خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت:
در بخش پیش ضمن اشاره به حق فراموششدن The right to be forgotten و این یادآوری که خاطرات خانه زندگان شاقول حق و باطل نیست و من فقط به بخش بسیار ناچیزی از وقایع زندان و مباحثی که بین زندانیان صورت میگرفت اشراف دارم، صحبت از این شد که برخلاف قرن گذشته (قرن آرمان و فدا)، در زمانهای که ما اینک بسر میبریم گویی عقل به تبعید رفته، ابتذال به میدان آمده و پوچی به آرمان تیپا میزند و در این شرایط باید در قدم نخست به جنگ فراموشی رفته، «یادمان»هائی را که هیچ دشمن پیروزی نمیتواند از ما بستاند زنده کنیم. پیشزمینههای سقوط شاه و شماری از وقایع اتفاقیه از سال ۵۳ به بعد مرور شد. به کمسیون سه جانبه (کمسیون نخبگان آمریکا، اروپا و ژاپن) و بحران غیرمعمول اقتصاد غرب در آن سالها یعنی Stagflation (تورم و رکود ِهمراه باهم)، نیز اشاره نمودم.
نصف عمرت به فناست!
یکبار وسطای شب از خواب پریدم. شکمم ناگهان درد گرفته بود و نمیدانستم چه کنم. دلم نمیآمد دکتر ایرج قهرمانلو یا نادر افشار را که پزشکان بندمان بودند از خواب بیدار کنم. خدا رحمت کند دوست نازنینم حسین ارگنجی را، یواشکی بیدارش کردم. با سراسیمگی گفت رنگت پریده و چشمات پر از اشک شده، نمیدانم از کجا نبات پیدا کرد و در آب سرد حل نمود و به اصرار به من داد و تند رفت بیرون. کمی بعد دکتر قهرمانلو با مهربانی همیشگی سر رسید و با قرصی که داد کمی آرام شدم و خوابم برد. او گفت حتماً باید فردا بروی بهداری
…
فردا نگهبان بند مرا برد و تحویل بهداری داد. دکتر آنجا پس از آزمایش گفت باید بستری شوی و پرسید انگار ضربههای خیلی شدیدی خوردی. گفتم بله…
حرفی نزد و رفت.
…
ادامه متن بعد از ویدئو:
.
در بهداری یک زندانی عادی کنار تختم دراز کشیده بود که خودش را «اوسا یدالله» معرفی نمود. از دیدن من خوشحال شد. حالم که کمی جا آمد سر صحبت را باز کرد و گفت میدونی من از کجا به این خراب شده اومدم؟ از حوالی دریاچه بختگان، از فارس.
اصلیتاً اهل استهبان (یا به قول خودش استهبانات یا صابونات) بود و با شِکوه میگفت از بد روزگار گذار اوسا یداللهی بنا از فارس به مشهد افتاده و در یک دعوا چاقو زده و چاقو خوردهاست. دور و برَش پر از پودر جورال پروتئین و لیکوز بود، با شیر قاطی نموده و مُدام به من تعارف میکرد. یکبار مسئول بهداری به او گفت برات بده هر روز جورال پروتئین میخوری. بده ما نگهداریم. گوشش بدهکار نبود و میگفت زورم را نمیدم التماس بگیرم.
گله میکرد که پاسبانها مرا آقای چاقوکش صدا میزنند اما بنده بنّا هستم. شما هم که مصدقی هستید. (به سیاسیها میگفت مصدقی)
…
به زبان فارسی اما با لهجه ترکی حرف میزد. میگفت پدر و پدر برزگم باغ انجیر داشتند. انجیرهایی که هر کدام هزار تا دونه داشت و انجیر «ازمیر» ترکیه پیشش مرخص بود. شرح داد که پدر و پدر بزرگم علاوه بر کشاورزی، ظروف سفالی لعاب دار و کاشیهای هنری میساختند. ولی من استعداد و هنر آنها را نداشتم. مدتی پیله وری میکردم و در دهات کلاه نمدی و تخت گیوه و آت آشغال میفروختم اما دیدم اینها برای فاطمه تنبان نمیشه و «هشت»ام همیشه گرو «نُه»ست. رفتم وردست بناها و کمکم خودم اوسا شدم.
…
از استهبان خیلی خاطره داشت. یکبار درد دل کرد که زن و بچههایم را زیاد دوست دارم اما دلم برای «دره سبز» استهبان بیشتر تنگ میشود، همچنین برای خانهای که در استهبان نزدیک مسجد سنگی ایج با دست خودم ساختم…گاه با خودش زمزمه میکرد اگر به یاری حق مرخص شدم اول کاری که میکنم اینه که برم سر قبر پدر و پدر بزرگم…
برای من یک قصه تعریف کرد. گفت روزی یک مرد عرب از سر بهانهگیری رفت پیش پیامبر و گفت ای رسول خدا من نذر کردم که پیشانی پدرم و دست مادرم را ببوسم. پیامبر گفت خب برو اینکار را بکن. آن مرد گفت پدر و مادرم دیگه زنده نیستند. پیامبر پاسخ داد برو بر سر قبر آن دو و بیادشان باش…
آن عرب که پی بهانه میگشت گفت آخه مشکل من اینه که نمی دونم، خبر ندارم پدر و مادرم کجا خاک شدند. پیامبر مکثی کرد و گفت دو تا خط روی زمین بکِش. یکی بیاد پدرت و یکی بیاد مادرت. به آن دو خط نگاه کن و پدر و مادرت را در نظر بیاور…
…
اوسا یدالله آدم خوبی بود و طعنهها و طنزهایش همه آموزنده، آموزنده برای من که هّر را از بّر تشخیص نمیدادم و خیال میکردم با چند تا کتاب و جزوه و دو سه تا سرود و مرود که حفظ بودم، میتونم اوضاع دنیا را عوض کنم.
