نوشتاری از آزاده صالحی: “اعتصاب غذا صدای زندانی‌ست”

«آزاده صالحی»: اعتصاب غذا آخرین قدرت زندانی برای آزادی و دفاع از زندگی و مبارزه‌اش است، همان‌طور که اعتصاب کارگر تنها قدرت او برای احقاق حقوق پایمال شده‌اش است. بگذاریم اول تکلیف‌مان را با اساسی‌ترین اصول جامعه‌ای که زندانی را به این وضعیت دچار می‌کند روشن کنیم. جامعه‌ای که تکلیف افراطیونش مشخص است، قانون و قوه قضاییه‌اش بلاگردان وزارت اطلاعات است، قضاتش نمی‌توانند بدون اجازه وزارت اطلاعات و شورای نگهبان آب بنوشند یا سطلی را بر زمین بگذارند، چه برسد که قوانین منصفانه‌ای را اجرا کنند. چرا که مجریان این قوانین نیز برگزیدگان همان وزارت اطلاعات هستند و از همان نهادها سربرآورده‌اند، چنان‌که شناسنامه روسای جمهور و نمایندگانش به خوبی این امر را روشن می‌کند.

مدعیان جامعه مدنی، یعنی میانه‌روهای این جامعه نیز به نحو دیگری از همان آبشخور تغذیه می‌کنند، آنان حتی اصول این جامعه اتیوپیایی‌شان را نیز به رسمیت نمی‌شناسند، مدنیت آنان در حق شهروندی برای اقلیت حاکم خلاصه می‌شود، برای قاتلی آه و ناله می‌کنند و “پرستو”های مقتول را متهم ردیف اول می‌دانند، برای تار موهای سفید میر پیر قدرت‌طلب عجز و ناله سر دهند و موهای هزار جوان آزادی‌خواه و برابری‌طلبی را که در زندان‌ها سفید و به خاک سپرده می‌شود، موهایی پریشان و از مدافتاده و زباله‌دان تاریخ می‌دانند. آزادی را فقط تا آنجا می‌پذیرند که بنا به گفت‌وگوی تمدن‌های رهبر دموکرات‌شان جناب خاتمی مقید به مدینه النبی باشد. حالا فرق تمدنی که کارگران را در ملا عام شلاق می‌زند و معترضین گرسنه را خارجی می‌داند با بربریت چیست هم سوال دیگری‌ست که پاسخش را روزانه می‌بینیم.

پر بیراه نیست که منکر وجود زندانی سیاسی هستند، زیرا سیاست از نظرگاه آنها همانا تصاحب زور و قدرت است. این‌ها که به دو جناح میانه‌رو و افراطی در یک حزب قائل‌اند و حق تشکل‌های کارگری و نشریه‌های آنان و اتحادیه‌ها و سندیکاها را حرام و مطرود می‌دانند، باید هم زندانیان سیاسی را زندانیان مخل امنیت بخوانند. به همین دلیل است که شاهرخ زمانی را در زندان می‌کشند، علیرضا شیرمحمدعلی را سلاخی می‌کنند، ندا ناجی و عاطفه رنگریز را مصدوم می‌کنند، اسماعیل بخشی و سپیده قلیان را شکنجه می‌کنند و در پی اعتصاب ساناز الهیاری و امیرحسین محمدی‌فر تماس تلفنی و ملاقات‌های آنان را قطع می‌کنند، چرا که فرض را بر این گذاشته‌اند که آنها در زندان نیز مخل امنیت نظام هستند. این منادیان جامعه مدنی حتی همان رای یعنی حق هر نفر یک رای که پایه و اصل جامعه مدنی مبتنی بر قرارداد اجتماعی است را نیز به رسمیت نمی‌شناسند، چنان که شاهدیم هر چهارسال یک بار یک صندوق جادویی از جایی سربرمی‌آورد که و در گوش مردم لالایی مشارکت می‌خوانند! همان مردمی که زندگی‌شان را به برآورده شدن انتظارات حیوانی تقلیل داده‌اند ،نه از شب‌های گرسنه‌شان چیزی می‌دانند و نه از روزهای خسته، روزهای بلند بیگاری. یک‌باره این مردم مهم می‌شود کلمه مردم و کارگر و عکس‌های فرودستان میان رقیب‌های سیاسی رد و بدل می‌شوند .مبلغان این رقبا، از لمپن‌های سینمایی و ادبیات تا بازاری‌های حامی حاکمیت ناگهان دموکرات و حامی مردم می‌شوند.

