خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت:
در بخش پیش با اشاره به انتقال از زندان قصر به کمیته مشترک ضد خرابکاری، شرح دادم که دوباره به انفرادی افتادم. از بازیهای خیال و تجسم «جوردانو برونو» و «گالیو گالیله» در سلول، و از «شکر شیرازی» و ترانههای زیبایش گفتم، همچنین از همسلولیهای دکتر علی شریعتی و آشنایی با یک دانشجوی اندیشهورز کنفدراسیون که شعر زیبای «آرتور هیو کلاف» را به من یاد داد.
مگو که مبارزه پوچ است. مگو سختیها و زخمها بیهودهاند. مگو که دشمن شکست نمیخورد و پس نمینشیند و امور همانگونه میمانند که هستند…
نه فقط اندیشنده، بلکه موضوع اندیشه نیز دگرگون میشود
یادآور شدم که در کمیته مشترک، بعد از انفرادی مرا به اتاقی در بند ۶ بردند که سه نفر دیگر هم آنجا بود.
یک زندانی عادی که به اتهام دزدی دستگیر شده بود. یکی از بچههای کنفدراسیون و یک دانشجوی دانشکده فنی دانشگاه تهران که پاهایش زخم داشت و شَلشَلی راه میرفت. حکایت آن اتاق را پیمیگیرم بویژه که بعد، نفرات تازه ای هم به آنجا آمدند.
به قول فیلسوف امید «ارنست بلوخ» هر امر معقولی را شاید هفت بار اندیشیده باشیم، اما هنگامی که در شرایط زمانی و مکانی دیگری درباره آن تأمل میکنیم مسئله بصورت دیگری جلوه میکند. چرا؟ چون نه فقط اندیشنده، بلکه موضوع اندیشه نیز دگرگون میشود.
مدت کوتاهی که در آن سلول جمعی بودم نفرات زیادی را از قصر به کمیته میآوردند. از اتاق ما همسلولی دکتر شریعتی (که اتهامش در اصل سیاسی نبود) همچنین آن دانشجوی دانشکده فنی را که ترانههای شکر شیرازی را با صدای زیبا میخواند بردند و من و آن دانشجوی کنفدراسیون تنها شدیم.
یکی از بدیهای زندان این است که زندانبانان نمیگذارند زندانی ثبات بگیرد. تا میآید جاگیر پاگیر شود و به محیط جدید خو بگیرد، وی را جاکن میکنند. این موضوع برای همه زندانیان سیاسی آشناست.
ادامه متن بعد از ویدئو:
.
پاییز جان ای فصل فصلهای نگارینم…ای قناری غمگین
از اتاقهای دیگر هم کسانی را جابجا کرده بودند چون در روزهای پیش، دم دمای غروب بخصوص روزهایی که نگهبان کمی مدارا میکرد ترانه زیبای دلیله Delilah توم جونز Tom Jones را یکی در سلولهای دیگر آرام سر میداد و یکی دو روز بود شنیده نمیشد. وی ترانه مزبور را عینهو خود تام جونز میخواند.
I saw the light on the night that I passed by her window.
I saw the flickering shadows of love on her blind.
My, my, my, Delilah
Why? Why? Why Delilah?
شب هنگام وقتی از کنار پنجره اش رد میشدم. نوری دیدم
سایه های لرزان عشق را در روی پرده اش…
…
وقتی فریادهای شکنجه در کمیته میپیچید همان صدا خیلی حزین شعر پاییز مهدی اخوان ثالث را زمزمه میکرد که وقتی میخواند دیوانه میشدم.
…
پائیز جان! چه شوم، چه وحشتناک.
رفتند مرغکان طلائی بال.
از سردی و سکوت سیه جستند.
وز بید و کاج و سرو نظر بستند.
رفتند سوی نخل، سوی گرمی.
و آن نغمههای پاک و بلورین رفت…
پائیز جان! چه سرد، چه دردآلود.
چون من تو نیز تنها ماندستی.
ای فصل فصلهای نگارینم…
پائیزم ای قناری غمگینم
…
همین جا بگویم که دکتر شریعتی هم این شعر را دوست میداشت و بارها میخواند.
من هم اگر نگهبان راه میآمد گاه گداری میخواندم. بویژه ترانه پاییز آمد را که روی یک آهنگ ارمنی (ساری گلین) سروده شده بود و اینگونه آغاز میشد.
پاییز آمد در میان درختان
لانه کرده کبوتر
از تراوش باران میگریزد
خورشید از غم با تمام غرورش پشت ابر سیاهی
عاشقانه به گریه مینشیند
من با قلبی به سپیدی صبح
با امید بهاران
میروم به گلستان
همچو عطر اقاقی
لابلای درختان مینشینم
باشد روزی به امید بهاران
روی دامن صحرا لاله روید
…
ترانههای ملوک ضرابی مثل «آهوی وحشی»
چه خوش صید دلم کردی، بنازم چشم مستت را
که کس آهوی وحشی را، از این خوشتر نمیگیرد
همچنین ترانه «رعنا»
نرمک نرمک از لب چشمه میآید، رعنا
خندان خندان ناز کرشمه میآید، رعنا
و گل پامچال «روحبخش» را وقت و بیوقت میخواندیم.
