“ما روزی دو شیفت کار کنیم و هر روز فقیرتر، اون ها بخورن، بخوابن و هر روز غنی تر؟”

سهیل عربی همزمان به سی و چهارمین سالروز تولدش نامه ای خطاب به همبندیان خود منتشر کرد.

سهیل زندانی سیاسی-عقیدتی در سال ۹۲ توسط نیروهای امنیتی قرارگاه ثارالله تهران بازداشت و پس از مدتی به اتهام توهین به پیامبر اسلام به اعدام محکوم شد؛ این حکم اعتراضات زیادی را در پی داشت که نهایتا دادگاه حکم اعدام وی را به ۷ سال و شش ماه زندان کاهش داد.

سهیل عربی در این نامه با قلمی دوستانه، درد و رنج های اجتماعی را بیان می کند.

نسخه ای از نامه ای که برای انتشار در اختیار “گذار” قرار گرفته در ادامه منتشر می شود.

تو مرگ دلم را دیدی و رفتی

سی و چهارمین سی اُم و مرداد رفت. مُردادان ماندند. نصفمون زیرخاک رفتن. نصف دیگه لحظه شماری می کنند که زودتربر ن زیر خاک. مگه غیر از این بود که آفتاب نزده می رفتیم سرکار و تا نصف شب جون می کندیم و تولید می کردیم. آخه انصاف بود که ما جون بکنیم و به جای حقوق گرفتن باتوم و شلاق بخوریم؟ ما روزی دو شیفت کار کنیم وهر روز فقیرتر، اون ها بخورن، بخوابن و هر روز غنی تر؟
ما هیچ امیدی نداریم که وضعیت حتی کمی بهتر بشه وقتی امید نباشه زندگی سیاهه. این وضع بیشتر از این نمیشد طول بکشه. آخه یک خورده هم باید نفس کشید. اما آخه کی؟ کسی چه خبر داشت؟ مگه میشه یکی خودشو به خاطر عدالت و برابری این طور به خاک سیاه بنشونه؟ آخ گلویش رامی فشر و صدایش در اقیانوسی از اندوه خفه می شد. بدجنس ها هنوز سرکارند و به ما وعده میدن، وعده های دروغ. میخوان ما رو به خیالات بندازن. با وعده هایی که مثل سرابه، خیالاتی میشیم. خواب زندگی شیرین رو می بینیم. خواب دوستی و برادری باهمه، انگاری تو این دنیا نیستیم تو آسمونهاییم. وسط ابرها سیر می کنیم اما بدیش اینه که یک هو بیدار می شیم. با مُخ می افتیم رو زمین. درست وسط لجنزار. آره همش دروغ بود. ازاون چیزها که وعده اش رو داده بودند، هیچ چیش حقیقت نداشت. چیزی که حقیقت داشت بدبختی بود. خاک سیاه تا دلت بخواد. اونم نه خاک سیاه خالی، خاک سیاه با گلوله، باتوم، شوکر، یک‌الف، زندون.

چندخط بریم جلوتر
زاشاری که با فیلومن وارد می شد به او که داشت خارج می شد برخورد کرد و او را به کناری زد. باشیطنت گفت: دِ هه.. اینوباش. چه آبی رفته زیر پوستش. انگارخون رفقا شکم آدم رو سیر میکنه. زن لُواک که همراه بوت لواز در خانه اش جلو آمده بود، صحبت از به دِر پسرکش می کرد که با یک گلوله در اعتراضات کشته شده بود. رو به بوت لو فریاد می زد می بینی بی شرفهایی پیدا میشن که خودشون وامیستن عقب و بچه های مردم رو می فرستن جلو تیر. یک نفر نیست از این قرمساق بپرسه آخه این طفل معصوم به تو چه کرده بود. خودش رو باید فرستاد زیر خاک تا بچه من رو برام پس بیاره. رسیدیم به جای اصلی، اینجا. زنک شوهرخود را که در زندان مانده بود فراموش کرده بود زیرا بوت لو برایش مانده بود و رختخوابش راگرم می کرد. اما ناگهان به یاد او افتاد. و باصدایی نازک ادامه داد. معلومه دیگه بی شرفهای جنایت کار مثل شاخ شمشاد دور میگردن و جولون میدن. اما باشرفهای جرات دار، گوشه زندون می پوسند. آره بادقت بخون. یادت که نرفته. هه.. مارو باش. معلومه که یادت رفته خیلی چیزها مثل خیلی ها، همه شعارها، همه قول و قرارها، یادتون رفته. آره الان وقت خوبیه برای طرح پرسش های فانتزی. چه حسی داری حالا که برای ششمین سال پیاپی روز جشن تولدت رو تو زندونی. خب، راستش من حالا به این نتیجه رسیدم که در زمره هیچ احساسی ندارم یک عالمه حرف ها و حس های غیرقابل توصیف نهفته است وحتی علاوه براین، متضمن پیشگیری از جمله هایی است که درد شنیدنش ازدرد تحمل شش سال حبس بدون مرخصی باشکنجه های مضاعف و چندین انتقال و تبعید بدتره. این جمله ها دوجوره. بعضی هاش به قصد همدردی و دلداری مثل این که میگن ای وای نگاه، دزد و قاچاقچی و اختلاس گر و دکل غیب کن، قاتل و متجاوز آزادن. شما که به فکر پیشرفت مملکتتون بودین. شما که یک عمر کار کردین و درس خوندین، شما که سوختین و ساختین باید تو زندون بپوسین. اون هم به جرم طرح چند انتقاد. روشنگری، اطلاع رسانی، آزادی خواهی.

