ضرورت شعر در روند تکاملى جامعه

سپهرداد گرگین: شعر صور خیال است، در وادى واقعیت، تصاویر سبک‌بال ذهن است در جهان حقیقت و اندیشه‌ى نمادین است، جارى بر بستر تفکر. شعر رازِ چرائى شدن است، رمز تعریف بودن و نقش ماندگارى رفتن. شعر پرنده‌ى سبک‌بال آرزوهائى است که در بین قوانین سرد و خشک و خشن مادیات به غلیان در می‌آید، مرزهاى زمان و مکان را در مى نوردد و با تفکر آدمیان گره خورده و به پیوند مى‌نشیند.

شعر به صورت دهلیز رابطه هر آنچه را که می‌بیند و هر آنچه را که لمس می‌کند با مخاطبینش در میان می‌گذارد و انتاج را به ذهنِ مشخصِ هر مخاطبش وا می‌گذارد. در این مسیر گاهى ناصح می‌شود و با صدائى ملکوتى در گوش نجوا می‌کند که:

هزار بار نصیحت بگفتمت سعدى                                     که حرف مجلس ما را به مجلسى نبرى

و یا :

زبان در دهان اى خردمند چیست                                     کلیدِ درِ گنجِ صاحب هنر

و یا اینکه :

دلا دلالت خیرت کنم به راهِ نجات                                     مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

شعر گاهى لباس رزم برتن می‌پوشاند تا جانمان را از رخوتِ شرابِ سِحر سیاست روزمره و جارىِ تعبد و بندگى خلاصى گرداند و تا آنجا به پیش می‌رود که فریاد برمی‌دارد :

مرگ اگر مرد است گو نزد من آى                                     تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ

ویا :

شهر خالیست زعشاق بود کز طرفى                               مردى از خویش برون آید و کارى بکند؟

شعر در مسیر حرکت و پروازش گاهى چنان سبکبالانه می‌رود و بالهایش را برهم می‌زند که انگار هیچ اتفاقى نیفتاده و فقط دریچه‌ى حسى به روى واقعیتى گشوده شده چنانکه :

به سراغِ من اگر مى‌آئید

نرم و آهسته بیایید

مبادا که تَرَک بردارد

چینى نازکِ تنهائى من

شعر گاهى چنان پتک واقعیات را بر سنگ خاراى تحجرِ افکار مى‌کوبد که انعکاس صدایش مرز دهه ها و سده ها را در مى‌نوردد و در فضاى لایتناهى ابدیت منتشر می‌گردد و به آدمى متذکر می‌شود که چگونه حلاج گونه خوبی‌هاى فراموش شده‌ى انسان و انسانیت را در خویش بجوید و از خویشتن خویش خدائى شایسته بسازد و او را در درون خویش پرورش دهد، چنانکه:

در اندرونِ منِ خسته دل ندانم کیست                          که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

سعى و تلاش براى آگاهى و شناختِ از این اَسرارِ درونى است که فرد را به هر طرف می‌کشاند تا جایی‌که:

چو منصور از مراد آنان که بردارند بر دار اند                     بدین درگاه حافظ را چو می‌خوانند می‌رانند

شعر هنرِ کم گوئى و گزیده گوئى است، هنر اعجاز و استعاره در میان این‌همه تبلیغ و رنگ، در میان این‌همه یاوه سرائى سیاست بازانِ پُرگوست که جهان را به میدانِ نبرد خودخواهى‌ها و خودپرستی‌ها تبدیل کرده‌اند و از طلوع بشریت تا به امروز هیچ روزى نگذشته است که خونى به ناحق ریخته نشده‌باشد.

