خاطرات خانه زندگان (قسمت ۳۷)؛ “آدمی شایسته نیست که ابزار کس دیگری قرار بگیرد”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت:


در قسمت پیش ضربات پی در پی ساواک به فدائیان و مجاهدین را از سال ۵۳ تا انقلاب برشمردم، ضربات هولناکی که هر فرازش داستان شگفتی داشت. جوانان از پاک و خودگذشته میهن ما یکی بعد از دیگری به خاک و حون می‌افتادند و این در شرایطی بود که پس لرزه‌های وقایع بیرون زندان خودش را در زندان نشان می‌داد.


آیا روزی می‌رسد که شلاقها به داس تبدیل ‌شود؟

پیش‌تر گفتم با یکی از بچه‌ها که گاه گداری سرود فلسطینی الشعب آمن بالحراب را می‌خواند در حیاط بند لباس می‌شستیم و او با اندوه می‌گفت:

یک عده خودخواه و قدرت طلب حاصل رنج یک ملت را به باد داده‌اند…

در همین حال از زیر هشت صدایم زدند. عیر از من دو نفر دیگر را هم صدا زدند و عجله عجله زیر هشت بردند. بعد از کمی معطلی و تشریفات معمول و چک کردن کارتکس‌ها (ﮐﻪ ﻣﺸﺨﺼﺎﺕ ﺯﻧﺪﺍﻧﯽ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ) هر سه نفرمون به سمت یک ریوی ارتشی هدایت شدیم. دستها و چشم هایمون را بستند و ماشین به طرف در خروجی راه افتاد. همین الان هم صدای روشن شدن آن ماشین در گوشم زنگ می‌زند.

اگرچه در قصر زندانی می‌کشیدیم اما دل کندن از آنجا آسان نبود. احساس عجیبی داشتم بخصوص که نمی‌دانستیم ماشین دارد کجا می‌رود. یاد بچه‌ها بودم و توی راه مدام می‌گفتم آیا این روزهای غم انگیز خواهد گذشت؟ آیا روزی می‌رسد که شلاقها به داس و قلم تبدیل ‌شود؟ آیا واقعاً آنطور که اشعیای نبی گفته بود روزی شمشیرها غلاف خواهد شد؟

متاسفانه نگرانی دوست من درست از آب درآمد و بار دیگر سر از کمیته مشترک درآوردیم. آب دهنم از هراس خشک شده بود و بی‌اختیار «وان یکاد» می‌خواندم. خدایا… دوباره کمیته…

مثل برق همه خاطرات گذشته جلوی چشمانم، چشمانی که البته بسته شده بود رژه می‌رفتند. از روزی که از ساواک اهواز به اینجا آمدم. آزارهای بی‌دلیل آن مامور خشن در بدو ورود، که به قسمتهای حساس بدنم پشت سر هم لگد زد، دچارشدن به خونریزی، آن روز که کاسه ادرار را بر سرم ریختند. روزی که سوارم شدند و باید عرعر می‌کردم. سرهنگ عباس وزیری و ان نگاه غضبناکش…

دل توی دلم نبود. یه جورایی نگران بودم.

دوباره لباس خاکستری آنجا را پوشیدیم و متاسفانه از هم جدا شده و مرا به سلول بسیار کوچک و نیمه تاریکی در قسمت همکف انداختند.

البته برخورد بدی نشد و نگهبان گفت گمان نمی‌کنم اینجا ماندنی باشی.

کمی ترس برم داشت اما می‌کوشیدم خودم را از تا نیاندازم.

ادامه متن بعد از ویدئو:

.


زندگی آزمایشی بیش نیست

واقعش زندگی آزمایشی بیش نیست و ما روی یک پُل هستیم…

آنچنان که در یک قطعه آوازی «کانتاتا» Cantata اثر باخ آمده روزها مثل آب جوشنده‌ای که از چشمه‌ها بیرون می‌جهد از زندگی می‌گریختند و بیش از هر زمانی می‌فهمیدم که زندگی آزمایشی بیش نیست.