اوسا یدالله بعد از کمی پُرس و جو که بو برد چیزی بار من نیست، گفت شماها با اینکه مصدقی هستید اما انگار توی جامعه نبودید. سرد و گرم روزگار را نمی شناسین. نمیدونین آب به جو میره یا به گندم.
جنابعالی حتی بلد نبودی شهر من استهبان در کجای ایران است و دریاچه بختگان کجاست. بعد گفت از شما یک سئوال مربوط به کشاورزی میپرسم و یک سئوال مربوط به بناّیی یعنی شغل شریف خودم.
سئوال اول: اگر گفتی بزرگترین انجیرستان دیم دنیا کجاست؟ نمیدونستم. فوری پاسخ داد در استان فارس و در شهرستان استهبان. میگی نه، برو از هر کس که میخوای بپرس.
بعد ادامه داد میدونی از پوست درخت انجیر ریسمان درست میکنند؟ وقتی فهمید نمیدونم با خنده گفت نصف عمرت به فناست.
بعد سئوال دوم را پرسید و گفت در مورد چیزی است که خودم هر روز با آن سر و کار داشتم.
به من بگو به چه دلیل سیمان سخت میشه؟ چی میشه که با افزودن کمی آب به پودر نرم سیمان، یک ماده خیلی خیلی محکمی درست میشه که رستم دستان هم نمیتونه از پس آن بر بیاد. بفرما بگو. واقعش بلد نبودم. گفتم لابد فعل و انفعال شیمیایی است.
براق شد و گفت فعل و انفعال شیمیایی هم حرف شد؟ نتونستی جواب بدی و نصف دیگه عمرت هم به فناست. بعد غش غش خندید.
…
بی اختیار یاد زوربای یونانی افتادم و کازانتزاکیس که پیشش شاگردی بیش نبود.
روز آخر که مرخص شدم گفت از بابت سیمان معذرت میخواهم. ما چاکریم.
شماها خرابکار نیستید والله، درستکارید اما زندگی را اونجور که باید و شاید نمیشناسین… اصلاً نمیشناسین.
من لبخند زدم و او که مثلاً چاقوکش بود مثل بچهها گریست.
«لحظات بودن» Moments of Being
در خاطرات خانه زندگان وقتی از این خاطره به آن خاطره رفته و از صحنهای به صحنهی دیگر پرتاب میشوم، گاه پیش از آنکه بتوانم چیزی را توصیف کنم آن چیز از دستم میلغزد و فقط طرحی گذرا از آن به جا میماند.
این موضوع مرا بیاد «در جستجوی زمانهای از دست رفته» مارسل پروست میاندازد که با نوشیدن یک فنجان چای نزد مادرش از خاطرهای به خاطره دیگری پرتاب شد و به دهها احساس خفته و آشنای دیگر که ناگهان سرَک میکشیدند و بیرون میآمدند، بر میگشت.
خاطراتی گمشده اما پرمعنا و زنده که هر کدام میگویند و میشنوند. گویی میتوان هر خاطره را صدا زد و به مثابهِ یک موجود جاندار پای صحبتهایش نشست و با او لبخند زد و گریست.
…
همه ما در برابر سرگشتگی در زمان حال، سروقت گذشته میرویم و تلاش میکنیم از میان ظواهر به چیزی واقعی برسیم. انگار در جستوجوی علتِ این سرگشتگی هستیم و در پی «آنات وجود» و به قول ویرجینیا وولف به دنبال «لحظات بودن» Moments of Being خویشیم.
لحظهی آگاهی، لحظهی آگاهی و نگاه و سکوت…لحظهی حضور.
چرا چنین است؟ چون بخشی از وجود رازآمیز هر کدام ما با خاطراتمان عجین شده، تنها باید آن خاطرات محبوس را از بندی که در واقع قسمتی از خود ماست آزاد کرد و صدایش را شنید. صدایی که با صدای روزانه ما یکی نیست. به کلی متفاوت است.
بگذریم…
مناجات زکریا، «بِنِه دیکتس» Benedictus
پیش از انقلاب هم دو جور زندانی سیاسی داشتیم. برخی با همه خوبیهایشان این «هنر» را داشتند که زندان را برای دیگر زندانیان، زندانتر کنند و این کار را به بهترین صورت انجام میدادند! تا جایی که برخی زندانیان کلافه میشدند و به این در و آن در میزدند تا به به بندهای دیگر رفته و از زندان در زندان به در آیند.
حضور با صفای تعداد محدودی از زندانیان اما، از ابتلائات زندان میکاست و فضای زندان را چون باران رحمت تلطیف میکرد.
…
در زندان مشهد امثال حمید مهدی شیرازی و… که بعد از انقلاب به جلد بازجویان رفتند و شکنجهگران قهاری شدند، همانزمان هم که ماهیتشان روشن نشده بود، سوهان روح دیگر زندانیان بودند. این دسته به کنار
…
شگفتا، زندانیان رنجدیده و مقاومی که اراده نیک داشتند هم، گاه عرصه را بر دیگران تنگ میکردند و پیش میآمد که شاهد بزن بزنشان در بند هم باشیم. مثل «مرتضی طاهر اردبیلی» آن برادری که بعد از انقلاب در عملیات چلچراغ جانباخت. روزی جلوی چشم همه ما با دایی محبوبه متحدین در بند گلاویز شد و با داد و فریاد مشت و لگد بهم زده، ول کن نبودند.
