ۱۳۵۲ و یورش ساواک به گروه شعاعیان و نادر شایگان شام‌اسبی به نام «جبهه دمو‌کراتیک خلق»، شعاعیان و گروهش به فداییان می‌پیوندند البته شعاعیان چند ماه پس از آن از فداییان جدا می‌شود. در ضربه فوق نادر شایگان، حسن رومینا و نادر عطایی کشته شدند و عبدالله اندوری، بیژن فرهنگ آزاد، اکبر پورجعفری، بهزاد نبوی و…دستگیر شدند.

گفته می‌شد شعاعیان در رابطه‌اش با مجاهدین و چریک‌های فدایی، همیشه به ایجاد سازمانی فراگیر‌ از همه نیروی معتقد به نبرد مسلحانه با رژیم شاه و فارغ از ایدئولوژی باور داشت و معتقد بود که ما اینک با خدا و دین و بسی از سنت‌های خلق در ستیز نیستیم. ما اینک به ویژه با ارتجاع- استعمار در ستیزه‌ایم و بنابراین، صرف‌نظر از جدایی آرمانی، می‌توانیم پاک‌بازانه با هم در کنار هم جبهه یگانه‌ای را سامان دهیم و با ارتجاع – استعمار با دست واحدی بجنگیم.

در یکی از نامه‌هایش به فداییان نوشته بود:

«من برای پذیرش و ردّ چیزی نیازی به آیه ندارم. هرکس چیزی بگوید که بیانگر روابط درونی واقعیات و روشنگر واقعیات عینی باشد، برایم پذیرفتنی‌است، ولو آشکارا ضد آیه‌های هر تنابنده‌ای و ازجمله مارکس باشد.»

مصطفی شعاعیان دربرابر آرایی ایستاد که در عصرش به‌شکلی آیین‌وار مورد پرستش قرار می‌گرفت

متاسفانه در مورد او قضاوت‌های درستی نشد. او برخلاف آنچه از زبان بیژن جزنی می‌گفتند «مارکسیست آمریکایی» نبود. پشت سرش صفحه می‌گذاشتند. به نحوی که دوستان خوب و فداکاری چون «مرضیه احمدی اسکویی» وادار شدند تا از او و عقایدش برائت بجویند و در مذمتش ندامت‌نامه بنویسند.

شاید دردهایی که صادق هدایت در آغاز کتاب «بوف کور» نوشته که چون خوره روح آدمی را می‌خورد از این نوع است. این سر سفره با آن سر سفره قهر می‌شود…

«غلامرضا جلالی» که در رابطه با مجاهدین خلق دستگیر شده و هنگام اسارت گلوله خورده بود با اطمینان می‌گفت که مصطفی شعاعیان با «احمد رضایی» در رابطه بود و حتی بعد از شهادت احمد، با «رضا رضایی» هم کار می‌کرد.

شعاعیان به خواست رضا برای یکی از کتابهای سازمان که شامل دفاعیات رهبران مجاهدین است، مقدمه‌ای طولانی نوشت.

عنوان کتاب «مجموعه دفاعیات»‌ بود و مقدمه شورانگیز شعاعیان هشت بند داشت. آن کتاب که حدود ۴۰۰ صفحه می‌شد پیام محمد آقا (حنیف نژاد)، دفاعیه مهدی رضایی، علی میهن دوست و بقیه در آن بود و عکس‌های متعدد داشت و اولین بار بود که سازمان کتابی همراه عکس چاپ می‌کرد. عکس اول کتاب هم از احمد رضایی بود.

گویا نویسنده متنی که با عنوان «بیانیه سازمان مجاهدین خلق ایران در پاسخ به اتهامات اخیر رژیم»، در بهار ۱۳۵۲ منتشر شده نیز، مصطفی شعاعیان است.