هر روز صبح، آواهای آهسته و حزینی از سلولهای دورتر می‌آمد و گاه فریادهای زیر شکنجه آنرا به سکوت سنگینی مبدل می‌ساخت. سلول خیلی سرد بود، انگار وارد یخچال شده بودم. یواش یواش پاشدم و قدم زدم. کارم این شده بود که هرچه آیه و شعر و خاطره یادم می‌آمد، مرور کنم تا خمودی و کرختی غالب نشود.

شرایطی را که دارم شرح می‌دهم تنها کسانی تمام و کمال حس می‌کنند که آنرا از سر گذرانده‌اند. یعقوب به یوسف گفته بود تو قلب بیگانه را می‌شناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده‌ای…

آیه ۱۱۰ سوره یوسف (حَتَّی إِذَا اسْتَیْأَسَ الرُّسُلُ وَظَنُّواْ أَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُواْ جَاءهُمْ نَصْرُنَا…) و آیه ۲۱۴ سوره بقره که بر رنج و شکنج پیشینیان انگشت می‌گذاشت (مَّسَّتْهُمُ الْبَأْسَاء وَالضَّرَّاء وَزُلْزِلُواْ حَتَّى یَقُولَ الرَّسُولُ وَالَّذِینَ آمَنُواْ مَعَهُ مَتَى نَصْرُ اللّهِ…)

(این آیان را که به شرایط سخت اشاره داشت)، بارها و بارها خواندم و مثنوی هم اینگونه مواقع قوت چشم و عصای دستم بود.

با خودم می‌گفتم آیا این روزهای سخت سپری خواهد شد؟

کودکِ درونم زمزمه می‌کرد: یه شب ماه میاد… یه شب ماه میاد…

خودم را دلداری می‌دادم از درون شب تار می شکوفد گل صبح… اصالت با تاریکی نیست…

چون که قبض آید تو در وی بسط بین

تازه باش و چین میفکن بر جبین

بعد نومیدی بسی امیدهاست

از پس ظلمت دو صد خورشیدهاست

گر هماره فصل تابستان بدی

سوزش خورشید در بستان زدی

داشتم ابیات قوق را آرام آرام می‌خواندم که یکمرتبه لگدی به در خورد و نگهبان با صدای بلند گفت تنت می‌خاره؟دیگه آواز نخون


جوردانو برونو و گالیله در سلول

فردای آنروز بخشهایی از «دُن آرام» شولوخوف را برای خودم مرور کردم. همچنین سرگذشت «جوردانو برونو» Giordano Bruno و «گالیلئو گالیله» Galileo Galilei را که در قصر، در تاریخ ویل دورانت خوانده بودم و آقای «فریدون شایان» هم در موردشان برایم تعریف کرده بود.

انگار جوردانو برونو و گالیله لباس زندان پوشیده و آنجا گوشه سلول نشسته بودند. با هاشون حرف می‌زدم و سرحال می‌شدم.

جوردانو برونو رزمنده بی سلاحی بود که با بی خردی و تعصبات کور اصحاب کلیسا راه نیامد و بهایش را هم بدجوری پرداخت.

به دلیل ظلم اصحاب خرافات، دربدر و آواره شد و از این کشور به آن کشور می‌رفت تا اینکه بعد از سالها زندگی در تبعید، با امید به اصلاح، که شاید شرایط عوض شده است، به ونیز که آن موقع جمهوری جدائی از ایتالیا بود بر گشت، اما با تک‌نویسی و گزارش دوست نزدیکش، دستگیر و به دادگاه تفتیش عقاید رُم تحویل داده شد.

جوردانو برونو کشیش بود و گرچه نظرات رسمی را به چالش می‌گرفت اما برخلاف دیدگاه زندانبانانش با ارتداد میانه‌ای نداشت و مثل گالیله معتقد به خداوند بود. او حدود ۸ سال در زندان ماند تا اینکه اجلش سر رسید.