گروه دوم میگن راهیه که خودت انتخاب کردی. می خواستی سرت روبندازی پایین و اعتراض نکنی. مثل این همه آدم بی تفاوت اما کمتر کسی به این فکر می کنه که مبارز همراه می خواد. انگارنه‌انگار اینها همونها هستن که صبح تاشب، شب تا صبح غر میزنند. مینالن از گرونی، اختلاف طبقاتی، بی عدالتی، نقض حقوق بشر و…

من همیشه برام سواله که چه واکنشی نشون میدی وقتی تو اخبار می خونی آرش سرطان گرفت و دستش از کارافتاد. علی از شدت خونریزی شبها تا صبح بیداره و حتی اعزامشون نمی کنند بیمارستان. چون می ترسن مردم بفهمن این همه دانش روزنامه نگار، دگراندیش، نواندیش تو زندانوهاشون به این روز افتادند. خیلی دوست دارم بدونم که از سینا، سورنا، مریم خبر داری. آیا میپرسی اینها برای مطالبات مشترکمون جنگیدند. به خودت می گی خب واکنشها قطعا خیلی جدی نبوده وگرنه محمد ۲۵ سال بی مرخصی تو زندان نمیموند. محمد نظری و محمد نظری ها … ولی تو… فکر میکردم… تو بابقیه فرق داری. تو که خیلی چیزها رو از نزدیک دیدی. بذار برگردیم به اون شب. اون شب یادته؟ خیلی عجیبه اگه یادت رفته باشه. فقط چند ثانیه طول کشید تا اون بمب به اون بزرگی رو خنثی کنم. بغض ام رو می گم. تاکه جوری برات سر اومد زمستون بخونم که خستگی پنج سال حبس کشیدن از یادت بره. که نفهمی بعداز رفتنت فقط اشک و تنهایی برام موند. خیلی سخت بود و اما تو برای همون چند لحظه تاخیر دلگیر شدی.
حالا سه سال گذشت و یعنی سه سال وقت داشتی برای خواب از سر جماعت خود به خواب زده بپری. اما شگفتا که خودت هم خودت رو به خواب زدی. بگذریم. بذار برگردیم به اون شب. به اون سر اومد زمستون که خیلی فرق داشت با همه سر اومد زمستون های تاریخ. آخه تهش می خوندیم سر میاد زمستون. میشکفه بهارون. تو می دونی چی میگم. تو می فهمی.
تومرگ دلم رادیدی و رفتی
پایان قسمت اول

پ.ن: اما هر جا خطر هست نیروی آزادی بخش همان جا رشد می کند. سکوت عمیقی برقرار شد و او شروع به سخن گفتن کرد. صدایش به زحمت از گلویش بیرون می آمد و دورگه بود. اما او به این حال عادت داشت. سخنان خود را از عظمت و فواید بین الملل آغاز کرد، عادتش بود. از آن گاه که تبلیغ را از شهرهای کوچک تازه شروع کرده بود و سپس درباره هدف که آزادی کارگران بود توضیح داد و سازمان باعظمت آن راتشریح کرد. در پایه آن کمون ها بودند و بالای آن استان ها قرار داشتند و در سطح بالاتر مملکت می آمد و سرانجام در تارک هرم تمامی بشریت قرار داشت. دستهایش آهسته حرکت می کرد و طبقات را روی هم برقرار می کرد و برای عظیم معبد بزرگ انسانیت فردا را بالا می برد. بعد نحوه اداره داخلی آن بود. اساسنامه هارا خواند. از کنگره ها سخن گفت. دستمزدها آغازشده بود و اکنون به نحوه تقویم و تفریق حسابها در جامعه می تاخت تا سرانجام به نظام دستمزد پایان بخشد. مرزهای ملیتها بخشیده می شدند. کارگران سراسر جهان که نیروی محرکشان احتیاج مشترک عدالت بود با هم متحد می گشتند و زباله بورژوازی را از صفحه جهان می‌رفتند و سرانجام جامعه آزاد را بنیاد می نهادند. اما هر جا خطر هست نیروی آزادی بخش همان جا رشد می کند. سالها بعد خیلی این سوتر… سال ۱۳۰۸ ایران. یازده هزار نفر کارگر در صنعت نفت برای دستمزد بیشتر، ۸ ساعت کار در روز و رسمیت اتحادیه اعتصاب کردند. رهبران اعتصاب تا سال ۱۳۲۰ در زندان ماندند. پانصد تَن کارمند کارخانه نساجی وطن در اصفهان برای افزایش دستمزد، ۸ ساعت کار در روز، هفته ای یک روز مرخصی با حقوق دست از کار کشیدند. اگرچه سازمان دهندگان اعتصاب زندانی شدند، برای کارگران ۲۰درصد افزایش دستمزد و کاهش ساعت کار روزانه از ۱۰ به ۹ساعت فراهم گشت. کنسول انگلیس در تبریز وضعیت کلی کار را این طور خلاصه می کند. ما در مرحله گذار از کهنه به نو هستیم. کارگر ارتباط شخصی اش را با کارفرمایش و بسیاری از حس غرور خود را برای تولید تمام شده از دست می دهد. و هنوز پیش بینی های متناسبی برای رسیدگی درهنگام کار و یا بیکاری وجود ندارد. اما در هر جا خطر هست نیروی آزادی بخش همان جا رشد می کند… ادامه دارد…
سهیل عربی
زندان اوین
مرداد ۹۸

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

6 − 2 =