«سپیده قلیان» در صفحههای شخصی خود، از وضعیت زندان «سپیدار» اهواز گزارش داده است.
او که به اتهام حمایت از کارگران «شرکت کشت و صنعت نیشکر هفتهتپه» مدتی را در زندان سپیدار اهواز گذرانده است، میگوید سیاهی این زندان را هرگز فراموش نمیکند. این روایت تکان دهنده را بخوانید:
اینجا رقص ممنوع است. دست همدیگر را گرفتن ممنوع است. لباس تنگ، آستین کوتاه، پیراهن کوتاه تا کمر ممنوع است.
«سمیه» هفتهٔ گذشته با آهنگ برنامه «ترانه باران» رقصید. رییس اندرزگاه توبیخ و روانهٔ قرنطینهاش کرد. سمیه در قرنطینه خودکشی کرد. ما جنازهٔ سمیه را دیدیم و به گفتهٔ پزشک، اگر دو دقیقه دیرتر متوجه میشدند، مرده بود. سمیه پس از ۱۳ سال نرقصیدن، نبوسیدن، زندگی نکردن، میخواست تمامش کند. با ملافه خودش را دار زده بود.
نماز اجباری است. کار اجباری است. سیاه بودن اجباری است. فاضلاب بالا آماده است. آب قطع است. حمام نداریم. سرویس بهداشتی نداریم.
«ماریا» را مادرش (مریم حمادی) با فلاسک میخواهد حمام کند. از دوربین متوجه میشوند، توبیخ میشود. کاری نمیکنیم، برای این که ماهم توبیخ نشویم. به او حمله میکنیم، همدست زندانبان شدن به ما تحمیل شده است.
اینجا اکثراً آب قطع است. آب آشامیدنی نداریم. هیچکس جرات اعتراض ندارد. حق اعتراض از ما گرفته شده است. سه باجهٔ تلفن برای جمعیتی که اگر در زندان کار کنند، در روز فقط ۱۰ دقیقه حق تماس دارند.
۱۰ بند که در این سیاهی غرق شده است. مادر «حدیث» به خاطر این که شلوارش تنگ بود، کارت تلفنش گرفته شده است. خودزنی میکند، خون کف کریدور پاشیده میشود. حدیث و ماریا با پای برهنه در خون میرقصند. سکوت میکنیم. همه مادر حدیث را مورد اهانت قرار میدهیم. همدست زندانبانیم.
اینجا سیاهی عمیق است. «نسا» در کارگاهی که مالکش فردی است که پولش از پارو بالا میرود، از صبح تا شب کار میکند، سوزن میزند، نظافت میکند برای ماهی ۱۰۰ هزار تومان. همه در مقابل این استثمار سکوت میکنیم. همدست زندانبانیم و سرمایهدارانش.
تمام امکانهای موجود از ما گرفته شده. مستند اعتراف اجباری زنان عرب از صداوسیما پخش میشود. سکینه کتک میخورد، سمیه تا دو روز جرات ندارد از تختش پایین بیاید. همه حمله میکنیم. همدست زندانبانیم و این به ما تحمیل شده است.
پرسنل، زندانیان را کتک میزنند، پابند و زنجیرشان میکنند. آب قطع، تلفن قطع، زندگی قطع. من فکر میکنم فقط باید بروم. فقط باید بروم تا نمیرم.
هر غذایی میخورم، معدهام قبول نمیکند، بالا میآورم و حال خوشی ندارم. «معصومه» که داغها بر دوش دارد، تا صبح بالای سرم است. مادری است جنوبی که مادر همهمان است. من هم دختر کسی هستم. «معصومه سیاهپوش». این مادر که نه نامش را کسی میداند، نه تصویرش، جزو مستندهای صداوسیما از جایی پخش شده است؛ مادران داغدارِ بینام و نشان.
اینجا ۱۰ بند دارد. ۱۰ بندی که تقریباً هر بند یک مادر یا چند مادر با فرزندشان آنجا هستند. بچهها حتی بند مستقلی ندارند. ما همه در این سیاهی جان میدهیم.
۲۵۰ نفر اسامی کسانی است که ملاقات دارند. مردها حق ملاقات حضوری ندارند. همه باهم با چادر سفید و دمپایی جمع میشویم. اینجا مانتو ممنوع است، چادر سفید اجباری است. همه باهم به سمت سالن ملاقاتی میرویم که برای خیلیهایمان جای نشستن ندارد. آنقدر درگیری ایجاد میشود، آنقدر با خانوادههایمان بد رفتار میکنند که از ملاقات با خانوادهها پشیمان میشویم.
خانوادههایمان هم درگیر این سیاهی میشوند.
حالا روزها است که در سپیدار اهواز نیستم. اما رنج سپیدار تا مغز استخوان آدم ریشه میکند. مگر کسی میتواند آن سیاهی و کابوس را که تا بینهایت کشیده میشود، فراموش کند؟ سیاهی و کابوسی چون مربوط به زنان است، چون مربوط به زنان زندانی است، چون مربوط به زنان زندانی شهرستانی است، بیرون از دیوارهای سپیدار جایی دیده و شنیده نمیشود… شنیده نمیشود که «اینجا سپیدار است…»