صبح ۱۹ فوریه سال ۱۶۰۰ میلادی او را از زندان به میدان بازار گل‌فروشان Campo de’ Fiori شهر رم، آوردند. من آن میدان را دیده‌ام. الان مجسمه بزرگی از جوردانو برونو آنجاست.

روزی که می‌خواستند جانش را بگیرند، ردای کشیشی‌ او را پاره نموده و دو سیخ را به شکل صلیب از دهان وی رد کردند و بعد به تیرکی چوبی بستندش و در میان تلی از هیزم زنده زنده سوزاندند.

ممکن است داستان او را شاخ و برگ داده باشند اما می‌گویند وقتی وی را بسته بودند و پشت سر هم هیزم برای سوزاندن او می‌آوردند، ساکت بود و حرف نمی‌زد اما کمی بعد وقتی شنید پیرزنی نام خدا را می‌بَرد و هیزمی روی هیزمها می‌اندازد، آهی کشید و گفت «لعنت بر جهل مقدس»

در مورد وی آنچه بیشتر توجه مرا جلب کرده بود گزارش و تک‌نویسی دوست نزدیکش موچنیگو بود. جوردانو برونو تاحدودی متوجه نقشه‌های قاتلینش شده بود و می‌خواست از ایتالیا به طرف فرانکفورت برود، اما موچنیگو، گزارش داد که جوردانو برونو، به راهبان توهین کرده و می‌گوید آنان زمین را با ریاکاری و زندگی پلید خود که ربطی به مسیح ندارد، آلوده می‌کنند و ضمناً قصد فرار دارد.

با این گزارش، ماموران دادگاه تفتیش عقاید برونو را دستگیر و شکنجه کردند و بعد هم آن به اصطلاح دادگاه، وی را مرتد خواند.

جوردانو برونو بعد از شنیدن حکمش گفته بود:

ای قاضییان، داوران، می‌پندارم از دادن این حکم خودتان بیشتر در هراسید تا من از شنیدن آن


جنگهای مذهبی صفحه تاریکی از تاریخ بشر

آنچه دادگاه تفتیش عقاید بر سر گالیله آورد هم، بسیار غم‌انگیز بود. اینکه او در محکمۀ «ارباب شریعت» عقاید خود را مجبور شد انکار کند، ذره‌ای از ارج و مقامش نمی‌کاهد.

گالیله یکی از چهره‌های تابناک عصر رنسانس به شمار می‌رود.

او هم‌ به ساز ارباب کلیسا نمی‌رقصید و می‌پرسید چگونه می‌توان قبول کرد آفریدگاری که ما را با عقل و شعور به دنیا آورده است، ما را از به کار بردن این مواهب منع کند؟ همانند کپلر، عقیده داشت که خداوند به انسان خرد بخشیده تا بتواند کتاب طبیعت را بخواند.

گالیله به جای پیروی از احکام و آرای پیشین، به روش علمی (بر پایه‌ی مشاهده و تجربۀ مستقیم) گرایش داشت. با مطالعات خود به نتیجه رسید که نظر کوپرنیک مبنی بر حرکت زمین به دور خورشید، حقیقت دارد. اما کلیسای کاتولیک با جزم‌اندیشی، به مرکزیت زمین معتقد بود، و به پیروی از متن «سفر آفرینش» تورات (عهد قدیم) قرن‌ها آموزش داده بود که خداوند، نخست زمین را آفرید و سپس عرش و سماوات (خورشید و ستارگان) را پیرامون آن به حرکت در آورد.

از طرف پاپ به گالیله پیغام دادند تنها نظریات مورد قبول کلیسا را آموزش دهد، اما وی اعتنا نکرد، تا آنکه «برای ادای توضیحات» به رم احضار شد و آنجا در محکمۀ تفتیش عقاید (انگیزیسیون) به کفر متهمش کردند و لقب خائن گرفت.

در آن محکمه Galileo’s Trial گالیله بر عقل تکیه می‌زد و کلیسا بر خرافات، از این رو نزاع گالیله با کلیسا به نزاع عقل با خرافات تبدیل شد.