مرتضی باباخانی ناظر بود ضمن سوا کردن آن دو با عصبانیت گفت بابا جون این چه مسخرهبازی است درآوردین. والله با این کارهای شما خر خندهاش میگیره شتر پا بازی
…
نمیتوانستم آنچه را میدیدم هضم کنم. خودم را اینجور قانع میکردم که الماس را هم وجود مقادیر جزئی ناخالصی مانند نیتروژن میتواند از الماسیّت بیاندازد و خواص آن را تغییر دهد.
این دسته که اشاره کردم برخی مواقع آنقدر مهربان و خوب بودند که حد و حساب نداشت. شیرین و صاف همچون عسل. اما ناگهان جوش میآوردند و آمپرشان بالا میرفت و برای دورتر نشدن از آنها بهتر بود نزدیکشان نشویم.
همه ما کسانی یا گروهها و سازمانهایی را میشناسیم که برای دورتر نشدن از آنها نباید نزدیکشان شد.
…
القصه، عملکرد برخی باعث میشد زندان زندانتر شود و شمار محدودی که برجستهترین آنها شُکری (شکرالله پاکنژاد) بود، برعکس، از سختی زندان کاسته، فضا را تلطیف میکردند.
به قول زنده یاد صفر قهرمانی که در مصاحبه با آقای علی اشرف درویشیان گفته است: «پاکنژاد به زندان و زندانی سیاسی آبرو میداد.»
…
شکری سرشار از احساسات سیاسی و دانش اجتماعی و بالاتر از همه فروتنی بود و آنقدر افتاده که زندانی رنجدیده، سعید سلطانپور میتوانست به ناحق پاپیچش شده و آزارش دهد و وی دَم هم برنیآورَد.
شکری که به فرهنگ خویش و نیز به تمدن جهانی متکی بود نه شورشگر، بلکه انقلابی (به معنی دقیق کلمه) بود. بی توجه به نفرینها و آفرینها و بی هراس از اینکه به او بد و بیراه نثار کنند روی این مسأله قرص میایستاد که عدالت اجتماعی باید بر محور دفاع ار آزادی بچرخد. او این اعتقاد را با زندگی و مرگ خویش امضاء نمود.
…
معتقد بود که خودکامگی در درون ماست و باور به آزادی از «خود» میگذرد بنابراین نمیتوان آزادیستان بود، اما آزاداندیش نبود. نمیتوان تلاشگر احقاق حقوق مردم بود، اما حق رفیقی را پایمال کرد.
شکرالله پاکنژاد در شمار کسانی بود که در شرائط حضور و قدرت احزاب سیاسی نیرومند نیز، تعادل، استقلال و خلاقیت خود را از دست نمیدهند و پیشبرندگان اصلی دموکراسی هستند.
او که دَم به دَم در تکاپو و نوجوئی بود تحت هیچ فشار و تعادل قوائی نبود. هویت مستقلش را نه پلیس، نه دستهبندیهای داخل زندان و نه حتی رابطه صمیمیاش با مجاهدین و غیر مجاهدین (هیچکدام) نمیتوانست تحت تاثیر قرار دهد.
…
اگرچه به دیدگاه مارکس معتقد بود اما آنقدر برُنایی و سرشاری داشت که میشد به راحتی از آنچه او بدان معتقد نبود هم صحبت کرد. یادم هست وقتی توضیح مرا در مورد نیایش و به طور خاص مناجات زکریا «بِنِه دیکتُس» Benedictus شنید مشتاقانه گوش کرد.
جدیتر از آن بود که آنچه را به آن اشراف نداشت چون مثلاً بار مذهبی دارد ارتجاعی و عقبمانده بخواند.
…
بِنِه دیکُتس بخشی از «مِس» یا سرود مذهبی است که مسیحیان به هنگام نیایش سحرگاهی میخواندند. آهنگ آنرا آغاز همین ویدیو (قسمت چهل و چهارم خاطرات خانه زندگان) گذاشتهام.
نیایش زکریا اینگونه آغاز میشود: خوشا به حال او که به نام خداوند میآید…
بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس (جنگ همه علیه همه)
شکرالله پاکنژاد به این سخن مارکس باور داشت که «تاریخ همهٔ جوامع تا کنون، تاریخ مبارزهٔ طبقاتی بودهاست.» اما چپ را تنها کسانی نمیدانست که به یک سری محفوظات چسبیده و تکرار میکردند ذهن بر ماده مقدم است، مذهب تریاک توده هاست و خدا هم روح این جهان بیروح است…
…
برخورد وی با دیگران مرا بیاد کارل مارکس و تنظیم رابطهاش با سوسیالیستهای تخیلی امثال «رابرت اوئن» و «سن سیمون» و «شارل کوریه» میانداخت که ضمن نقد دیدگاهشان، به آنان احترام عمیقی میگذاشت.
او اینگونه نمیاندیشید که فلان مسأله چون مارکسیستی نیست لاجرم ارتجاعی و پوچ است.
به آرمانگرایی احترام میگذاشت و برای نمونه اسپارتاکوس و جوردانو برونو را مثال میزد.
اسپارتاکوس از دید فلاسفه مصلحتگرای نزدیک به امپراتور رُم، خیالباف و ایدهآلیستی بیش نبود اما زیر بار ستم زندگی نکرد و بر صلیب جور و جهل کشیده شد. جوردانو برونو هم نمیخواست بختک کلیسا با سوءاستفاده از دین به جان مردم بیافتد و در این راه جانش را از دست داد و به استقبال آتش رفت.