گل پامچال گل پامچال بیرون بیا بیرون بیا فصل بهاره عزیز موقع کاره
شکوفانه شکوفانه غنچه وا شده غنچه واشده بلبل سر داره عزیز موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم موقع کاره
بیا بریم نغمه بخوانیم دانه بنشانیم فصل بهاره
زندگیتون را خرج اتینا کردین
یک روز نگهبان ما را به دستشویی برد و از زبانش در رفت که فقط شما را از قصر اینجا نیاوردهاند. تعداد بیشتری دیروز و امروز آمدهاند و شاید به اتاق شما هم میهمان بیاید. او از نرخهای جدید محله دروازه قزوین تهران (شهر نو) که روسپیخانه بود حرف زد و گفت «… از ۲۵ تومان رسیده به ۵۰ تومان…»
بعد ادامه داد من تعجب میکنم چرا شما به جای کیفکردن از زن و زندگی، به جای خوشگذرانی و استفاده از جوونیتون، رفتین سیاسی شدین. زندگیتون را خرج اتینا کردین و خودتون را به خاک سیاه نشوندین.
بعد رفت چند پتوی سیاه و چرک آورد و پرت کرد توی اتاق. دو سه تا کاسه و لیوان پلاستیکی که در تمام آنها کِبره بسته بود. (پر لکه و سیاه شده بود) هم داد. گفتم میشه کمی پُشوه ای، برفی، یا صابونی به ما بدین تا اینها را بشوییم؟ چپ چپی نگاه کرد و گفت دهاتی فرمایش…
(لابد چون از واژه «پشوه» استفاده کردم او گفت دهاتی. پُشوه=چوبک، ریشه و ساقه گیاهیاست که میکوبیدند و در گذشته برای شستن لباس و ظروف به کار میرفت.)
…
در را بست و رفت. کمی تندخو بود و در تعریفش از محله روسپی ها، واژهای را که نباید به کار میبرد استفاده کرد اما با اینکه یک بار با عصبانیت گفت ترانه نخون بیچارهات میکنم، اهل گزارش نبود.
کمی بعد در اتاق باز شد و یک نفر آمد تو و بلند سلام کرد. دکتر حبیب جریری بود. او را هم از قصر آورده بودند. چاق سلامتی کردیم و خوشحال که همسلولی جدیدی داریم. دکتر حبیب جریری چند زبان میدانست. سال ۱۳۳۸ مدتی زندانی شده بود و این بار، یه جورایی پروندهاش با دکتر شریعتی مربوط میشد. سر انتشار کتاب «پدر مادر ما متهمیم» به او گیر داده بودند.
خوشحال بود که در حسینیه ارشاد توانسته با وسائل نه چندان گران قیمت و پیچیده، سیستم تکثیر نوارهای دکتر شریعتی را راه بیاندازد. از برازجان و آباده که در آنجا تحصیلات ابتدایی را گذرانده بود خیلی خاطره داشت.
اینطور که میگفت از سال ۱۳۴۹ با حسینیه ارشاد آشنا میشود.
حسینیه ارشاد سال ۱۳۴۳ تاسیس شده و سر خیرش محمد همایون، ناصر میناچی، محمد علی نوید و عبدالحسین علیآبادی بودند.
قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست
صدای تلق تولوق دمپاییها و باز و بسته شدن درها نشون میداد عدهای در سالن هستند. کمی بعد سه نفر دیگر را هم به اتاق ما آوردند. غیر از یک نفرشون، دوتای دیگر را میشناختم و در قصر با هم بودیم. یکی از آنها «محمد کچویی» بود و دیگری «حسین جنتی لادانی» (پسر آیتالله جنتی)
نفر سوم اینطور که میگفت از اقوام نواب صفوی بود و بدجوری او را زده بودند. نمیتوانست باسن خودش را راحت روی زمین بگذارد. گویا در همان کمیته سوزانده بودند. میگفت بازجویم منوچهری(منوچهر وظیفه خواه، نه هوشنگ ازغندی که وی را منوچهری هم صدا میزدند)، بود. منقلی زیر صندلی گذاشت و مرا بست و رفت. بعد که داد و قال کردم و آمد مدعی شد یادم رفت به تو سر بزنم. پسر آرام و ساکتی بود.
غروب آمدند دکتر جریری و آن دانشجوی کنفدراسیون را بردند و در عوض دو نفر جدید آوردند. یکیشون که پخته و جاافتاده مینمود و عمری از او میگذشت زردتشتی بود و دومی که نمیدانم چرا از همان اول ازش بدم آمد و غریبه مینمود کچل و تپلی.
نگاهش انگار میخ و سوزن سنجاق داشت. یه جوری نگاه میکرد که آدم میترسید.
خودم را شماتت کردم که جلوی احساس و قضاوت شتابزدهات را بگیر. اما فایده نداشت. از او بدم میآمد و نمیدانستم هم چرا. در عوض آن پیر مرد مسن زردتشتی که البته او هم کچل بود، با سبیلهای سپیدش برایم جاذبه داشت. او را هم برای اولین بار میدیدم و این قضاوت ظاهراً منطقی و لوژیک نبود که از یکی که برای نخستین بار میبینی بدت بیآید یا بعکس به او نزدیک شوی.