بارها در سلول داستان جوردانو برونو و گالیله را مرور کرده و از اینکه جنگهای مذهبی صفحه تاریکی از تاریخ بشر است به فکر فرو می‌رفتم. البته صفحات تاریک تاریخ، تنها به جنگ های مذهبی مربوط نمی‌شود. برای مثال آتش دو جنگ جهانی را پاپها روشن نکردند. جبارانی هم بوده و هستند که با دین کمترین میانه‌ای ندارند.

چند روز که گذشت تنهایی و بیشتر بلاتکلیفی حوصله‌ام را سر برد و مثل برگهای درخت که از سرما کز می‌کنند، در خود بودم. صدای فریادهای زیر شکنجه گردبادی از ترس را به جانم می‌ریخت. بی پناه شده بودم.

تا اینکه یک روز صبح گفتند پاشو بیا بیرون


شکر شیرازی و ترانه‌هایش

بدون سئوال و جواب منو بردند از پله‌ها بالا به بند ۶، در اتاقی که سه نفر دیگر هم بودند. خیلی خوشحال شدم. تا نگهبان در را بست ماچ و بوسه شروع شد. یکیشون زندانی عادی بود و دیگری از بچه‌های کنفدراسیون.

در آن اتاق یک دانشجوی دانشکده فنی هم بود که پاهاش زخم داشت و شل‌شلی راه می‌رفت. دوست داشتم به اسامی آنها اشاره کنم اما خودشان رضایت ندارند.

آن زندانی عادی را که به اتهام دزدی دستگیر شده بود در قصر دیده بودم. وی در همین کمیته با دکتر علی شریعتی هم‌اتاق بوده‌است. بعداً در باره او و دوستی که از بچه‌های کنفدراسیون بود صحبت می‌کنم.

دانشجوی دانشکده فنی که پاهایش پانسمان داشت مال طرفای شیراز بود. اسم شکر شیرازی را اولین بار از او شنیدم. تا آنوقت خیال می‌کردم شکر فقط اسم زن است اما متوجه شدم چقدر بیغم. از او شنیدم که شکر شیرازی خواننده یهودی است و معمولا با تنبک و دایره زنگی، در عروسی‌ها ترانه‌های طنزآمیز می‌خواند. هروقت دوست ما حال و حوصله داشت ترانه های کاکا، شمس العماره و سبزه زار شکر را به زیبایی می‌خواند و ما هم دم می‌گرفتیم و اندوه و سکوت سلول کمرنگ می‌شد.

برفتم بر در شمس العماره/ همون جایی که دلبر خونه داره/ زدم بر حلقه در/ یارم اومد دم در/ بگفت کیست؟ گفتم من مسکین/ درو واکن درا وا کرد…

البته من سبزه زار را بیشتر دوست داشتم.

بیا بریم سبزه زار، بیا بریم سبزه زار، ای خدا بارون بیار، ای خدا بارون بیار، شو ببار و روز ببار، هی ببار…هی هی هی…

می گفت هنر شکر اجرای واسونک‌ها Vassunak است.

واسونک‌ها که در بعضی از نقاط فارس به آن سرود یا سوری suri هم می‌گویند ترانه‌های فولکلور (مردمی) هستند که بیشتر در شهر شیراز در مجالس عروسی و سرور و شادمانی خوانده می‌شوند و اکثراً تک بیت و با ریتم شش هشت باز در مایه شوشتری خوانده می‌شوند.

می‌گفت واسونک از اول خواستگاری تا هنگامی که عروس پا به خانهٔ شوهر می‌گذارد را دربرمی‌گیرد. بعضی روزها در همان سلول نمایش خواستگاری (رخت‌بران، حنابندان، حمام دامادی تا مراسم حجله بران) را از اول تا آخر بازی می‌کردیم و غش عش می‌خندیدیم چون از تنها چیزی که خبر نبود عروس بود.