شکری به کسانی که این یا آن فرد غیرمارکسیست را ایدهالیست و آرمانگرا خوانده و طعنه میزدند، خرده میگرفت.
…
اصحاب دایره المعارف و امثال ولتر و روسو و منتسکیو و دیدرو که بذر جدایی دین از دولت را کاشتند، دیوید هیوم و حتی هگل (به ویژه در آغاز) همه آرمانگرا بودند. حتی مارکس، انگلس، رزالوکزامبورگ، حبش و عرفات هم آرمانگرا بودند. به این معنی همه ما آرمانگرا هستیم. چرا؟ چون میخواهیم که بشریت به یک جامعه انسانی رسیده، از انباشت سرمایه و فزون طلبی دست بردارد. نه اینکه همه با هم جنگ کنند و تا ابد به جان هم بیافتند.
بللوُم اُمنیوم کُنترا اُمنِس
…
نگاه و لبخندش آغشته به غمهای عزیز بود و به دل هر تازه واردی مینشست. به قول دکتر منوچهر هزارخانی به «عام و خاص کردن مسائل» اهمیت بسیار میداد. شّم عملیاش در حل و فصل مسائل مختلف، بدون اینکه در دام دگمهای شناخته شده بیافتد بی همتا بود.
پاسخ هر مسألهای را از قوطی در نمیآورد، صاحبنظر بود و به سنتهای شایع، اندیشمندانه میشورید و در خود زندان نیز درست به این دلیل که از همه مدعّیان یک سر و گردن بالاتر بود، تحمل و درک نمیشد.
به جنبش مستقل روشنفکری که سرچشمه و منبع اندیشه دموکراسی است، اشاره میکرد و همواره چهرههای برجسته ادبی و روشنفکری را که محصول رشد فرهنگ مستقل در این دوران بودند و به رشد ادبیات پویا و اندیشه آزادی یاری کردند، مثال میزد و میگفت: روشنفکر خلاق و مستقل را حکومت که جای خود، هیچ حزب و گروهی هم نمیتواند قورت دهد. روشنفکر مستقل و خلاق برچسب میپذیرد اما خواری هرگز.
…
روشنفکر اگرچه اهل قضاوت عقلی و سنجشگرانه است و با دغدغههای انسانی، اجتماعی، ارزشی، فرهنگی و سیاسی اقدام به موضعگیری در مباحث و مسائل حساس و مهم جامعه خویش و جامعه جهانی میکند، اما آنزمان هم واژههایی مثل روشنفکر و آرمانگرا «زغنبوت» و «زهر مار» بودند. انگار همه میبایست کارگر بوده یا مُدام کار یدی کرده باشند و دستانش پر از تاول باشد.
بگذریم که واژه روشنفکر (منورالفکر) ترجمه خوبی برای انتلکتوئل L’intellectual که کار فکری مشخصه اوست، نیست.
نمیتوان از شکری به عنوان یک فرد مجزا سخن گفت
یکی از رفرانسهای درونی گروه فلسطین شکرالله پاکنژاد است اما گروه فلسطین تنها در وی خلاصه نمیشود. اعضای گروه البته همسان نبودند اما تلاش میکردند بسان انگشتان یک دست کار واحدی انجام دهند.
نمیتوان از شکرالله پاکنژاد به عنوان یک فرد مجزا سخن گفت.
بدون ارتباط با همپروندهها و مبارزینی که به نوعی با آنها کار میکرد، نگاه به او مفهومی نخواهد داشت.
در نگاه به یک نهال هم، آنچه از بیرون شاهد هستیم، برگهای سبز آن است، ولی مگر میتوان ریشه آن را که در دل خاک پنهان است ندید؟
…
با شکرالله پاکنژاد جمعاً ۱۸نفر دادگاهی شدند که وکلای مدافعشان افراد زیر بودند:
سرهنگ ناصر وکیل: وکیل مدافع شکرالله پاکنژاد، ناصر کاخساز و مسعود بطحائی.
سرهنگ تقی جلالی: وکیل مدافع هدایتالله سلطانزاده، محمد رضا شالگونی و فرهاد اشرفی.
دکتر هاشم نیابتی: وکیل مدافع عبدالله فاضلی، هاشم سگوند، عبدالرضا نواب بوشهری، داود صلحدوست، سلامت رنجبر و ناصر رحیم خانی.
سروان قوامی: وکیل مدافع فرشید جمالی.
سرهنگ جهان بیگلری: وکیل مدافع بهرام شالگونی و ابراهیم انزابی نژاد.
سرگرد وزیری: وکیل مدافع ناصر جعفری.
..
ریاست دادگاه (تجدید نظر) گروه فلسطین با سرهنگ ستاد حمید آذرنوش و با مستشاری سرهنگ سیروس مظفری، سرهنگ شهریارپور، سرگرد اسد آریابرزن، سرگرد زعفران چی و سرگرد درودی پور بود.
…
به نمایندگی روزنامه آلمانی «فرانکفورتر روندشاو» Frankfurter Rundschau، چند نفر در دادگاهشکرالله پاکنژاد، توانستند با وی صحبت کردند و شُکری در مورد شکنجه خود برای آنها صحبت کرد. به گفته زنده یاد «فرهاد سمنار» از رهبران «کنفدراسیون جهانی محصلین و دانشجویان ایرانی – اتحادیه ملی»، صدراعظم اتریش بعد از ملاقاتی که فعالین کنفدراسیون با وی داشتند نامهای خصوصی به شاه نوشت و خواستار لغو حکم اعدام پاکنژاد شد.