شاید به قول پاسکال قلب دلائلی دارد که مغز از آن آگاه نیست.
…
آن پیر مرد، سیاسی نبود و از بد حادثه گیرافتاده بود. وقتی حال و روز حسین جنتی و آن زندانی را که باسنش سوخته بود دید و شنید، از کوره در رفت و گفت این حکومت با پندار زشت، گفتار زشت و کردار زشت کار دست خودش میدهد. تکیه کلامش این بود که بیشتر حکومتها دشمن را ایجاد و خلق میکنند تا سیاست ادامه یابد.
تعریف کرد که در خانهمان کتابی قدیمی که مثل قران مورد احترام است و زرتشتیها آنرا دوست دارند، داشتیم. یکی از دوستان پسرم در دانشکاه آن را به امانت گرفته بود و مدتها از او و از کتاب خبری نشد. تا اینکه کاشف به عمل آمد لای جلد آن کتاب مقدس جزوهای ریزنویس کرده و بعد از صحافی برای زندانیان سیاسی در قصر فرستاده شده که پیش از رسیدن به دست زندانیان لو میرود. او و پسرم را گرفتهاند و حالا ما معرکه داریم.
شکند گمانیک ویچار (گزارش گمان شکن)
محمد کچویی که از جمله اتهاماتش رد و بدل جزوه از زندان به بیرون و بر عکس بود و با جلد کتب آیتالله مطهری، پرتوی از قران آیتالله طالقانی و اسلامشناسی دکتر شریعتی را به زندان فرستاده بود و همچنین لای جلد قران و مفاتیح ، جزوه، استتار و صحافی میکرد، از وی پرسید آن کتاب اوستا نبود؟ اوستا…
پیرمرد پاسخ داد خیر. «شکند گمانیک ویچار»
از نگاهمان فهمید که نام کتاب را اصلاً نشنیدهایم. دوباره و اینبار شمرده گفت: شکند گمانیک ویچار
همه برای اولین بار چنین نامی میشنیدیم. کچویی پرسید به زبان فارسی است؟ جواب داد در اصل به زبان پهلوی است و فارسی اش میشود گزارش گمانشکن یا «شرحی برای رفع شک و شبهه» از کتابهای مهم زرتشتیان به شمار میرود و برای اثبات اصول دین زرتشت نوشته شدهاست.
…
بعدها دریافتم نویسندهٔ آن کتاب «مردانفرخ» پسر اورمزدداد است که زمان فرمانروایی مامون خلیفه عباسی نوشته، ضمناً صادق هدایت چهار بخش پایانی آنرا ترجمه کردهاست.
…
پیر مرد سیگاری بود و ما هیچکدام اهل دود نبودیم. به هر کداممان روزی یک دونه سیگار میدادند. قرار گذاشتیم جمع کنیم و به او بدهیم. همان کچل تپلی که گفتم از او بدم میآمد و از حالا به بعد اسمش را «غریبه» میگذارم بُراق شد و گفت شاید نگهبان اشکال بگیرد. کسی جواب نداد.
حسین جنتی به آن پیرمرد گقت پدر انشاءالله شما را آزاد میکنند. وی پاسخ داد خدا از لفظت بشنود ولی ای کاش همه آزاد شوند. ای کاش قبل از من پسرم و دوستش آزاد شوند و سرش را تکانی داد و خوابید اما معلوم بود همین جوری چشمانش را بسته است.
غریبه پشت سر هم از بیرحمی بازجوها و اینکه زیاد شکنجه میکنند حرف میزد و چندبار اشاره کرد که خودش شوک الکتریکی شده و خدمت وی با دستگاه «آپولو» رسیدهاند!
یک جوری صحبت میکرد که انگار میخواست دل ما را خالی کند.
از شباهتهای کلامی و منطقی با بازجوها پرهیز میکردیم
آپولو اسمی بود که زندانیان به طنز روی دستگاه شکنجه برقی گذاشته بودند. زندانی را روی یک صندلی آهنی میبستند بطوریکه دستها و پاهایش را نتواند حرکت دهد. سپس یک کلاه خود مانندی روی سرش نهاده و بعد جریان الکتریسیته را به جاهای حساس بدنش وصل میکردند. آپولو از سال ۵۲ در کمیته مورد استفاده قرار میگرفت.
برای من پیش نیامده بود اما محمد کچویی و حسین جنتی میگفتند زندانی بطور همزمان با شوک برقی، شلاق هم میخورد و در موارد معدودی با فندک و سیگار، داغ شده یا تهدید به کشیدن ناخنهایش میکردند. کلاه خود آهنی سبب میشد تا فریاد زندانی زیر شکنجه با شدت بیشتر بر گوش و سر خود وی وارد شده و زجر وی را بیشتر کند.