دانشجوی شیرازی تعریف می‌کرد در راهرو دانشکده فنی دانشگاه تهران، جزوه تقی شهرام (بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک) یکی دو هفته به صورت برگهای جدا جدا کنار هم چیده شده بود و تعدادی از بچه‌ها می‌نشستند و در سکوت می‌خواندند. هیچکس هم مانع نمی‌شد. من فلک‌زده هم یک روز از سر کنجکاوی دقایقی نشستم و خوندم. این مربوط به خیلی وقت پیشه.

مدتی بعد در خوابگاه دستگیر شدم و هرچه داد زدم بابا من نمی‌دونم این چی بود به گوش بازجو نرفت که نرفت. هی می‌پرسد هویت شما محرز است فعالیت خود را بنویسید. جواب می‌دم بابا جان شما که خودتان میگید هویت من محرز است. چی را بنویسم. می‌زنند و میگند خفه… به خدا از عمر خودم سیر شدم.

به او گفتم در زندان قصر خلاصه‌ای از بیانیه را از بچه‌ها شنیده‌ام. بخشی از آنرا تعریف کردم و او خیلی تعجب کرد. گفت درست عین جملات را نقل می‌کنی.

زنده‌یاد حسن صادق و…در بند یک و هفت و هشت قصر هرچه را از بیانیه یاد داشت برایم گفته بود.


«بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» در زندان قصر

جریان تقی شهرام، «بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک» را مـهرماه ۱۳۵۴ منتشر کرده بود. البته اولین چاپ آن بـه صورت دست نویس و در سطح محدودی در قطع جیبی با پـلی‌کپی الکلی تکثیر شده بود و گویا بعداً با چند ضمیمه در داخل و خارج از کشور چاپ و منتشر می‌شود.

بیانیه مزبور را بازجویان به برخی روحانیون نشان داده و بخشی را هم برایشان خوانده بودند.

عضدی به آنان گفته بود آقایان، در بیرون زندان رهبری سازمان و کسانیکه شما به آنان کمک کردید از اواخر سال ٬۱۳۵۳ فاتحه اسلام را خوندند. جزوه «تحلیل روابط ایران و عراق» را که در تابستان پنجاه و چهار منتشر شده بود به آنان نشان می‌دهد که آرم سازمان بدون آیه فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیما چاپ شده بود

در بندهای بالا هم که ابدی‌ها و کسانیکه حکم زیاد داشتند آنجا بودند، رسولی بازجو (ناصر نوذری) بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک را به زندانیان نشان می‌دهد و گویا مسعود رجوی موفق می‌شود وی را قانع کند تا آن را برای یک شب امانت دهد تا فقط خودش بخواند و صبح تحویل بدهد.

اینطور که شنیدم بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک یک مقدمه طولانی داشت و متن آن هم از یک پیشگفتار و سه فصل تشکیل شده بود به همراه چهار ضمیمه از مطالب تحلیلی.

خلاصه، رسولی راضی می‌شود که تا صبح آن جزوه دست مسعود رجوی باشد. همان شب مجاهدین تصمیم می‌گیرند آنرا تمام و کمال بازنویسی کنند تا سر صبر مطالعه شود. جزوه قسمت قسمت شده و شماری از زندانیان با پنهان کاری و ابتکار، تا صبح از کل کتاب نسخه برمی‌دارند و سپس تمام صفحات را با چسب برنج می‌چسبانند و فردا صبح رسولی می‌آید و تحویل می‌گیرد. بیانیه مزبور به این ترتیب نقد شده و ۲۸ سئوال پیرامون آن تدوین می‌شود.

پیشتر در قسمت سی و دوم خاطرات خانه زندگان (۳۲) ای چنگ ناله برکش و ای َدف خروش کن

شرح دادم که پاییز سال ۱۳۵۵ مسعود رجوی «اطلاعیه تعیین مواضع سازمان مجاهدین خلق ایران در برابر جریان اپورتونیستی (انحرافی) چپ‌نما» را به عنوان تنها عضو باقیمانده از مرکزیت اولیه، در ۱۲ ماده‌ تدوین کرد که راهنمای عمل آن سال‌ها بود.