خودکشی طبقاتی
شکری میگفت: کارل مارکس خودش با دگماتیسم میانه خوشی نداشت و در پی ایجاد مبانی علمی در عرصههای علوم انسانی و علوم اجتماعی بود، اما با گذشت زمان، کسانی که پوسته مارکسیسم را گرفتند و جوهرش را مسخ کردند، آنرا به یک کیش مذهبی، بدتر از کلیسای کاتولیک تبدیل نمودند که اولین چیزی که نشانه میگیرد آزادگی و استقلال است. به شوخی و جدی میگفت: اگر امروز مارکس زنده بود توسط هوادارانش بایکوت میشد.
…
این موضوع از جمله سئوالاتم بود و به شکری میگفتم با توجه به آنچه از مارکسیسم میدانیم، این خودکشی طبقاتی چگونه تبیین میشود؟
…
مارکس در شهر Trier «تری یر» کهنترین شهر آلمان واقع بر کرانهٔ رود موزل، در یک خانه بزرگ زندگی میکرد. پدرش مارکس لوی Marx Levi رئیس کانون وکلای شهر و از خانوادهٔ خاخامهای معروف شهر محسوب میشد. همسرش Jenny von Westphalen «جنی فان وستفالن» (ینی) هم که از کودکی با هم بازی میکردند از یک خانواده برجسته از اشراف پروس بود.
یک زن روستایی به اسم Helene Demuth «هلن دمو» خدمتکارشان بود و نمیگذاشت آن زن و شوهر دست به سیاه و سفید بزنند!
مارکس در تنگنا نبود بعدها البته وقتی تحت تعقیب قرار گرفت (بهویژه در سال ۱۸۵۷ میلادی که بحران مالی سراسر اروپا را درنوردید)، دچار فقر و سختی شد و امکانات زیادی نداشت که انگلس کمکش کرد اما در کل، زندگی مرفهی داشت.
انگلس هم از یک خانواده اشرافی و ثروتمند بود و از طریق همسرش بود که با محافل کارگری آشنا شد.
…
لنین از یک خانواده مرفه بود و پدرش در روسیه صاحب مقام. او هم همانند مارکس و انگلس روشنفکر تیپیک بود و درواقع خودکشی طبقاتی کرده بود.
سلام بر سئوال
یکبار پرسشی را با این مضمون با وی طرح کردم که شما میگویید هنر و ادبیات زائیده زیربناست و زیربنا هم ساختار اقتصادی و سیاسی جامعه.
اگر چنین است چرا در دوران بردهداری آثاری خلق شده که با زیربنای خودشان در آن دوران در تضاد بودهاند؟ برای آثاری که پس از سپری شدن عصر برده داری، هم اینک نیز زنده و قابل توجهاند، چه تبیینی داریم؟ چرا نویسندگان و شاعرانی که در عصر فئودالیزم میزیستند آثاری دارند که ارزشهاى خلق شده دوران خویش را نفی میکنند و یا با آن خوانایی ندارند؟
…
شکری که در زندان برای من حکم یک دایره المعارف زنده را داشت به نامه انگلس که سپتامبر ۱۸۹۰ به بلوخ (ژوزف بلوخ؟) نوشته اشاره میکرد و میگفت انگلس تصریح نموده موقعیت اقتصادی، حکم زیربنا و پایه را دارد، لیکن عوامل گوناگون روبنا بر جریان نبردهای تاریخی اثر میگذارند و در بسیاری موارد شکل آنها را تعیین میکنند.
…
کتاب «انسان خود را میسازد»Man Makes Himself اثر پژوهشگر نئو مارکسیست گوردون چایلد Gordon Child را بارها خوانده و در مورد مباحث آن غیر از شکری با حسین سلاحی، علی ماهباز، یوسف کشیزاده و هیبتالله معینی…هم صحبت کرده و از آنان آموخته بودم.
گوردون چایلد در بحث «باستانشناسی و پیشرفت»، به انسانهای اولیه اشاره میکند که با ابزارهایی ابتدایی به دنبال ماموتها و گوزنها میدویدند تا آنان را شکار کنند…
اگرچه تدارک آذوقه مسأله اصلی انسانهای اولیه بود ولی گوردون چایلد میگفت گاه شکار خودشان را در مردابها میانداختند و آنها را قربانی نموده، وقت بسیار زیادی صرف میکردند تا نقش جانوران را بر دیوارهای غار خود نقاشی کنند…
پرسش همیشگی من این بود که انسانهای اولیه در تصویرگریهای مذکور و یا در قربانی ساختن جانوران و انداختن اجساد دست نخورده آنان در مردابها، به چه ابعادی از وجود خود پاسخ میگفتند؟ آیا نیازهایی در انسان وجود دارد که او ناچار است برای آنها جوابی بیابد؟
چرا ماموتهایی را که با مرارت و سختی شکار کردهاند، قربانی میکنند.
…
از نگاه گوردون چایلد شالوده کمون اولیه مالکیت جمعی اجتماعات و گروههای انسانی است. نه تنها گوردن چایلد، دیگران هم تقریباً به همین مضمون اشاره میکنند.
سئوال این است که چرا کمون اولیه از هم پاشید؟ اینکه آن کمون مادون آگاهی بود، همچنین تضاد ابزار تولید و روابط تولید، این چرایی را پاسخ نمیدهد. اگر افراد کمون با هم میماندند که خیلی بهتر بود. چرا (نه چگونه، چرا) با هم نماندند؟
…
شکری میگفت چرایی عین چگونگی است. این پاسخ برای من قانعکننده نبود و گفتم بدون فهم دقیق فزون طلبیهای آدمی، چرائی تبدیل کمونهای اولیه به برده داری، بدرستی معلوم نمیشود.
