دختر آبی مرده است و ما را به یاد همه آنهایی می اندازد که حاضر شده اند و یا مجبور شده اند-نسل هاست- برای باورهایشان یا به قصد اعتراض به ناممکنی بمیرند. سال ها است که بر سر این موضوع دو به شک هستیم: ما مجبوریم بمیریم یا انتخاب می کنیم مردن را وقتی «همینه که هست»؛ در برابر ممنوع چه باید کرد؟
میتوان خود را زد به کوچه علی چپ. انگار نه انگار. پذیرفت و زندگی را مجموعه ای دانست از فرصت ها و تهدیدها. شد، شد؛ نشد هم که سپرد به تقدیر و خداوندی که عادل است ؛ نفرین کرد و امیدوار بود به این که این نیز بگذرد.
میتوان راه های دور زدنش را پیدا کرد. چه ممنوع ها که همینجور «دور-دور» زده شده و به ما احساس خوب آزادی داده است؛ با هیجان و البته کمی ترس، مقداری اسکیزوفرنی ، اندکی نفاق …به هر حال کارمان راه افتاده است. گیرم شده باشیم موضوع تحلیل جامعه شناسان و روانشناسان: جامعه اسکیزوفرن، هیستریک…
میتوان رفت؛ هرجا که اینجا نیست؛ جای دیگری که آسمانش هم همین رنگ باشد زمینش جوردیگری است و می توان طی الارض کرد جور دیگری.
میتوان دل یک دله کرد و زد به صحرا و تن داد به محتومیتی به نام مردن بی هیچ مماشاتی و عقلانیتی. از سر ذله گی و یا اینکه زندگی را همه عقیده بدانی و جهاد.
دختر آبی با مردنش به ما نشان داد «مرگ اندیش» هم نباشی گاه برای زنده ماندن و زیستن جور دیگری مجبوری به مردن. فرقش با دیروز شاید در این باشد: نمیمیراند اما میمیرد.
سوسن شریعتی