ما می توانیم …

یک سال پیش بود، درست در همین ساعت ها
هنوز رامین و زانیار و لقمان با ما بودند
با ما نفس می کشیدند، اگرچه پشت دیوار ستبر استبداد
اما دلمان خوش بود که
هنوز داریمشان
به همین قناعت کرده بودیم
یک سال پیش بود درست در همین دقیقه ها
زانیار و لقمان و رامین با ما بودند
و ما در دالان تاریک و هزار توی قضا و قضاوت دنبال کورسویی برای نجات شان بودیم
غافل از اینکه حکم مرگ به قضا ربط ندارد و در تاریک خانه نوشته می شود
و ما در فرار ازهجوم کلماتی که بر صفحه مجازی جاری می شدند به خود دلداری می دادیم که این فضای مجازی است. فضای حقیقی چیزی دیگر است!…
یک سال پیش بود انگار درست در همین ثانیه ها
قلب لقمان و رامین و زانیار هنوز می تپید
سرشارترین قلب های تپنده!
و ما چه لعنت شدگانی بودیم که هنوز به خود می اندیشیدیم
بااینکه می دانستیم این ممکن است آخرین تپش قلب آنان باشد
یک سال پیش بود انگار
جلاد داشت طنابش را گره می زد
سلاخ داشت دشنه اش را تیز می کرد
و پلید داشت آخرین روایت و آیه برای مرگ سه گناهکار! را آماده می کرد
و ما چه لعنت شدگانی بودیم که دور از همه این تمهیدات
به رنگ ماشین مان و نرخ کرایه خانه مان و به تعداد ماه هایی که به شمال نرفتیم فکر می کردیم
یک سال پیش بود انگار ..
شیرین و آرش و مهدی و….
قلب شان می تپید و ما چه لعنت….
یک سال پیش بود انگار ۱۸زندانی چشم بسته به جرم سنی بودن به سمت تیرکهای دار رفتند و ما قلبمان درد گرفت و چه لعنت شدگانی بودیم که به جان خود فکر می کردیم
یک سال پیش بود انگار
علی صارمی با قامتی استوار مرگ را به سخره می گرفت و ما فقط گریستیم و احسن گفتیم و چه لعنت …
یک سال پیش بود انگار سال ۶۷ بود
درهر کوچه تیرکی بر پا بود
و سرخ ترین شقایق ها بر دار خویش آونگ بودند
آنان هزار هزار بودند
و ما چه لعنت شدگانی بودیم که چشم می گردانیدیم مبادا چشم جلاد به چشم ما بیفتد
یک سال پیش بود انگار
هر شب و هر پگاه
صدای خالی شدن رگبار سرب بر قلب عاشقان آزادی می آمد از اوین
وما درسکوت کنج عافیت گزیده بودیم
و چه نسل لعنت شده ای بودیم که بر این همه صبر کردیم و صبر کردیم و سکوت..
همین یک سال پیش بود انگار
سهیل از ته شکنجه گاه تهران بزرگ فریاد کشید و کمک خواست و ما مردد بر جا ماندیم..
یک‌ سال پیش بود انگار امیر ارشدتاجمیر هنوز قلبش میتپید
وما چه نسل سرفرازی خواهیم بود فردا
اگر این تسلسل ۴ ده ساله را بگسلیم
تا دیگر بر یک سال پیش تاسف نخوریم
و چه زیبا می بود امروز اگر لبخند رامین و زانیار و لقمان با ما بود….
آری ما می توانیم…
دلنوشته
کاوه مرتضوی، فعال سیاسی

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

هشت − 1 =