اگر این فزون طلبی نبود در همان آغاز تاریخ، کمون اولیه از هم نمیپاشید. همه با هم کار میکردند…
هنگامی که در جامعه اولیه تولید بر مصرف فزونی گرفت عدهای فزون طلب به انباشت این تولید اضافی دست زدند و از آنجا بود که انحصار پدید آمد.
شکرالله پاکنژاد، آن انسان عزیز اگرچه آنچه را میگفتم نمیپذیرفت اما مرا به خاطر اینگونه پرسشها بسیار تشویق کرد و روزی گفت سلام بر سئوال، سلام بر سئوال…
…
یادآوری کنم که گوردون چایلد در مورد آنچه «آدم فروشی و خیانت» ratting مینامید بسیار حساس بود و آنرا فرصتطلبی خودخواهانه و ناجوانمردانه توصیف میکرد و این ویژگی، جدا از آثارش احترام برمیانگیخت.
افسوس که به استالین تعصب زیادی داشت و در بحبوحهٔ سال انقلاب ۱۹۵۶ مجارستان دست به خودکشی زد. اینکه امیدش ناامید شد و او به زندگیش پایان داد، بر خلاف کتابهای ارزشمندش درس آموز نبود.
شکری و ترور مجید شریف واقفی
پس از وقایع سال ۵۴ در مجاهدین و ترور مجید شریف واقفی (توسط جریان تقی شهرام)، شکری نیز همانند ناصر کاخساز روبروی آن ایستاد. شکری گفته بود: محصول این عملکرد وحدت شکنانه بروز زودرس جریان راست ارتجاعی خواهد بود.
…
تعریف میکرد که در اوین داشتیم با آیتالله طالقانی و آیتالله لاهوتی و ناصر کاخساز قدم میزدیم که رسولی یا عضدی آیتالله طالقانی را صدا زدند، ایشان وقتی بر گشت با برافروختگی گفت از من میخواهند بیا آزادت میکنیم در سطح جامعه برو، و علیه این جریان موضع گیری کن، جواب دادم گرچه شیوهای که آنها برگزیدند و ضربهای که به اعتماد مردم زدهاند و بهانههائی که بدست شما ساواکیها دادهاند، محکوم است اما من هرگز کاری نمیکنم که ساواک برنامهریزی کند و خوشحال شود، این آزادی هم پیشکش خود شما باشد.
…
بعد از جانباختن بهرام آرام، یاداشتهای وی در روزنامه اطلاعات منتشر شده بود. بهرام آرام در رابطه با آنچه «انحراف شریفواقفی و اعدام انقلابی او» نامیده، نوشته بود:
«گاهاً در این مورد به فکر فرومیروم که آیا طرح گرایشات نامطلوب خودم در جلسات گروهی انتقاد از خود، چنین سرنوشتی را برای شخص من در برنخواهد داشت؟»
در این مورد هم با شکری صحبت کردم که در قسمت بعد به آن اشاره میکنم.
شکری سلام، من کرامت دانشیان هستم
شکرالله پاکنژاد از کرامتالله دانشیان تعریف میکرد.
میگفت وقتی در انفرادی بودم کرامت به زدن ضربات انگشت، مرس میزد…
شکری سلام، من کرامت دانشیان هستم.
یکروز بیمهابا در سلول مرا از بیرون باز کرد و آمد داخل. هاج و واج شده بودم.
…
شکری بعد از انقلاب در سال ۱۳۵۹ این مورد را در ویژه نامه کرامت دانشیان ضمن مجموعهای دو جلدی با عنوان «فرهنگ نوین»، مکتوب کرده است.
کرامت سالن را ته میکشید و اشاره کرد نگهبان «زینال» است. از قرار معلوم زینال ناظر بازجوئیهایش بوده و تحت تاثیر قرار گرفته بود و ستایشاش را به این گونه ابراز میکرد.
…
در زندان شماره ۳ هم کرامت را دیده بود و میگفت وی یک از ایادی دایره زندان را به اسم «علی چینی بند زن»، که برای فرسودهکردن اعصاب زندانیان سیاسی به داخل بندها فرستاده بودند و مدام با حادثه آفرینی موجب مزاحمت و سلب آسایش بچهها را فراهم میکرد سرجای خودش نشاند.
علی چینی بند زن، امنیت بند را بکلی از بین برده بود. زندانیان وقتی از کنارش میگذشتند حریم نگاه میداشتند و مواظب بودند تا به آنها حمله نکند. به نظر بچهها راه دفع شّر وی و خنثیسازی نقشه زندانبانان، محبت به او و جذبش به داخل کمون بود. خلاصه، بی نظمیهایش را تحمل میکردند. تا اینکه یک روز علی چینی بند زن با «فریدون» دائی کوچک بیژن جزنی سر سفره درافتاد و به سوی فریدون خیز برداشت و وی را به طرف دیگر پرتاب کرد. عینک فریدون هم گوشه دیگه پرت شد. بعد شیشه آب را قاپید، ته آنرا محکم به زمین زد و با شیشه شکسته به جان بچهها افتاد.
پاسبانها خود را کنار کشیدند و علی چینی بند زن، به هر کس که جلوی دستش بود، حمله میبرد و به زندانیان سیاسی فحش میداد.
ناگهان کرامت جلو آمد و با مشت محکمی که به وی زد شیشه از دستش افتاد، با مشت دوم کرامت، علی صورتش را بین دو دست گرفت و نالهاش بلند شد.