القصه، غریبه اظهار میکرد که شوک الکتریکی شده و خدمت وی هم با دستگاه «آپولو» رسیدهاند و پشت سر هم با «چَلندَر چار» و وراجی، به «اعلیحضرت و علیاحضرت که مسبب این جنایات هستند» فحشهای رکیک و هرزه میداد. واقعش ما هیچوقت فحش نمیدادیم و برایم عجیب بود یک زندانی سیاسی اینگونه به سقوط گفتار دچار شود و دره وری و لیچار بگوید. ما از شباهتهای کلامی و منطقی با بازجویان ساواک که فحش از زبانشان نمیافتاد، پرهیز میکردیم. (البته همه کارکنان ساواک چنین نبودند و ساواک هم تنها محدود به اداره سوم موسوم به امنیت داخلی نمیشد. کم نبودند کسانی در ساواک که با شکنجه مخالف بودند و رفتار متینی داشتند.)
…
غریبه میکوشید با همه ما جدا جدا حرف بزند. از من پرسید در زندان قصر کتاب هم میدادند یا مثل اینجا کفر ابلیس است؟ گفتم بله، کتاب بود. اُبرت.
پرسید مثلاً چه کتابهایی؟ گفتم شما بگو تا من جواب بدم اونجا بود یا نبود. گفت مثلاً زمینه جامعه شناسی دکتر آریانپور یا دولت نادر شاه افشار که حمید مومنی ترجمه کرده، داشتید؟ گفتم دولت نادرشاه را یادم نیست ولی زمینه جامعه شناسی آریانپور را داشتیم. اسلام در ایران پطروشفسکی هم بود. کتب گوردون چایلد مثل انسان خود را میسازد و انسان تاریخ را میسازد هم بود. از این قبیل کتابها کم نبود.
واقعش کتاب دولت نادر شاه در قصر بود ولی نمیدانم چرا نگفتم.
…
پرسید بچهها با هم کتابها را میخواندند یا هر کسی در رخت خودش بود. من از قضا کتاب «انسان خود را میسازد» را با حسین سلاحی و علی ماهباز جدا جدا خوانده بودم اما جواب دادم نه هر کسی خودش میخواند. از سین جیم کردنهای او احساس خوبی نداشتم. همچنین از نماز خواندنش که به نظرم مصنوعی میآمد.
شب که شد محمد کچویی یواشکی گفت این بابا انگار منو میشناسه. گفتم چطور؟ گفت از حرفاش اینجور برداشت کردم. حسین جنتی گفت بابا بد به دلتون راه ندین. زندانی سیاسی همه جای دنیا کنجکاوه دیگه…
اما من دل تو دلم نبود.
مقالات دکتر علی شریعتی در کیهان
غریبه وقتی وضو میگرفت شالاپ شالاپ آب را به صورتش میزد و انگار اولین بار است که اینکار را میکند. همچنین وقتی نماز میخواند وت و وَر و بهمریخته بود. یکبار وضو گرفت اما رفت توالت و بعد آمد به نماز ایستاد!
برای من نماز خواندن یا نخواندن او اهمیتی نداشت دارم حالاتش را شرح میدهم. به وی گفتم احتیاج نیست شما نماز بخوانی. گفت استغفرالله. بنده در یک خانواده مذهبی تربیت شدم. گفتم من بعکس در خانواده مذهبی تربیت نشدم. به این چیزا که نیست. حرف را عوض کرد و دوباره از شوک الکتریکی حرف زد و شرح داد که بی ناموسای مادر «قَح…»، شونههای منو محکم گرفته بودند. دستها و پاهایم هم بسته بود و به بیضههایم شوک الکتریکی میدادند. او با دستهایش شونههای منو محکم میگرفت و تکان میداد تا صحنه را مجسم کنم.
من فیزیک خوانده بودم و میدانستم چنین چیزی امکان ندارد. نمیشود کسیکه شوک میدهد خودش به شوک شونده وصل شود چون او را هم برق میگیرد. اما به روی خودم نیآوردم. تا رفتیم دستشویی و او وارد توالت شد به حسین جنتی و بقیه سریع گفتم وی خودی نیست. اصلاً زندانی نیست. حسین جنتی گفت چرا؟ گفتم حسین جون احساس من دروغ نمیگه…
حسین گفت من از پرونده خودم و حاج «عباس آزادانی» برایش گفتهام چون او را میشناخت و انگار با او نسبتی دارد.
قرار شد همه خیلی طبیعی برخورد کنیم تا غریبه شک نکند. او با همه حرف میزد. یکبار از من پرسید در زندان بچهها چی میگفتند وقتی مقالات دکتر شریعتی در کیهان چاپ شد، یا وقتی زر زدن غلامحسین ساعدی را در روزنامهها خواندند. از توصیفش در مورد دکتر ساعدی بسیار ناراحت شدم و پرسیدم منظورت از زر زدن چیست؟ گفت این تعبیر بازجو هاست. هر دو به هم خیره شدیم مثل اینکه فهمید گاف دادهاست. در نگاهش سوزن سنجاق و میخ بود.