«…چوبه تیرباران از خون همه شهیدان انقلابی خلق، چه مسلمان و چه مارکسیست و… رنگین است. با‌‌ همان افزاری که مسلمان را شکنجه می‌دهند، مارکسیست را شکنجه می‌دهند. مسلمان انقلابی با‌‌ همان گلوله‌ای به شهادت می‌رسد که مارکسیست انقلابی. این گوهر یک وحدت واقعی در صفوف انقلاب است. این وحدتی است در میدان نبرد. در اینجاست که ضدانقلاب با آویختن به اینکه اسلام و مارکسیسم نه تنها یکی نیستند، بلکه ضد یکدیگرند، می‌کوشد انقلاب را پراکنده کند…میان یک مسلمان انقلابی و یک مارکسیست انقلابی، در نبرد با دشمن جنایتکار، یکانگی استواری وجود دارد. سمت‌گیری همه به سوی دشمن است… یک مارکسیست انقلابی نمی‌تواند دشمن اسلامی انقلابی باشد و نیست…آن مارکسیستی که در راه مردم تن به شهادت می‌دهد و در کنار چوبه اعدام فریاد آزادی آدمی را با گلویی انباشته از خون بلند می‌کند و هرگز در برابر بیدادگری سر فرود نمی‌آورد، درست دستور علی بن ابیطالب را به کار می‌برد که در وصیتش به دو گرامی فرزندش فرمود: کونوا للظالم خصما و للمظلوم عونا… (خصم ستمگر و یار و یاور ستمدیده باشید)

نبرد ما یک نبرد ماهیتاً طبقاتی است که در آن نیروهای استثمارشده بر ضد نیروهای استثمار کننده در نبردند. برای ما با خدا بودن، با مردم بودن و در مقابل دشمن خدا و مردم بودن، اصل است…»


یادی از سعید سلطان پور، آن حاضرترین حضاّر

زندانیان غیرمارکسیت هم از تنگ نظری مصون نبودند. هر گروه و دسته‌ای تنها خودش را مومن و صالح می‌پنداشت و بقیه خطاکار و منحرف بودند. امثال «اسدالله لاجوردی» نجس و پاکی رساله های عملیه را به اسم مرزبندی با کفار عَلم می‌کردند و حتی پیش از روشدن سوزاندن «مجید شریف واقفی» و دیگر قضایا، به دم پایی های خودشان علامت می‌زدند تا مبادا نجس شود. مبادا کسی دیگر پا کند و طهارتش را از دست بدهد.

دغدغه آنها از جمله این بود که مارکسیست‌ها روی کدام یک از زندانیان مذهبی دارند کار می‌کنند تا از راه به در شود. مجاهدین بعدها آنان را «اصحاب کفگیر و ملاقه» نامیدند. واقعش خیلی مته خیلی به خشخاش می‌گذاشتند. ظروف غذای خودشان را هم از دیگرانی که نجس و متنجس (نجس شده) می‌پنداشتند جدا می‌کردند. مارکسیست‌ها که نجس بودند. اگر کسی هم با آنها دمخور می‌شد، متُجنّس می‌شد!

سعید سلطانپور در بند دو و سه زندان قصر بود، اسدالله لاجوردی هم مدتی آنجا زندانی بود و هردو نفر پاهایشان زخمی بود. زخم شکنجه. هر دو.

هوشنگ بازجو، لاجوردی را لت و پار کرده بود و او در زندان اوائل می‌لنگید. سعید هم. هر دو شکنجه شده بودند.

زندانیان برای خشک کردن لباسهائی که می‌شستند از بند عمومی لباس که در حیاط بود استفاده می‌کردند

روزی را به یاد می‌آورم که سعید سلطانپور پس از شستن یک زیر پوش به طرف بند لباسها می‌رفت. «حسین حسین زاده» که بعد از انقلاب مدیر داخلی زندان اوین شد و به آقای بیگناه مشهور بود چون همیشه می‌گفت من بیگناه دستگیر شدم. من بیگناهم. (نام اصلی‌اش در شناسنامه «محمد حسین زاده موحد» بود و در زندان او را حسین صدا می‌زدیم.)

ایشان همراه محمد کجوئی سر راه سعید سبز شدند و گفتند

«شما از این بند لباس نمی‌توانید استفاده کنید.»

سعید حساّس و درد آشنا، همو که با «آنتون پاولوویچ چِخوف» و «وسلین هنچوف» و «برتولت برشت» آشنا بود، شاعر رنجدیده ای که نمایشنامه‌های «آموزگاران» و چهره‌های سیمون ماشار و مرگ در برابر و دشمن مردم و… را بر روی صحنه آورده بود و اصلا در عالم دیگری سیر می‌کرد هاج و واج شد و پرسید آخه واسه چی؟ چرا؟ اینطور که سعید گفت آنها جواب می‌دهند: «چرا ندارد، برای اینکه شما نجس هستید و این بند لباس، مخصوص طاهرهاست.»