رونویسی از جزوه‌ها (چه آنچه امثال بیژن جزنی و مسعود رجوی در زندان می‌نوشتند) و چه نوشته‌های بیرون زندان، مثل «رد تئوری بقا»ی پویان که به جزوه‌ی بهار مشهور بود یا «ﻣﺒـﺎرزه ﻣﺴـﻠﺤﺎﻧﻪ – ﻫـﻢ اﺳـﺘﺮاﺗﮋی، ﻫـﻢ ﺗﺎﮐﺘﯿـﮏ» نوشته مسعود احمدزاده که به جزوه پاییز معروف شد، پیش‌تر معمول بود اما نسخه برداری از تمام بیانیه اعلام مواضع ایدئولوژیک در یک شب، تازگی داشت.

شاید برای نسخه برداری از کاغذ سیگار استفاده می‌شد. کاغذ سیگار نازک بود و اگر در آب می‌افتاد هم، زیاد خراب نمی‌شد. پشت و روی آن با خط ریز حدود ۴۰ سطر می‌شد نوشت و در صورت لزوم از بین بردنش دشوار نبود. بعلاوه در جلد مقوایی مفاتیح یا قرآن راحت جاسازی می‌شد.


دکتر شریعتی و هم‌سلولی‌هایش

جلو‌تر گفتم که یک زندانی عادی در سلول ما بود. وی را در بند یک و هفت و هشت زندان قصر هم دیده بودم. خودش می‌گفت به اتهام دزدی دستگیر شدم. اوائل دستگیری‌اش در کمیته مشترک با دکتر شریعتی هم سلول می‌شود و خودش هم نمی‌دانست چرا.

می‌گفت نمی‌دونم واسه چی من اصلاً پیش زندانیان سیاسی افتادم. نه اهل خبرچینی‌ام و نه انصافاً تا حالا در این مورد چیزی از من خواسته شده ولی خدا را شکر که افتادم پیش دکتر شریعتی. البته اونجا یک زندانی دیگری به اسم احمد رضا کریمی هم بود و یک استاد دانشگاه شیراز به اسم آقای سپهری. ممکنه پیش و بعد از من هم کسانی در آن سلول بوده‌اند اما من اطلاع ندارم.

تعریف می‌کرد به دکتر شریعتی گفته بودند نظر شما راجع به چادر جیست. جواب داده بود باید از بزازها بپرسین. من بزاز نیستم.

آن زندانی عادی تعریف کرد یکبار منو برای بازجویی صدا زدند. حتم داشتم در مورد یکی از دوستانم می‌خواهند بپرسند. کسیکه مثل من دزدی نمی‌کرد و به من گفته بود دزدی هم می‌خوای بکنی مثل رابین هود باش، اگر چیزی گیرت اومد، تنهاخوری نکن. بده به دیگران که دشمن اغنیا هستند.

همین حرف به گوش بازجوها رسیده بود و حالا حتم داشتم در باره وی از من بازجویی خواهند کرد. یواشکی به دکتر شریعتی داستان را گفتم و پرسیدم به نظر شما من چکار کنم. داشت ترانه جان مریم چشماتا وا کن منو صدا کن…را با خودش زمزمه می‌کرد. خانمشان لباس زندان که البته رنگش مثل لباس ما بود ولی شیک تر می‌نمود، برای او دوخته و وی تازه پوشیده بود. کمی منو ورانداز کرد و بعد گفت یه قصه برات بگم. بعد لابلای قصه به من فهموند که علیه دوستم حرفای پرت و پلا بزنم ولی اصل قضیه را نگم.

داستان یک اسب‌سوار را تعریف کرد که یک آدم بدجنسی مصاحب او بوده و روزی با تعریف و تمجید از اسب او، خواهش می‌کند اگر ممکن است کمی سوار اسب تو بشوم.

اسب سوار هم که همه را مثل خودش پاک و صاف می‌دیده میگه بفرما. اون آدم بی‌مروت سوار میشه و می‌زنه به چاک و داد می‌زنه اسبت را بردم. اسبت را بردم…

اسب سوار هم میگه تو اسب منو نبردی، جوانمردی را بردی.