مشتهای بعدی «کرامت» که مثل باران فرود میآمد، علی را تا کرد. هجوم ناگهانی بچهها به وسیله پاسبانها مهار شد. زندانیان سیاسی نقشه زندانبانان را بهم ریختند و این همه از وجود کرامت بود…
شکرالله پاکنژاد گل بی عیب نبود
گرد و غبار جامعه طبقاتی و استبداد زده ما بر روح و روان وی نیز نشسته همانند دیگر آحاد مردم گل بی عیب نبود. گاه جوش میآورد و تندخویی میکرد. با همه رأفت و نفس سلیمی که داشت به معنی منفی کلمه «کلهشق» بود و گفته میشود بعد از انقلاب واژههای زشتی مثل «دیوّث» را هم (نه در مورد دشمن)، بر زبان جاری کرد که در شأن آن انسان پاک نبود.
…
ارزیابیاش از فرار تقی شهرام (و حسین عزتی کمرهای) از زندان ساری درست نبود. آن فرار هیچ ربطی به ساواک نداشت.
گاه میگفت چه بسا مسعود رجوی مارکسیست باشد. قضاوت غلطی که تقی شهرام هم بارها در بازجوییهایش گفتهاست.
یکبار از او شنیدم که دکتر علی شریعتی مارکسیستترین جامعه شناس زمان خودش بود. این قضاوتها سنجیده نبودند.
…
بهار سال ۵۱ در زندان عشرت آباد وقتی یکی از زندانیان سیاسی (منوچهر یزدیان)، برای نوشتن دفاعیه با وی مشورت کرد و اسم مبارز دلیر «بهروز نابت» به میان آمد، شکری گفت: بهروز که ساواکی است ! (قضاوتی که غلط اندر غلط بود)
بهروز نابت را خیلی شکنجه کردند و چند بار به اشتباه در زندان پیچید که او کشته شده است و زندانیان (از جمله شکری) یادش را گرامی داشتند.
بهمن استبداد در راه است
پیش از تیرباران محمد حنیف نژاد شکری در سلولهای انفرادی نزدیک وی زندانی بودهاست.
میگفت: چندین روز متوالی ساواکیها میآمدند و بوق سحر او را برای اعدام صدا میزدند و سپس بر میگرداندند، این بازی ادامه داشت و ما هم عادت کرده بودیم تا اینکه یک روز احساس کردم که این بار حنیف میرود و دیگر بر نمیگردد، گوئی خود وی هم بو برده بود برای اینکه ناگهان صدای رعد آسایش در بند پیچید که آیات قرآن میخواند… (…) و مرگ بر امپریالیسم میگفت.
او شعارهایش را مدام تکرار میکرد و با اینکه احساس میشد جلوی دهانش را میگیرند اما بریده بریده همچنان ادامه داد تا صدا قطع شد…
…
در زندان خبر رسید که مبارز بزرگوار «طاهر احمدزاده»، آزاد شده و به مشهد آمدهاست. برای استقبال دوباره و بهتر از وی، با تمهید سید علی خامنهای، آقاطاهر به ایستگاه قطار مشهد رفتند. سپس اعلام شد ایشان از قطار، فلان ساعت پیاده میشوند.
سیل مردم به طرف ایستگاه راه آهن سرازیر شد…
وقتی شکری شنید در استقبال از آقای طاهر احمدزاده، مرتجعین عکس فرزندان او و صمد بهرنگی را پائین کشیدهاند، با خشم تمام فریاد کشید:
بهمن استبداد در راه است…ما دوباره به زندان خواهیم افتاد.
…
جواد منصوری فریاد شکری را شنید و پرسید نمیدونی چرا آقای پاکنژاد ناراحت شده؟ گفتم از اینکه عکس پسران طاهر احمد زاده و نیز عکس صمد بهرنگی را کسانی در تظاهرات پایین کشیدهاند.
آنروز مرتضی باباخانی خیلی تلاش کرد شکری را آرام کند اما نشد.
…
دوست دارم همینجا از مرتضی باباخانی آن کرمانشاهی رئوف یاد کنم.
گاه گداری «گرانی» (ترانه) می خواند و میگفت: کَس نلِه کُرد مرُده وا…
چه کسی میگوید کرد مرده است. کرد زنده است…
…
بچهها در زندان مرا یاسر صدا میزدند. مرتضی باباخانی هر وقت مرا میدید ابیات زیر را که یک واژه آنرا تغییر داده و «یاسر» گذاشته بود از دیوان شمس میخواند
خوشی آخر بگو یاسر تو چونی
از این ایام ناهموار چونی
از این آتش که در عالم فتادهست
ز دود لشکر تاتار چونی؟
…
او تودهای بود و دیدگاه ماتریالیستی داشت و من مثل همین الآن دیدگاهم این بود که اعتقاد به خداوند نافی اراده مستقل آدمی نیست. به عبارت دیگر همه چیز از من است و من تصمیم دارم استقلالم را اعلام کنم.
معتقد بودم برای نجات ایمان اگر لازم باشد باید با دین (با شریعت) گلاویز شد…
…
وقتی آن دوست نازنین ابیات بالا را میخواند، منهم از زبان مولوی (از آخر همان شعر) چنین پاسخ میدادم:
وجودی بین که بی چون و چگونهست
بابا دیگر مگو بسیار چونی
به او بابا هم میگفتیم. به شوخی و جدی گفت آخه من چگونه وجودی را که بی چون و چگونه است ببینم؟
…
مرتضی باباخانی دلبستگی ویژهای به شکری و بویژه آقا رضا شلتوکی داشت. او بعد از انقلاب زیر شکنجه جان باخت.
اونکه شاه میگفت نجس نژاد است، ما کشتیم
پیشتر گفتم که دفاعیه شکرالله پاکنژاد در دادگاه نظامی سند مشروعیت مبارزه قهرآمیز بر علیه رژیم وابسته شاه، و دادخواهی مردمی بود که به آنها عشق میورزید.