پاسخ دادم آنچه در کیهان چاپ شده، مربوط به کمیته است که الان من و شما توش هستیم. از قضا صدای شکنجه از دور به سلول ما هم میرسید و هر دو مکث کردیم. گفت مقالات دکتر چی؟ گفتم عنوان آن مقالات (اسلام ضد مارکسیسم) از دکتر شریعتی نیست. اما خود مقالات از اوست. نگهبان در را باز کرد و گفت دستشویی.
همه رفتیم طرف دستشویی. بعد که وارد اتاق شدیم و نگهبان در را بست دیدیم او نیست. چند دقیقهای گذشت آمد و گفت چون در توآلت معطل کردم، نگهبان مرا سر پا نگاه داشت. برای همه ما وضع او عجیب بود. کمی بعد از اتاق ما رفت و من نفس راحتی کشیدم. کچویی گفت این بابا میدونست اسم پسر من محسن است. از کجا میدونست؟
دولت میخواهد حق مردم را از فئودالها بگیرد
حسین جنتی با حاج عباس آزادانی هم پرونده میشد. من ایشان را در قصر دیده بودم. اصفهانی بود و میگفتند در تهران در خیابان قیطریه فروشگاه لوازم خانگی داشتهاست. ۱۰ سال حکم گرفته و مرد خوبی بود. یکبار گفت اسم پسر اول من مثل شما «محمد» است. اینطور که میگفت دوسالی به حسین جنتی پناه داده بود. وی از بعد از کودتای ۲۸ مرداد گذارش به شهربانی و کوتاه مدت به زندان افتاده بود.
سال ۴۲ هم در رابطه با پخش اعلامیه بازخواست میشود. میگفت سرهنگ صدقی رئیس ساواک اصفهان چند ساعتی مرا بازداشت کرد و وقتی آزاد شدم سرم داد کشید و گفت دولت میخواهد حق مردم را از فئودالها بگیرد. چرا موش میدوانید؟ این بازیها چیست شماها در میآورید؟
در بازداشتهای بعدی کارش به تمشیت یعنی شکنجه هم میکشد و او را فلک میکنند و چوب میزنند. به حسین جنتی که عضو مجاهدین خلق و مسلح و فراری بود، از سال ۵۲ پناه میدهد و حدود دوسال برایش جا و مکان آماده میکند.
حسین هم از او تعریف میکرد.
بازجوی عباس آزادانی منوچهری(منوچهر وظیفه خواه)، بود و گویا او را با آتش سیگار که زیر گلویش گذاشته، آزار داده بود. او و حسین جنتی هم پرونده دیگری هم به نام اکبر بنی عامریان داشتند.
…
حاج عباس آزادانی که در پیامد قتل و سوزاندن مجید شریف واقفی، بسیار پریشان شده بود، سفرهاش را جدا کرد و مسیر دیگری رفت. وی بعد از انقلاب حدود ۲۰ سال در بنیاد شهید که حجتالاسلام کروبی مدیریت میکرد مشغول بود.
میگفت بدترین صحنه عمرم در زندان وقتی بود که حسین جنتی را، آش و لاش جلویم آوردند. خیلی خیلی شکنجه شده بود. زیر بغلش را گرفته بودند. آمد سلام و علیک کردیم گفت حاجی آن چه بین ما بوده را بگو، لو رفتهایم.
بحث محمد کچویی با حسین جنتی
محمد کچویی قمی بود. اهل حاجی آباد قم. وی به جز تحصیلات ابتدایی درس نخوانده بود. کارگر صحاف بود. با محمد بخارائی که با گروه مؤتلفه اسلامی کار میکرد و با عزت شاهی آشنا میشود و اینطور که میگفت تابستان سال ۵۱ با تکنویسی یک زندانی دستگیر شده و یکسال حکم میگیرد. ساواک البته دنبال عزت شاهی که در مغازه او کار میکرد و بعدها با وحید افراخته و دیگران رابطه داشت میگشت. کچویی پاییز ۵۳ دوباره گیر افتاد و این بار حکم ابد گرفت. گویا به نوعی با پرونده لاجوردی مربوط میشد. پرونده اش با حسن فرزانه، یکی از زندانیان مجاهد که همشهری من بود و بعد از انقلاب جان باخت، ربط داشت.
محمد کچویی با خواهر حسین زاده که در زندان شاه به آقای بیگناه مشهور بود و بعد از انقلاب مدیر داخلی زندان اوین بود، ازدواج کرد. نام اصلی وی در شناسنامه، «محمد حسین زاده موحد» بود و در زندان او را حسین صدا میزدیم.
…
محمد کچویی حکم ابد داشت و ۲۸ خرداد سال ۵۶ مورد عفو قرار گرفت و آزاد شد. بعد از انقلاب مدیریت زندان اوین را بعهده داشت و هشتم تیر سال ۶۰ در اوین با رگبار کاظم افجهای کشته شد.
حسین جنتی لادانی هم ۲۳ خرداد سال ۱۳۶۱ با رگبار دیگری در درگیری جان باخت. «زنده خندان» بود و شیرین سخن. شیرنی سخنش در تلخی کشیدنهایش بود.