همان ها که نخوردن گوشت را موجب سلامتی می‌دانند تا گرانی و رنج معاش را بر مردم متحمل کنند، یک دست‌شان در قاچاق شیرخشک‌های قلابی می‌چرخد دست دیگرشان با کودکان کار سلفی می‌گیرد، پوشیدن لباسی از جنس پوست حیوانات را موجب بقای محیط زیست می‌دانند، زنان را به پذیرش حجاب اجباری تشویق می‌کنند اما در کشورهای خارجی مشروب به دست در هوای آزاد می‌رقصند، از ستم بر مردم در کلیدرهای‌شان می‌نویسند اما هم‌پیاله ستمگران می‌شوند، خیریه‌ها و کمپین‌های دلال‌گری در سیل و زلزله تاسیس می‌کنند تا خود را منجی درد نشان دهند، انگار که خرابی‌ها و ویرانگری‌های ناشی از سیل و نجات مردمان مصیبت‌زده امری شخصی باشد، در دانشگاه‌ها بانگ دموکراسی و ما چگونه ما شدیم را برمی‌آورند اما می‌گویند ما برای پایداری قدرت اصلاحات تا پای جان می‌ایستیم. منتقدین را جیره‌خوار بیگانه می دانند، طراحی سوخته‌ای ترتیب می‌دهند که کمونیست را آمریکایی می‌داند و فعالین کارگری را نوکران پهلوی، همان پهلوی که نقطه اشتراکش با جمهوری اسلامی در قتل عام فعالین کارگری است.

این درهم ریختگی دموکراسی کاذب از طرفی نشان‌دهنده ابهام در اصول جامعه مدنی است، از سوی دیگر نشان‌دهنده منافع اقلیتی حاکم. اصول مبهمی که هر روزه، علی‌رغم افزایش شمار بی‌چیزان، کارتن‌خواب‌ها، کارگران بی‌حقوق، اختلاس، فساد سیستمی و … ناتوان از حل مشکلات جامعه‌ای‌ست که خود طرح آن را کشیده است. زیرا این خاصیت جامعه مدنی است: “آزادی بدون برابری”، و این جمله مثل آن است که به دانش آموزی بگویند درس بخوان اما نان نخور.

در این میان، کارگران آگاه و مدافعین آنان وقتی حقیقت مادی تکامل این جامعه افسارگسیخته را می‌فهمند، از “منِ” شخصی و خصوصی جدا می‌شوند و “ما” را شکل می‌دهند، به عنوان طبقه کارگر، کلیت تحت ستم مقابل سرمایه‌داری، کلیتی ستمگر و استثمارگر قرار می‌گیرند و اعتراض می‌کنند، صاحبان ابزار تولید با سلاح پلیس و قانون و رسانه که همچون مومی در دست آنهاست به جان معترض می‌افتند، به بندشان می‌کشند، احکام سنگین قرون وسطایی را بر آنان تحمیل می‌کنند، لجن می‌پراکنند و تفرقه می‌اندازند، تا آنجا که زندانی کارگر و مدافعین آنان، خود را تک و تنها می‌بینند. یعنی رسیدن به همان نقطه ای که سیستم سرکوبگر می‌خواهد، زیرا آنان یعنی دشمنان طبقه کارگر می‌خواهند همه‌ی امور زیربنایی خصوصی باشد، جان، مال، کار، یعنی اموری که از یک طرف ثروت سرمایه‌دار را تثبیت می‌کند (مال مردم و منابع طبیعی) و اموری که این ثروت را افزون می‌کند (جان مردم و نیروی کار آنان). نمونه این مثال را در هفت تپه می‌بینیم. زمینی که سالیان سال اسماعیل‌ها و پدران‌شان با کشت و زرع روی آن امرار معاش می کردند، زمینی که با اولین بیل پهلوی برق امید را در چشمان درخشان مردم بومی متجلی کرد چرا که گمان می‌کردند با صنعتی شدن نیاز به کار سخت با ابزار اولیه نیست و آبادی زمین باعث رونق زندگی سخت‌شان است، اما با گذر زمان این امید از دل کارگران و مردم بومی رخت بربست، این امید وقتی خاموش شد که دولت زمین‌ها را به جناب اسد بیگی فروخت و برای همیشه آب پاکی را بر دست کارگران ریخت.