تا به کى جنگ و خشونت تا به کى پیغام مرگ            اى صبا بنشان به دلهامان لطافت بیشمار

بس کنید اى جاهلان اى مرد سالاران دگم                  تا بیامیزیم وخوش باشیم و چون گل در بهار

هان بهوش آیید اى مردان زر اندوز و زور                      تا نگردد چشم فرداها زا کردارِ شما پر اشکبار

به راستى و به تحقیق کسى نمی‌داند که شعر چگونه و در کجا زاده شد، اما مسیر رشد، تکوین و تکاملش را در سرزمین پهناور آریائیان می‌توان دید. به حق که در ازمنه‌ى تاریخ شعر آغوشى پرمهر و محبت تر از نیاکانمان نیافت و در مسیر رشدش چنان با زندگى آنان عجین گشت که تاریخ شعر تاریخ نیاکانمان است و تاریخ نیاکانمان تاریخ شعر. اگر مستبدان و زورگویان دهان گویاى نیاکانمان را مى‌دوختند، فریادها به‌صورت شعر حماسى و مبارز از نوک خامه‌ها می‌تراوید، لباس مقاومت برتن می‌کرد و در میادین و رزمگاه‌ها بشارت آزادى و برابرى سرمی‌داد و اگر فضائى نسبتا” باز براى زندگى کردن مى‌یافت، امیدِ به آینده‌ى روشن، لذت از مواهب طبیعت، سپاس از نعمات و شکوفائى خوبى و بهروزى را در دلها و دماغ‌ها می‌پروراند، و در خلوتِ اّنس زیباترین و لطیف‌ترین معاشقات انسانى را متصور و مصور می‌ساخت و به عروج راهنمایشان بود.

معاشران گره از زلف یار باز کنید                                    شبى خوش است بدین قصه اش دراز کنید

 و:

شب چو در بستم و مست از مى نابش کردم                    ماه اگر حلقه به در کوفت جوابش کردم

حالات پر رمز و راز شعر شاید آن چیزى است که بودلر شاعر فرانسوى را متعاقد ساخته بود که مصرع اول شعر هدیه‌ى خدایان است که به شاعر الهام می‌گردد و شاید این جوهر پر اسرار بودن شعر بوده است که آنرا در منزل بالاى هنرهاى هفتگانه قرار داده است.

شعر هنر تجسم است براى ورود به دنیاى ناشناخته‌ها. مَرکَبِ شعر به پرواز در می‌آید، بال می‌گستراند، به اوج و فرود در دنیاى دانسته‌ها و نادانسته‌ها می‌پردازد، در بى‌مرزى زمان و مکان با موسیقى هم‌خوابه می‌گردد و فرزندان شور و شعف مى‌آفریند، ناخوانده به میهمانى دلها می‌رود و پا به پاى انسان در سفر تاریخى‌اش حالات او را می‌نگرد و بازگو می‌کند و سندى می‌گردد مکتوب براى شرح ادوار.

اما قدرت حرکت و پرواز شعر از کجا ناشى می‌گردد؟ خالق شعر یعنى شاعر. این شاعر است که می‌تواند قدرت پرواز شعر را در طول افقى زمان و در مسیر خطى تاریخ مشخص سازد. شاعر می‌تواند شعرى بسراید که فقط چند کوچه و خیابان و محله را درنوردد و بعد خسته و کوفته در قفسه‌ى کتابخانه‌اى در انتظار گرد و غبار بنشیند. شاعر می‌تواند شعرى بسراید که از سینه‌اى به سینه‌ى دیگرى و از نسلى به نسل دیگرى جسورانه و خستگى‌ناپذیر همچنان سرزنده و شاداب، همچنان پویا و سازنده حتى تا ابدیت به پیش براند و این همه بستگى به آگاهى شاعر دارد، به اینکه شاعر تا چه حد و درجه‌اى ضرورت‌ها و احتیاجات جامعه‌ى خویش را درک کرده و به آنها پاسخ داده است.