…
محمد کچویی با حسین جنتی سر مجاهدین بحث میکرد و میگفت آنها کمونیست هستند. شاید اگر بند عمومی بود اصلاً چنین گفتگویی روی نمیداد. در قصر بویژه، رابطهها شکرآب بود و آنچه «جریان راست ارتجاعی» پنداشته میشد، در انزوا قرار داشت و کار از بحث و گفتگو گذشته بود.
حسین میگفت من در همین سلول جلوی شما نشستم و میدونی که کمونیست نیستم چرا بی ربط میگی؟ چرا همه را با یک چوب میزنی؟ کجا همه مجاهدین مارکسیست شدند؟ کچویی میگفت آب از سرچشمه گل آلود است. تک نمود ملاک نیست…
گفتم آقای کچویی آیا من (من نوعی) حتماً باید مسلمان شیعه اثنی عشری باشم تا علیه ظلم مبارزه کنم؟ مثلاً اگر مارکسیست باشم یا اصلاً دین نداشته باشم نمیتوانم آمریکا و اسرائیل را که متکای این رژیم است محکوم کنم؟ برای اینکار حتماً باید شهادتین بگویم؟ حق ندارم مثلاً بگویم ساواک موساد ایران است و دولت اسرائیل در ایران منافع استراتژیک و اقتصادی دارد؟ آیا دکتر تقی ارانی و دهها نفر مثل او چون مسلمان نبودند، باید مهر باطل بحورند؟
گفت اینکه شما میگی یک موضوع علیحده است. البته چنین کسانی تا وقتی قائم به قسط باشند مورد تاییدند. گفتم شما از کجا میدونی تقی شهرام و رفقایش قائم به قسط نیستند که ازشون با غیظ یاد میکنی… گفت چون با ایمان مردم و آدمای زحمتکشی مثل من بازی کردند، چون کارشون به گانگستربازی کشیده، چون علما هم آنها را نجس سیاسی معرفی میکنند…
در همین اثنا نگهبان به من گفت فرنچ ات (بلیز زندان) را بیانداز روی سرت و بیا بیرون. با نگاه از همه خداحافظی کردم. حدس میزدم دیگه برنمی گردم.
یک لقمه نون بخور و صد تا شکر کن که آزاد نشدی
فرنچ زندان را روی سرم انداخته، بطوریکه فقط جلوی پایم را میدیدم. دم در همین طور سرپا بودم کمی طول کشید اما خبری نشد. در لحظات انتظار زمان کند میگذرد…
مدتی سر پا بودم تا اینکه یکی آمد و با دستمالی خیلی محکم چشمانم را بست و آنقدر سفت و سخت دو طرف دستمال را کشید که بعد از آنهمه سال گاه و بیگاه حس میکنم.
گفت فرنچ ات را بپوش. بعد دستم را گرفت و دوان دوان برد.
صدای سید احمد معصومی کوچصفهانی معروف به مؤید را شنیدم. انگار با کس دیگری جلوی من ایستاده بود. چند زندانی دیگر هم آنجا بودند. به آرامی گفت خب پس به نظر جنابعالی تیتر مقاله دکتر شریعتی از خودش نیست و ساعدی هم چون در کمیته بوده، از سر جبر اون حرفها را زده. بله؟
(این حرفها را فقط به آن غریبه که در سلول ما بود، گفته بودم)
…
کوچاصفهانی ادامه داد میبینی انگشت توی دماغتون بکنید خبر داریم. دکتر شریعتی اون مقالهها را برای ساواک نوشت و با اختیار.
کلیشه و گراورش هم پیش ماست. [فیلم و زینک Printing Plate]
گفتم من حساسیت و علاقهای به این موضوع ندارم. فقط میخوام بعد از اینهمه ملی کشی آزاد یشم همین.
گفت چقدر از حکمات گذشته؟ جواب دادم بیش از یک سال. فرد دیگری که کنارش بود گفت برو یک لقمه نون بخور و صد تا شکر کن که آزاد نشدی چون هر زندانی آزاد میشد در تور گروههای خرابکار میافتاد. ساواک با این کار حدمت بزرگی به خانواده های شما کرده وگرنه باید نعشتون را میدیدند.
کوچاصفهانی دوباره بحث را به دکتر شریعتی کشید و گفت شریعتی مقاله «بازگشت به خویش» و اون یکی (اسلام ضد مارکسیسم) را همین جا نوشت.
من حرف نمیزدم. کمی هم میترسیدم. حالا برایم مسجل شد اون غریبه در سلول ما، محرم اینهاست.
بازجویی که کنارش بود با توپ و تشر گفت نیازی نیست به آدمای چلغوزی مثل شما توضیح بدیم اما ایشون درست گفتند اون مقالهها را شریعتی برای ساواک نوشت.
گفتم اون مقاله پر از فاکته و نمیشه در اینجا در کمیته اونقدر با دقت نوشته شده باشه. تازه ایشان با نگاه خاص خودش معتقد به بازگشت به خویش است و حرف ناصوابی که نزده، شما هم چاپ کردید.
مقوله بازگشت به خویش را آقای دکتر سید حسین نصر (رئیس دانشگاه آریامهر) هم در مجله یغما در مقاله «زمینه فکری برخورد فرهنگ و تمدن ایران و غرب»، اشاره کرده و اردیبهشت ۵۲ چاپ شدهاست.