در این موقع لاجوردی جلو می‌آید و می‌گوید ما از مراجع تقلید تبعیت می‌کنیم، در رساله عملّیه گفته شده که چه چیزهائی پاک و طاهر است و چه چیز هائی ناپاک و نجس، بعضی چیز‌ها از جمله سگ و خوک و خون و مردار و کافر از دید ما ناپاک و نجس هستند…

سعید سلطانپور عصبانی شده و پرخاش می‌کند و می‌پرسد: یعنی من نجس هستم؟ آیا به راستی ما نجس هستیم؟

هیستری ضد مذهبی و برخوردهای غیر اصولی کسانی که با جوهر مارکسیسم بیگانه بودند، واقعی بود. واقعش زنده یاد سعید هم اهل های و هوی بود و موضوع را بیش از آنچه روی داده بود پر و بال می‌داد اما، رفتار لاجوردی اصلاً قابل دفاع نبود و همه زیر سئوال بردند.

همه زیر سئوال بردیم ولی هیچکدام به این فراست نیافتادیم که این جریان فرهنگ ستیز و هنرکُش که با روح زنده و شاداب ایران زمین و حتی با مضمون پیامهای انبیاء و اولیاء ـ که جز مبارزه با اهریمنان مردم فریب نیست ـ بیگانه و غریبه‌است، سه سال بعد سوار بر اسب قدرت می‌شود و همان بند لباس را به تمامی جامعه، جامعه بزرگ ایران خواهد کشید…

لاجوردی و حسین زاده به کنار. خودبینی و تنگ نظری چون آتشی خشک و تر را می‌سوزاند و صغیر و کبیر را گرفته بود.

از غلامرضا جلالی که گفتم در رابطه با مجاهدین دستگیر شده بود، بارها شنیدم: «باید در ذهن هر کسی که وارد زندان می‌شود بذر ضدمارکسیستی بکاریم!…»

بعدها متوجه شدم ارزیابی او سر بر خود بود و نظر مجاهدین این نبود.


یدالله خسروشاهی، نماینده تیپیکال طبقه کارگر

یدالله خسروشاهی از دست مرتجعین کُفری شده بود. او عضو سابق شورای کارکنان نفت و دبیر سندیکای کارگران پالایشگاه تهران بود و با همه ضعف‌ها و زیبایی‌هایش، نماینده تیپیکال طبقه کارگر.

یکبار داد زد این چه منطقی است که بعضی از مذهبی‌ها زندانیانی را که قربانی ظلم ساواک هستند نجس می‌دانند. سعید سلطانپور که حاضر نمی‌شود در مراسم زورکی و فرمایشی زندان که سرهنگ زمانی همه ما را وادار به شرکت می‌کند، حضور یابد و به همین دلیل راهی سلولهای انفرادی می‌شود و شلاق می‌خورد، نجس است؟

از من پرسید به نظر شما این‌ها اصلاً دین و ایمون هم دارند؟ دین و ایمون هیچی، آیا انصاف دارند؟

گاهی هم عصبانی می‌شد و می‌گفت مذهب اصلا یعنی این. همین است دیگه و بد و بیراه می‌گفت.

من با نظر او که مذهب یعنی عملکرد امثال لاجوردی، موافق نبودم. یک روز عکس یک تابلوی نقاشی را که در یکی از کتابهای زندان چاپ شده بود نشانش دادم (تابلوی خیانت تصاویر) ‎La Trahison des images اثر معروف «رنه ماگریت»

وقتی دید، گفتم آقا یدالله به نظر شما این تابلو، چی را نشان می‌دهد؟ گفت یک چبق یا پیپ.

گفتم خیر، این یک پیپ نیست، این نقاشی یک پیپ است!

بلند خندید و گفت بابا ما را سرکار گذاشتی؟ گفتم نه آنچه گفتم کاملاً درست است و خود نقاش هم همین را می‌خواهد بگوید.

در پایین نقاشی همین را که گفتم نوشته است:

 ‎Ceci n’est pas une pipe

این نقاشی، اصلا یک پیپ نیست بلکه تصویری از یک پیپ را نشان می‌دهد.