همانگونه که می‌دانیم، درک و شناخت از طرق سه بخش بزرگ علمى ، هنرى و فلسفى در انسان شکل می‌گیرد و به تکوین می‌رسد. شناخت فلسفى برآیند دو شناخت علمى و هنرى است و نتیجه‌ى منطقى این دو شناخت می‌باشد که چرائى‌ها و تفکرات فلسفى شکل می‌گیرند، در نتیجه، شاعرى در قلب تاریخ زنده می‌ماند تا که بتواند به گوشه‌اى از این چرایی‌ها بپردازد و پرنده‌ى شعرش را از نسلى به نسلى دیگر و قرنى به قرنى دیگر بر فراز جامعه در پرواز بدارد، روشنگرى کند، راهنما باشد، لذت و شعفى هنرمندانه

در مخاطبش بوجود بیاورد.

این فقط می‌تواند در سِحرِ کلام شاعر باشد که توده‌ها ى مردم به دریا تشبیه گردند و در پى ضرورتى شاعر مطرح بسازد که :

براى تطهیر این دریا

زمین را بردوش می‌گذارم

و راهى آسمانها می‌شوم

براى پاک شدن و خالص گشتن

بر سطح آفتاب می‌نشینم

و دستان این دریا را

به عمق آفتاب فرو می‌برم

تا نشات دهم

حقارتِ خود خواهى‌هایش را

و اینکه

چگونه است که نمی‌توانیم

آنگونه که شایسته است زندگى کنیم!

ژرف کهکشانها را

بر سطح این دریا منعکس می‌سازم

تا خویش را

در انعکاسِ آینه وار بنگرد

و کوچکى و محدودیتش را

خود گواهى عادل باشد

که براى شدن

باید از نا خالصی‌ها رهایی یافت

تطهیر را براى این دریا می‌خواهم.

در این قطعه می‌بینیم که شاعر می‌گوید براى “شدن” که همانا نتیجه‌اش داشتن یک دنیایی بهتر است، باید از “ناخالصی‌ها” که به ظن او در واقع خود خواهى‌ها و خود پرستی‌هاى انسان‌هاست، نجات پیدا کرد. حالا دیگر چطور و چگونه را شاعر مطرح نکرده است و فقط تلنگرى شاعرانه به شیشه‌ى نازکِ درک مخاطبش وارد آورده‌است و به او یاد آور شده‌است که براى نجات از این جهنمى را که گهگاه به صورت بهشت در نظر ما جلوه می‌دهند (ضرورت تاریخى)، باید در جستجوى چاره بود.

پس می‌بینیم که شعر چگونه می‌تواند به آگاهى جامعه کمک کند و از آنجا که از ابزار تلخیص، استعاره، تشبیه، وزن و آهنگ کلمات و خلاصه از کلیه‌ى ادوات شاعرانه استفاده می‌کند، می‌تواند با دوام‌تر و موثرتر در ذهن مخاطبش بنشیند و قرار بگیرد. بقول لئون تولستوى که می‌گوید “هنر یکى از شرایط حیاتِ بشرى است”، شعر نیز که نوعى از این هنر می‌باشد، از الزامات حیات اجتماعى می‌گردد، پس بدین گونه است که می‌بینیم در تاریخ شعر پارسى حیات اجتماعى نیاکانمان چگونه سیرى داشته است و چگونه شعر پارسى به نوبه‌ى خود تاثیر متقابل بر روى حیات اجتماعى نیاکانمان گذاشته است و در اینجاست که شعر به یک ضرورت در روند تکامل اجتماعى می‌گردد .

پسرا ره قلندر سزد ار بمن نمائى                                  که دراز و دور دیدم ره زهد و پارسائى

«سپهرداد گرگین ، تورنتو ، کانادا»
sepehrdadgorgin@hotmail.com

اشاره: مسوولیت محتوای نوشتارها و مقاله‌های ارسالی، بر عهده نویسنده است و گذار (سامانه دموکراسی و داد)، دیدگاه‌ها و آرای مطرح شده در محتوای مطالب را ارزش‌گذاری نمی‌کند. هدف این سامانه مهیا کردن تریبونی آزاد برای بیان آرا و دیدگاه‌های مختلف در راستای گذار از حاکمیت اسلامی به دموکراسی است.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

بیست − شانزده =