دکتر شریعتی هم این موضوع را با نگاه خاص خودش توضیح داده و جلو تر هم در دانشگاه جندی شاپور اهواز خلاصهاش را گفته بود و همچنین در ارشاد.
پرسید چند بار حسینیه ارشاد رفتی. گفتم یکبار و به خاطر درس دکتر عباس زریاب خویی. گفت دروغ میگی ولی من راست میگفتم. جز یکبار در مدرسه عالی بازرگانی که دکتر در مورد ریشههای افتصادی رنسانس صحبت کرد پای هیچ درسی از ایشان نبودم.
کمی آنجا معطل شدیم. یکی آمد و گفت شما از اینجا امروز منتقل میشوید. پرسیدم کجا. جواب نداد.
چه کسی نماز میخواند و چه کسی نمیخواند
اون دو دوست را نیز که روز اول از قصر با هم به کمیته آمدیم آوردند. بعد از تشریفات در اتاق افسر نگهبان، ما سه نفر را پشت یک ماشین که برزنت داشت و بیرون را نمیدیدیم سوار کردند. از خیابونهای زیادی گذشتیم. با اینکه جایی را نمیدیدم اما عطر و بوی شهر تهران را حس میکردم. رفتیم و رفتیم و رفتیم تا اینکه یک جایی گفتند پیاده.
یکی گفت اینجا اوین است. واقعش برخورد بدی با ما نشد. ما را به سالنی بردند. دو نفر آمدند و پرسیدند کی نماز میخواند و کی نمیخواند. یکی که مارکسیست بود سوا کردند و ما دو تا را به بند دیگر بردند.
در اوین آقای جلال گنجهای هم بود و زنده یاد احمد شادبختی که گرچه قوز داشت اما از همه راست قامتتر بود. حمید صدیق، حسین ذوالفقاری، عباس آگاه، علی دانش پژوه و دکترمحمد میلانی هم آنجا بودند. خیلیهای دیگر هم بودند…
بند با همه جنب و جوشش سرد و ساکت بود و من همهاش در فکر اون غریبه بودم. همان کچل تپلی که به دروع میگفت شوک الکتریکی شدم و زیر زبون ما را میکشید تا حرف درآوَرد. داستان وی مرا محتاط کرده بود و در اوین با کمتر کسی عیاق میشدم.
هر که را نمیشناختم به غلط خیال میکردم غریبهاست. تصمیم گرفتم بیشتر با خودم خلوت کنم و به دیدار خویشتن بروم. سعی کردم خاطرات خودم را صدا بزنم و در ذهنم سر و سامان بدهم تا گم و گور نشود. میدانستم روز و روزگاری خواهم نوشت.
هرچه در مورد وجه تولید آسیایی که یکی از مباحث زندان بود شنیده بودم مرور کردم. گاه دلم میگرفت و هوای بیرون میکردم. بروم پیش پدر و مادرم، گاومان را که دلم برایش یک ذره شده بود صحرا ببرم و سعی کنم دختر خوش سیما و نیک سیرتی را پیدا کنم و تا میتوانم بغلش کنم و ببوسمش و ببوسمش و اگر نشد به دروازه قزوین (شهر نو) بروم.
گاهی هم از این فکرای نامربوط و از این نگاه لوچ و قیچ، شرم میکردم و به حدیث زیبای «الحر حر علی جمیع احواله» متوسل میشدم.
حدیث یعنی تازه، حرف تازه
…
الحر حر على جمیع أحواله ، إن نابته نائبه صبر لها ، و إن تداکت علیه المصائب لم تکسره ، و إن أسر و قهر و استبدل بالیسر عسرا…
آزاده در همه حال آزاده است. هر گاه پتک ایام بر او ضربه ای فرود آرد. سر را سندان صبوری کند و اگر بر سر هر ضربه ای انبوه مصائب نیز هجوم آرند هرگز نشکند. هر چند به بندش کشند و به بیچارگی اش کشانند و راحتی را از او بربایند و روزگار بر او سخت گیرد.
از فکر و خیال مربا بیرون نمیرفتم
از فکر و خیال مربا بیرون نمیرفتم. مربا؟ بله مربا
در قصر زندانیان در مقطعی، مربا را (برای خودشان) تحریم کرده بودند. برخی بدرستی این به اصطلاح استدلال را که خوردن مربا در صبحانه نوعی اشرافیت است و مخصوص خرده بورژواها نمیپذیرفتند اما حرفشان را کسی نمیخرید.
آنزمان مربا جزو جیره زندان نبود و باید میخریدیم.
برای بیشتر ماِ خوردن مربا آرزو شده بود. بدنمان شیرینی نیاز داشت، در کمیته هم نمیدادند. دلم میخواست اولین روزی که آزاد میشوم یک شیشه مربا را سر بکشم!
در کمیته به دکتر جریری همین را گفتم. با خنده گفت یوسف گم گشته باز آید به کنعان غم مخور…
آزاد میشویم و مربا هم میخوریم.