دکتر بعضی وقتها به در می‌گفت تا دیوار بشنود. با خودش حرف می‌زد و جوری که من یا اون احمد رضا بشنود، پشت سرهم تکرار می‌کرد آدمی شایسته نیست که ابزار کس دیگری قرار بگیرد. آدمی شایسته نیست که ابزار کس دیگری قرار بگیرد. آدمی شایسته نیست که ابزار کس دیگری قرار بگیرد…

[کانت هم که انسان را غایت می‌دانست نه وسیله، جمله ای شبیه به این دارد.]

آقای سپهری (استاد دانشگاه شیراز) هم با دکتر شریعتی در یک اتاق بوده و تعریف می‌کرد در سلولی که ما بودیم احمد رضا کریمی را آورده بودند که موی دماغ باشد. دکتر معمولاً شبها نمی‌خوابید و نگران بود نکند روزها که می‌خوابد با خودش حرف بزند و همین، کار دستش بدهد. احمد رضا کریمی دست به گزارش بود و این را دکتر می‌دانست.

روزی به من گفت آقای سپهری دکتر تارک الصلوه‌ است. صبحها نماز نمی‌خواند. احمد رضا کریمی عامل ساواک در سلول ما بود و تو نخ همه چیز و همه کس می‌رفت.


آیا در ایران کودتا شده است؟

دکتر شریعتی در کمیته مشترک کریدور بند را تی می‌کشید و گاه دم سلولها که می‌رسید برای روحیه دادن به زندانیان با صدای بلند می‌گفت تی کشیدن از استادی دانشگاه بسیار بهتر است.

شنیدم یکبار تیمسار زندی پور دم سلول دکتر شریعتی کتاب «اسلام در ایران» پطروشفسکی را به ایشان نشان می‌دهد و می‌گوید دکتر این کتاب را خوندی؟ وی جواب می‌ده، بله، بله. اما این، «اسلامِ در ایران» [Islame dar Iran] است. (اسلام با کسره زیر حرف میم)

تیمسار زندی‌پور بعد می‌پرسد آیا واقعاً شما کتاب انتظار مذهب اعتراض را نوشتی؟ این مزخرفات چیه؟ آیا واقعاً به ولی عصر که بیش از هزار سال است زنده مانده و…باور دارید؟

دکتر جواب می‌دهد جناب تیمسار آیا در ایران کودتا شده است؟

زندی‌پور تعجب می‌کند و دکتر شریعتی می‌گوید آخر شخص اول مملکت بارها از اینکه امام زمان یا حضرت عباس به یاری‌شان شتافته صحبت کرده‌اند و حالا شما مسخره می‌کنید…

زندی‌پور در را می‌بندد و می‌رود.

موارد زیر هم که نمی‌دانم واقعی است یا نه، در قصر گفته می‌شد.

از او بازجویان پرسیده بودند شما اسلحه داشتید و او پاسخ می‌دهد بله بله. می‌پرسند مارکش چی بود؟ جواب می‌دهد «بیک» (خودکار بیک)

یا با اشاره به آیه «فضل الله المجاهدین علی القاعدین اجراً عظیما» از او می‌پرسند «فضل الله مجاهدین» چی شما میشه. با او قوم و خویش هستید؟ و دکتر می‌گوید او را نمی‌شناسم اما با «علی قاعدین» فامیل هستیم…


هر «تکست» را در «کانتکس» خودش یاید دید

برگردیم به سلول کمیته.

من و آن دوست که از بچه‌های کنفدراسیون بود در سلول ماندیم و دو نفر دیگر را بردند.

از او خواهش کردم به من تاریخ یاد بدهد، انگلیسی یاد بدهد. هرچه می‌داند یاد بدهد. همین طور که در سلول قدم می‌زدیم به من انگلیسی درس می‌داد. جملات کوتاه یا شعری قدیمی از متون کلاسیک را می‌خواند تا من از بر کنم. خیلی برایم سخت بود چون مثل قابوس نامه و کلیله و دمنه ما در فارسی می‌مانست و با اینکه زبانم بد نبود اما با متون کهن مانوس نبودم ولی با هر حول و ولایی بود سعی می‌کردم حفظ کنم.