داستان اسدالله لاجوردی که مُدام دنبال دمپایی اش می‌گردد که مبادا من و تو پای‌مان کنیم و نجس شود یا «حاج پیاده» آن پیرمرد خوش سیرت، که آبگوشت را آب می‌کشد! داستان همین چپق است. همین پیپ !

یدالله گفت من این چیزا را نمی‌دونم اما می‌دونم که ارتجاع و بی فرهنگی یعنی همین. همین رفتاری که سر بند رخت، با سعید سلطانپور شد.

یدالله با امثال من که پرونده بسیار سبکی داشتیم و وابسته به هیچ گروه و تشکیلاتی نبودیم، فرق داشت.

از سوی ساواک تحت فشار بود و بالاخره مجبورش کردند تا مثلاً فاتحه اعتقادات خودش را بخواند. آن انسان هوشیار هم با ظرافت هالوبازی درآورد و نمایش بازی کرد. جوری استغفارنامه را قرائت می‌کرد که همه می‌فهمیدند نمایشی و دستوری است.

اما، خسروشاهی دیگری هم در بند ما بود که از سر اختیار، در حیاط زندان از الطاف ملوکانه و «قیام تاریخی ۲۸ مرداد علیه وطن فروشان» و…دم زد و یک شب سرهنگ زمانی نامش را از بلندگوی زندان خواند و گفت:

اولین فارغ التحصیل دانشگاه قصر، جناب دکتر مهندس غلامرضا خسروشاهی، به امر اعلیحضرت همایونی آزاد می‌شوند.(با همین عبارت)

دکتر غلامرضا خسروشاهی بعدها به رژیم شیخان نیز، نه نگفت. هرچند قدرش را ندانستند و آیت‌الله عمید زنجانی، در دانشگاه وی را با بی حرمتی مجبور به استعفا نمود.

گرچه در ریاضیات رشته ترکیبات در دانشگاه تهران مدیون دکتر غلامرضا خسروشاهی است، گرچه شاگردانش به استادی رسیده‌اند، گرچه از بنیان‌گذاران پژوهشگاه دانش های بنیادی است و از نقطه نطر علمی ‌بسیار قابل احترام و ارزشمند است و نظیر او کم است اما، متاسفانه با ستایش کودتای ۲۸ مرداد خاطره خوبی به‌جا نگذاشت.


خلیل فقیه دزفولی مصاحبه می‌کند

وقتی «محمد علی (خلیل) فقیه دزفولی» به تلویزیون آمد و به وقایع درون سازمان مجاهدین، اشاره کرد گل از گل امثال لاجوردی شکفت…

خلیل فقیه دزفولی در مصاحبه ای که ۲۲ مرداد ۵۴ از تلویزیون پخش شد از قول مسؤول تشکیلاتی خودش اشاره کرد که سازمان پس از بررسی های مفصل و ریشه یابی شکست های قبلی، به خصوص ضربه ۵۰، به این نتیجه رسیده که علت آنها و ضمناً علت عدم تحرک بیشتر بچه ها، آن ایده آلیسمی است که به نام مذهب و خدا در ذهن شان انباشته شده، لذا سازمان مارکسیست شده است، تو هم فکرهایت را بکن. صبح فردا او را دیدم به او گفتم که فکرهایم را کرده ام و من هم مارکسیست می‌شوم.

خلیل این حدیث را هم که در یکی از غزلهای حافظ آمده، یکی دو بار خواند که

«من جرب المجرب حلت به الندامه»

(پشیمانی برای کسی که آزموده را می‌آزماید روا است.)

داستان دستگیری او از این قرار بود:

سوم اردیبهشت ۱۳۵۴ افراد یک دسته از مأموران گشت کمیته مشترک، که در پوشش تاکسی کار می‌کردند، حوالی خیابان سپه و میدان حسن آباد به وی ظنین می‌شوند و خلیل اقدام به فرار می‌کند. چون سیانور نداشته (یعنی سازمان از او گرفته بود)، در حین فرار سعی می‌کند خود را به زیر اتومبیل بیندازد تا کشته شود اما موفق نمی‌شود و دستگیرش می‌کنند. در کمیته مشترک خود را «عباسعلی عرب مفرد»، شاگرد قهوه چی معرفی می‌کند و در توجیه اقدامش به فرار می‌گوید که چون از مشتری ها در قهوه خانه شنیده که ساواکی ها هر کس را در خیابان ببینند و نظرشان را بگیرد می‌کشند، او نیز ترسیده و فرار کرده است. گفته شده او در جیبش نوشته ای از بهرام آرام در مورد انفجار در خیابان شیخ هادی (که طی آن، لطف‌الله میثمی، ناصر جوهری و سیمین صالحی دستگیر شدند)، داشته و از طرفی شباهت او با برادر دوقلویش اسدالله (جلیل) فقیه دزفولی هم، باعث تردید بازجوها شده و خلاصه، پس از ۹ روز معلوم می‌شود که او شاگرد قهوه‌چی نیست!