حالا در اوین صبحها مربا میدادند که برای ما حکم مائده آسمانی داشت. شاید شما خندهتان بگیرد ولی مزه و رنگ زرد مرباهای اوین جزو خاطرات خوب من است! (من به عمد به اینگونه مسائل اشاره میکنم. زندان همه اش حماسه و شکنجه و ایستادگی نیست.)
در اوین نیز ملیکشی میکردم. پدر و مادرم که به هر دری میزدند پیدایم نمیکردند، به هوای اینکه نکند در اوین باشم، از شهرستان راه میافتند…
در تهران گم میشوند. پیشتر نیز، که قصر بودم آنها را سر دوانده بودند که اول بروید اوین…شاید هم زندان اهواز باشد…
بعدها از مادرم شنیدم که نزدیک زندان اوین از خستگی از حال رفتیم. پدرت زمین افتاد و من گریه میکردم.
چند نفری جمع شدند و باهم پچپچ کردند. مدتی بعد پیرمردی آمد و گفت زندانی شما اسمش چیست؟
جواب دادیم. گفت امروز و فردا آزاد میشود. شما بروید شهرستان…
پرسیدیم خدا از دهانتون بشنود از کجا خبر دارید ما به زودی پسرمان را میبینیم؟ جواب داد بنده میدانم.
مادرم میگفت از خانواده زندانیان که آنجا بودند شنیدیم او سّید است و چند نفر معتقد بودند شاید امام زمان باشد…
اینبار نیز آسمان را مه گرفته بود
برگردیم اوین. یک شب خواب دیدم بیرون زندانم. البته آدمی آنگونه که بیداری میکشد، خواب میبیند اما، وقتی بیدار شدم آنقدر مطمئن بودم که وسائلم را جمع کردم و منتظر نشستم.
همان دوست را صدا زدم و گفتم خواب پدر و مادرم را دیدم و اینکه بیرون زندانم… داشتیم تعریف میکردیم که هردوی ما را صدا زدند. نگهبان بند گفت هر چی اینجا دارید بردارید.
رفتیم دیدیم دوباره «کوچصفهانی» منتظر است. گفت پدر و مادرت برخلاف خودت نه عناد داشتند و نه تعصب. بعد خندید و گفت امروز هردوی شما آزاد میشوید. پرسید پول با خودت داری؟ ۱۷ تا تک تومانی داشتم و نمیدانستم کافی بود به گلپایگان برسم یا نه. با اینحال نتوانستم چیزی بخواهم.
چند بار پرسید پول داری؟ گفتم بله، بله…
دقایقی بعد ما دو تا را سوار یک کامیون کردند. از ترس یک کلمه با هم حرف نمیزدیم. اصلا نمیدانستیم کامیون دارد کجا میرود. چشمانمان را هم بسته بودند. یکجا ماشین ایستاد. یک نفر آمد و با تحکم داد زد یالله چشمبندا را بیاندازید توی کامیون و بپرین پائین.. آمدیم بیرون.
حدود دو بعد از ظهر بود. پرسیدم چطوری بروم ۲۴ اسفند؟ یا گاراژ تهران مشهد در خیابان مولوی؟ من فقط آنجا را بلدم. اصلا اینجا را نمیشناسم.
پاسخی نشنیدم. کامیون دُور زد و دور شد.
حالا ما دو نفر (او اهل تهران بود) که مدتهای مدید کنار هم بودیم، بیرون زندان هستیم اما، جرأت نداریم حتی یک کلمه با هم حرف بزنیم. فقط و فقط کمی به هم نگاه کردیم و از هم دور شدیم. عجبا که پیش سرهنگ زمانی و کوجصفهانی این حالت را نداشتم ولی حالا زبانمان بند آمده بود.
هیچوقت آن روز را از یاد نمیبرم. به راستی ساواک بذر وحشت کاشته بود.
آن دوست را دیگر ندیدم تا سال ۶۰، که باز گذارم به زندان اوین افتاد. در طبقه پائین بند یک اوین اتاق شماره ۳ بودم و داشتم از پنجره بیرون را میدیدم که ناگهان خشکم زد.
همان دوست زندان شاه، در حیاط قدم میزد. باز هم به یکدیگر نگاه کردیم و گذشتیم…
آخ اینبار نیز آسمان را مه گرفته بود…
پانویس
در خاطرات خانه زندگان قسمت سی و ششم به حمله ساواک به خانه تیمی کوی کن در تاریخ ۲۶ اردیبهشت سال ۵۵ اشاره داشتم که به جانباختن قربانعلی زرکاری، محمد رضا قنبرپور و جهانگیر باقری پور، انجامید. در آنجا به اشتباه نام فرزاد دادگر را هم آورده بودم.
فرزاد دادگر از گروه منشعبین از چریکها بود که در آستانه انقلاب به حزب توده ایران پیوست، وی در ۱۷ بهمن ۱۳۶۱ دستگیر شد و در تابستان ۶۷ حلقآویز شد.
بروایت کتاب «چریک های فدایی خلق» محمود نادری، فرزاد دادگر در ۲۶ اردیبهشت ۵۵ کشته شده که صحیح نیست. جسدی که ساواک به نام فرزاد اعلام کرده، کس دیگری است.