این داستان در تاری آشناست، تصاحب معدن‌های طلا در آفریقا و استثمار بومیان، تصاحب مزارع وسیع در آمریکا و کشتار بومیان، تصاحب معادن نفتی در خاورمیانه و استثمار بومیان. برده‌داری لغو شد اما آفریقا هیچ گاه رونق نیافت زیرا غارت زمین بر روال خود ماند و زبان توجیه‌گر قانون نام‌برده را به کارگر بدل کرد تا عصر مدرن بربریت خویش را پنهان کند.

وقتی که اسماعیل‌ها آگاه شدند و برای رهایی طبقه کارگر آلترناتیو شورا را ارائه دادند و زمین زیر پای سرمایه‌داران را با اشاعه این آلترناتیو توسط نشریه گام و دانشجویان و فعالین کارگری لرزاندند، حاکمیت شروع به قلع و قمع گسترده‌ای کرد، از دستگیری سپیده قلیان فعال و خبرنگار هفت‌تپه و اسماعیل بخشی، علی نجاتی و اعضای نشریه گام (عسل محمدی، امیرحسین محمدی‌فر، امیر امیرقلی و ساناز الهیاری) تا سرکوب جنبش کارگری در فولاد اهواز که مجمع شورایی را تشکیل داده بودند. از آن پس به روال دهه‌های قبلی، هر جا نام کارگر و آلترناتیو شورا به عنوان قوی‌ترین بدیل رهایی کارگران را می‌شنوند سرکوب می‌کنند، اما هیچ گاه نتوانستند این صدا را خاموش کنند. تا آنجا که حتی با وجود فریب تعداد زیادی از کارگران گرسنه و تطمیع آنان با توشه‌ای از کالاهای دست چندمی و بخور و نمیر ( برابر با مزد یک ساعت کارگر در برابر سود هنگفت ) در خانه کارگر، روز ۱۱ اردیبهشت مردمی را که به حمایت از کارگران مقابل مجلس آمدند، به شکل خشونت آمیزی سرکوب و بازداشت کردند (ندا ناجی، عاطفه رنگریز، آنیشا اسدالهی و مرضیه امیری هنوز در بند هستند). در حالی که این اعتراضات مسالمت آمیز و قانونی بود، همچنان که اعتراضات سرکوب‌شده هفت‌تپه و فولاد اهواز نیز مسالمت‌آمیز بود. این مفهوم مسالمت آمیز را از آنجا آوردم که داعیه‌داران حقوق بشر در ایران صفحات اول نشریه‌های‌شان را با عکسی از استالین و دزد انقلاب شوروی و ذم خشونت چنان تزیین می‌کند که گویی انقلاب ارث پدران این رسانه‌ها و اصحاب قدرت در ایران است یا گویی از شکست انقلاب در شوروی چنان محزون‌اند که یادشان رفته چگونه انقلاب ایران را با شعار حمایت از مستضعفین و مبارزه با امپریالیسم و خراب کردن دیوار زندان‌ها آغاز کردند اما نتیجه آن ستم بر کارگران و توده مردم و پر کردن زندان از کارگران و بی‌چیزان و فعالین کارگری برای امنیت سود اقلیتی سهم‌بر بود. این داستان سری دراز دارد اما جامعه ای که شرح آن رفت را اگر به حال خود رها کنیم و در فریاد زدن درد مشترک مشارکت نکنیم نتیجه جز مرگ خاموش تک تک افراد زحمتکش این جامعه و دلسوزان و حامیان آنان نخواهیم داشت.