حسین زاده به او می‌گوید ما تو را نمی‌زنیم خلیل خان ! بیخود برای سازمانی که تو را خلع سلاح کرده و حتی امکان خودکشی را از تو گرفته است سینه چاک نکن…

خلیل که انتظاز شکنجه های هولناک داشت و دید که با او برخورد خیلی سختی نشد، بخصوص که نه مارکسیست کاملی بود و نه مسلمان معتقدی و سازمان هم سلاح و سیانورش را گرفته بود، او را قابل ندانسته، در طرح زدن تیمسار زندی‌پور شرکت نداده و به کارگری فرستاده شده و… اعلام همکاری می‌کند و به بازجویان می‌گوید سازمان توسط رادیوهایی که دستکاری و مهیا شده، بی‌سیم‌های کمیته مشترک و ساواک را می‌گیرد و بدین لحاظ قبل از هر دستگیری پیش دستی می‌کند و از این رو حتی به چریک های فدایی نیز در این زمینه سرویس داده است. این است که کمتر گیر می‌افتند…

پس از آگاهی مقامات امنیتی رژیم از این موضوع روی دستگاه‌های بی سیم کد مخصوص نصب می‌شود و امکان شنود از بین می‌رود.

وی همچنین شرح می‌دهد که فرمانده عملیات ترور تیمسار زندی پور با وحید افراخته بوده است. (هنگام این اعترافات، هنوز وحید دستگیر نشده بود.)

خلیل پس از مدتی آزاد شد و شغل خیاطی را انتخاب کرد و اکنون در قید حیات نیست. برخی از بچه‌ها معتقد بودند که او خیانت کرده است. (یادآوری کنم که کتاب محموعه دفاعیات که پیشتر گفتم مصطفی شعاعیان بر آن مقدمه طولانی نوشت در زیر زمین خانه فقیه دزفولی در خیابان غیاثی چاپ شد.)


دستگیری وحید افراخته و شعر صفی علی شاه

یکشنبه ۵ مرداد سال ۵۴ وحید افراخته دستگیر شد. تا آنزمان رفتار ساواک‌پسند قاتلین شریف واقفی که علاوه بر ترکش‌های هولناک به اعتماد جامعه، به بروزِ زودرس جریان راست ارتجاعی کمک شایانی کرد، رونشده بود.

همینجا بگویم که تغئیر عقیده و نظرگاه، حق شناخته شده هر انسانی است. چهل و چند نفری که بعد از جریان تغئیر ایدئولوژی تیرباران شده و یا در درگیری خیابانی و زیر شکنجه جان باختند، از مبارزین فداکار و شریف میهن‌مان بودند.

مسئله اصلاً این نیست که چرا عده‌ای به مارکسیسم گرویدند. شماری از آنها مبارزین فداکاری بودند.

آنچه ضربه زد، نه تغئیر عقیده و نظرگاه، که حق شناخته شده هر انسانی است، بلکه برخوردهای ناصادقانه، غصب نام و امکانات و تزریق و تحمیل نظرات بود. رهبری جریان جدید تاب تحمل منتقدین را نداشت و برایشان پرونده سازی می‌کرد و پاپوش می‌دوخت. سنت سیّئه این خائن است و آن مزدور، از زمان تقی شهرام در سازمان باب شد.

با دستگیری وحید، برادرانش فرید و حمید را هم صدا زدند و به کمیته مشترک بردند. یادم هست بعد از آنکه خبر گیرافتادن وحید منتشر شد، وضو گرفتم و برای او با چشمی گریان دعا کردم. این در حالی بود که نه مجاهد بودم و نه او را می‌شناختم. تنها می‌دانستم با رژیم مبارزه می‌کند و انسان شجاعی است. ساواک هم بسیار روی او حساس بود. وحید به «دژ تسخیرناپذیر» شهره بود.