…
با ازخودگذشتگی و ریسک پذیری زندانی جسور «یوسف آلیاری» (که مرداد سال ۶۳ جان باخت) دفاعیه شکری به بیرون زندان رسید. یوسف آنرا بلعید و با خودش بیرون برد.
دفاعیه مزبور همه جا پیچید و در خارج از کشور نیز مجله «عصر جدید»، متعلق به ژان پل سارتر، و نیز Iran Defence منتشر نمودند.
دفاعیه پرشور وی شاه را نیز به واکنش انداخت و با تعبیر «آنکه نژاد خود را پاک میداند»، به شکری طعنه زد.
…
انقلاب شد و مرتجعین الم شنگه بپا کردند و حتی نگذاشتند او به زادگاهش دزفول برود…(…)
گذشت و گذشت و گذشت تا سال پر ابتلای ۱۳۶۰ فرا رسید…
شهریور همان سال در تهران مآمورین حکومتی به ماشین هیلمنی بر میخورند که شمارهاش با آنچه دنبالش میگشتند یکی بود. این ماشین را بهروز شیردل استفاده میکرده و به همین دلیل اصطلاحاً سرخ بودهاست.
با کمال تاسف شکرالله پاکنژاد، بهمراه احمد اکملی (تقی) و همسر احمد در این هیلمن دستگیر میشوند.
شُکری را اول به کمیته مجلس شورای سابق، و سپس به زندان کمیته مشترک میبرند. زندان آپولو و پاهای آش و لاش، که اسمش را توحید گذاشتند و حالا به موزه عبرت تبدیل شدهاست. سه چهار ماه آنجا میماند.
…
من در یکی از مقالات قدیمی خودم به اشتباه نوشتهام که شکرالله پاکنژاد (بار آخر که دستگیر میشود) در کمیته مشترک با «عزت شاهی» روبرو می شود و عزت شاهی به وی چنین و چنان میگوید.
اشاره من درست نبوده است و پوزش میخواهم.
پیشتر (قبل از سال ۶۰) شکری یکی دوبار (کوتاه مدت) بازداشت شده و وی را به ساختمان مرکزی در بهارستان میبرند اما توسط عزت شاهی آزاد میشود.
نمیدانم بار آخر که او را میگیرند در کمیته مشترک با کدام یک از مأموران حکومت برخورد داشته است.
…
اواسط آذر سال ۶۰، او را که پیراهنی کهنه و شطرنجی به تن داشت به اوین آوردند. یکی از مأمورین زندان (حامد) در بدو ورود سرش داد کشیده و گفته بود:
«تو اومدی ثابت کنی خدا نیس حالیت میکنم.»
شُکری جواب میدهد: «من نیامدم ثابت کنم خدا نیست. من یک مارکسیستم که برای آزادی مبارزه میکنم.»
اسماعیل کارگر که خودش شاهد این گفتگو بوده، آنرا برای من تعریف کرد…
…
شکری در بند یک اوین اتاق شماره ۵ طبقه پائین بود و من در اتاق ۳ همان بند…
یکی دیگر از زندانیان زمان شاه که با هم در قصر بودیم و اعدام شد (علی ماهباز)، او نیز در اوین در همان بند، در اتاق شماره ۴ بود.
…
شکری با مهربانی به یکی از بچهها (احمد مقیمی) که برای پیراهن مندرسش یقه تازهای دوخته بود میگوید: «چرا اینقدر به خودت زحمت دادی، من که فرصت استفاده از آنرا نخواهم داشت…»
پیشبینی شکری درست بود. چندی بعد تیربارانش کردند. اسماعیل کارگر را هم کشتند. حسین نواب صفوی، علی معماریان، علیرضا صابونی، یوسف بهرامی (طلبه، اهل روستای «ور» در محلات)، فرشته نوربخش گلپایگانی و… و خیلی های دیگر مثل برگ خزان بر زمین ریختند.
جدا از تجاوز ارتش عراق به میهنمان، استبداد نظری نیز بر همه (بر موافق و مخالف) حاکم بود و برادرکشی بیداد میکرد و قبحی نداشت.
بیرون و درون زندان، ظالم و مظلوم به جلد هم رفته، سایه همدیگر را با تیر میزدند و دست از کینه و دشنه برنمیداشتند.
هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان…
در آن دوزخ، دوزخ پر از رنج و محنت و آه، منهای تک و توک مصلحینی چون مهندس بازرگان و آیتالله گلزاده غفوری، هیچکس، هیچکس در پی «روزن» و مَفّری برای خروج از تنگنا نبود و «استراتژی خروج» نداشت…
درها بسته، نفسها گرفته و خانه بی روزن بود.
راست میگوید مولوی:
دوزخ است آن خانه، کان بی روزن است
اصل دین، ای خواجه روزن کردن است
بگذریم…
…
پاییز سال ۶۰ وقتی شکرالله پاکنژاد را به رگبار بستند، سید اسدالله لاجوردی در باره او که یکی از معدود مبارزانی بود که حرمت نهادن به گوهر مجرد آزادی را مقّدم بر تحقّق عملی آن میدانست، چنین گفت:
اون که که شاه میگفت نجس نژاد است، ما کشتیم…
این مباحث تا بدینجا گفتنیست
هرچه آید زین سپس بنهفتنیست
تا به دریا سیر اسپ و زین بود
بعد ازینت مرکب چوبین بود
مرکب چوبین به خشکی ابترست
خاص آن دریاییان را رهبرست