و اما سخن آخر این است که همه ما روزانه زبان طعن خویش را به جان زندانیان می‌کشیم، چرا جنبش این چنین و آن چنان شد، چرا افراد اینجا رادیکال بودند و آنجا فلان کردند. شکی در این نیست که هر جنبشی افت و خیز خود را دارد اما در حقانیت جنبش هفت‌تپه همین بس که توانست علی‌رغم سرکوب توسط حاکمیت، گستردگی آلترناتیو شورا را از هفت‌تپه تا تهران زنده کند، به گونه‌ای که نشریه‌ها و جنبش‌های مستقل از دانشجویی تا کارگری این بدیل مهم را شعار و راه خویش قرار دادند. اکنون در شرایطی که سرکوب کارگران و فعالین کارگری روزبه روز بیشتر می‌شود، حاکمیت اختلاف و تفرقه را به عنوان راه حل نهایی خود می‌یابد تا جایی که امیرحسین محمدی فر و ساناز الهیاری خود را تک و تنها می‌بینند. جان و جسم‌شان، این آخرین نشان وجودی آنها بر زمین را به نشان اعتراض بر نیزه مرگ علم می‌کنند، و مرگ چون حفره‌ای برای‌شان دهان می‌گشاید اما چاره ای جز اعتصاب برای شکست سکوت مردم و مقابله با قانونی سرکوب‌گر ندارند. قانونی که روح سرگردانش در دیوارهای زندان و حلقه‌های تنگ و مجلس و دادگاه‌های پرجمعیتش رو به موت است تا اقلیت حاکم شکمش فربه‌تر شود و غبغبش جای بیشتری برای وعده‌های سر خرمن باز کند.

آری اعتصاب ساناز و امیرحسین هم واکنش به سکوت جامعه است، هم واکنش به قوانین برآمده از دموکراسی بورژوازی. دموکراسی که فقط صدای مسلط یک طبقه بر طبقه دیگر است. دموکراسی که با مرزی میان خودی (بورژوازی دینی) و غیر خودی (طرد شدگان و بی چیزان) شروع می‌شود و با دیوارهای زندان به نهایت وقاحت می‌رسد. دموکراسی که شلاق می‌کشد “یا کار کن یا از گرسنگی بمیر و سخن مگو”. دموکراسی که تا جان در بدن کارگر است شیره جان او را با مشارکت کاذب هر چهار سال یک بار می‌مکد، او را فریب می‌دهد که حق مشارکت در گزینش تک تک نمایندگان مجلس و ریاست جمهوری دارد، اما نه نان هر روز کارگر نه مسکن او و نه جانش برای این اقلیت حریص مهم نیست. اعتصاب صدای زندانی است، نگذاریم تنها صدای ساناز و امیرحسین اعتصاب آنان باشد. سکوت مرگبار ما مرگ خاموش فعالین کارگری است.

آزاده صالحی

منبع: «کمپین آزادی بازداشت‌شدگان هفت‌تپه»

اشاره: مسوولیت محتوای نوشتارها و مقاله‌های ارسالی، بر عهده نویسنده است و گذار (سامانه دموکراسی و داد)، دیدگاه‌ها و آرای مطرح شده در محتوای مطالب را ارزش‌گذاری نمی‌کند. هدف این سامانه مهیا کردن تریبونی آزاد برای بیان آرا و دیدگاه‌های مختلف در راستای گذار از حاکمیت اسلامی‌به دموکراسی است.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

شش + بیست =