فردای آنروز همه اش راه می‌رفتم و با آوازی حزین شعر صفی علی شاه (حاج میرزا محمد حسن اصفهانی) را پشت سر هم می‌خواندم. آن نغمه برای خودم مثل آواز سید جواد ذبیحی زیبا می‌نمود.

«خواهم ای دل محو دیدارت کنم

جلوه گاه روی دلدارت کنم
واله آن ماه رخسارت کنم

بسته آن زلف طرارت کنم
در بلای عشق دلدارت کنم…»

بعدها بود که فهمیدم خیلی سر کارم. در رؤیا سیر و سیاحت می‌کردم و با خیالات خودم دلخوش بودم. شنیدم وحید پس از شکنجه های بسیار که به او دادند و بعد از آنکه قرار با «بهرام آرام» را سوزاند و ساواک نتوانست وی را دستگیر کند، پشیمان می‌شود و کم‌کم به این نتیجه می‌رسد که همه چیز را بگوید و همه کس را آنگونه که بوده، به ساواک بشناساند.

محمد داودآبادی (مهرآئین) را او گفت که در گروگانگیری شهرام شرکت مستقیم داشته و او بود که به بازجویان گفت حنیف نژاد سر همه شما کلاه گذاشته که خودش خیلی چیزها را به گردن گرفته است. او بود که لو داد مرتضی صمدیه لباف در ترور تیمسار زندی پور شرکت داشته، درحالیکه خود صمدیه ۷۰ روز نگفته بود…

چند روز بعد غلامرضا جلالی را هم صدا زدند و به کمیته مشترک بردند. برادران وحید را تا در آن بند بودم از کمیته نیآوردند اما غلامرضا جلالی پس از مدتی برگشت. با کسی حرف نمی‌زد و سر به گریبان بود. یکبار گفت می‌دانم برای وحید نماز خواندی و دعا کردی. یک چیزی هست می‌خواهم برایت تعریف کنم اما… حرفش را خورد و نگفت.

گمانم آنچه را برای من تعریف نکرد با «محسن مخملباف» که با او نزدیک‌تر از من بود در میان گذاشت.

در بند دو و سه تا آنجا که می‌دانم جز غلامرضا جلالی کسی عضو مجاهدین نبود اما بیشتر زندانیان مذهبی در بند، به لحاظ عاطفی و تا حدودی خط مشی، جز مجاهدین گروه و سازمان دیگری را قبول نداشتند.

یک روز اسم مرا صدا زدند با کلیه وسائل. اینجور وقت‌ها هزار فکر به سراغ آدم می‌آید. دل تو دلم نبود تا اینکه استوار کدخدازاده (نگهبان زندان) گفت جای دوری نمی‌ری، تو و آن رفیقت که هم اسم توست، برمی گردین به بند یک و هفت و هشت که سابق بودین. اصلاً اشتباهی اینجا فرستاده بودند.

غلامرضا جلالی کنارم بود. این پا و اون پا می‌کرد و انگار می‌خواست چیزی به من بگوید. تا نگهبان آنطرف‌تر رفت سرش را در گوشم گذاشت و گفت «سازمان مارکسیست شده و وحید افراخته نماز نمی‌خواند.»

به آرامی گفتم غلامرضا نماز یعنی نیایش. وقتی وحید نبود، نیایش بود. بعدا هم خواهد بود… با تعجب مرا نگاه کرد. نگاه مهربان آن انسان شوخ را فراموش نمی‌کنم.

غلامرضا جلالی، بعد از انقلاب به سازمان «اکثریت» پیوست و در تصادف قطار نزدیک شاهرود در آتش سوخت.

این سخن ناقص بماند و بیقرار

دل ندارم بی دلم معذور دار !

ذره ها را کی تواند کس شمرد

خاصه آن کو عشق، عقل او ببرد


یوسف آل یاری در سال ۱۳۶۲ دستگیر و ۲۳ مرداد ماه ۱۳۶۳ اعدام شد. در مقاله غبارزدایی از آینه‌ها. دفاعیات پرشور شکرالله پاک نژاد جانباختن آن انسان عزیز را به اشتباه سال ۶۷ گفته بودم و پوزش می‌خواهم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

12 − 3 =