یک روز دراز کشیده بود و من داشتم آیه‌ «وَلاَ تَهِنُوا وَلاَ تَحْزَنُوا…» را برای خودم تکرار می‌کردم. پا شد و پرسید اینکه می‌خونی چیه؟ گفتم آیه‌ای از قران است. پرسید آیا ارزش وقت گذاشتن داره؟ ناسلامتی شما زندانی سیاسی هستی…

گفتم قران به مثابه متنی ادبی هم همیشه برای من جاذبه داشته‌است.

پرسید آیه‌ای که گفتی یعنی چی؟ فارسی آن چی میشه؟

گفتم من اینجور می‌فهمم که یعنی در مبارزه با ستمگران سست نشوید. غم به دل راه ندهید. شما برتر از دشمنانتان هستید اگر روی ایمان خودتان بایستید. خلاصه کلام، با مشکلات راه خود را نبازیم و یقین کنیم باطل اوت می‌شود.

خندید و گفت خب منکه به قران اعتقاد ندارم و نمی‌خوانم هم، می‌دانم که با مشکلات راه نباید خود را ببازیم و باطل هم اوت می‌شود.

از آنجا که می‌دانستم از نظر قوانین ریاضی و احتمالات، جهان می‌توانسته‌ به بی شمار حالت پدید آید، اما فقط نمونه بسیار خاصی از این حالات است که پیدایش و ادامهٔ حیات را میسر ساخته، گفتم من با این رأی موافق بوده و هستم که جهان ما و هر چه در آن است absourd و عبث نیست و همین نکته را هم از قران می‌گیرم. یعنی ابدا برای من جنبه تخدیری ندارد و من برای رفتن به بهشت یا ترفتن به دوزخ نیست که قران می‌خونم. بخصوص که با زبان و اشارات آن هم برخلاف شما آشنا هستم و هر مسئله‌ای، یا بهتر بگویم هر تکست را در کانتکس تاریخی خودش می‌بینم و می‌خوانم.

گفت نمی‌دونم آیات مربوط به ارث یا برده داری یا کتک زدن همسر را چگونه توی این کتاب می‌خونی و منتاقض نمیشی…

شرح دادم که تک تک آیات فرا زمانی نیست و هیچ امر زبانی هم نمی‌تواند خارج از زمان باشد. برخورد قشری با متون دینی نداشتم و تصورم هم این نبود که برای همیشه ساری و جاری خواهد بود.


مگو که مبارزه پوچ است

آن معلم عزیز گفت حالا من شعری برایت می‌خوانم که بهتر از آیه‌ای که خواندی شرح می‌دهد که مبارزه بیهوده نیست و باید از پس مشکلات راه برآمد و باکی به دل راه نداد. قران مال ۱۴۰۰ سال پیش است، شعری که می‌خونم مربوط به ۱۲۰، ۱۳۰ سال قبل است. خلاصه دِمُده و کهنه نیست.

سروده «آرتور هیو کلاف» است و چرچیل هم پس از بمباران انگلیس و حمله ارتش نازی در جنگ جهانی دوم، از رادیو خوانده‌است.

به زبان قدیم انگلیسی است.

بیت اول آن شعر این بود:

‘Say not the struggle nought availeth’

شرح داد که زمینه این شعر به سرکوب مردم در انقلابهای ۱۸۴۸ اروپا و همچنین به قحطی بزرگ مردم ایرلند (که آنزمان بخشی از انگلیس بود) برمی‌گردد.

جوهر شعر این است که در مبارزه هر اتفاق ناخوشایندی ممکن است پیش آید اما حرف اول را امید می‌زند.


برگردان دقیق آن شعر فاخر و زیبا آسان نیست. با استفاده از آنچه از آن دوست و دیگر آشنایان یاد گرفته‌ام، به مضمون آن اشاره می‌کنم.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

1 + هفده =