خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
با این یادآوری که تجارب زندان (و هیچ تجربهای) به تمامی متعلّق تنها به یک شخص نیست و تجارب شخصی هم بعد اجتماعی و تاریخی دارد، خاطرات خانه زندگان را پی میگیرم و از او که در جایی جز همه جا نیست، میخواهم مرا که چون «پّر کاهی در مصاف تند باد» م، از شّر شیطان رجیم حفظ کند تا با دریافتها و شعور خودم یگانه باشم، به امتناع انصاف و واقع بینی دچار نشوم و قلمم به حق پوشی و چاپلوسی آلوده نگردد.
«شیطان رجیم» اینجا، ملاحظات گروهی و سیاسی کاری است و نیز ترسی که از سوءاستفاده ستمگران (ستمگران غالب و مغلوب) بر جان ما ریشه دوانده است. ترسی که باید آن را با دلیری و بُرنایی و فروتنی سر جای خودش نشاند.
مگر خری که مبارزه میکنی؟
در بند چهار موقّت، دو سه نفر هم بودند که به به جرم سرقت از چندین خانه و مغازه دستگیر شده بودند. خط ساواک این بود که در همه بندهای سیاسی چند زندانی عادّی هم به عنوان موی دماغ حضور داشته باشند.
اسم یکی از آنها «نصیر» بود که خیلی بدجنس ناتو بود.
او بعدها با سایر زندانیان به بند ۱ و ۷ و ۸ هم آمد و آنجا مسؤول فروشگاه شد و زندانیان را هم کم و بیش زاغ سیاه میزد.
یکروز که در حیاط نرمش میکردم آمد کنارم و گفت تو باید میاومدی بامن میرفتیم بانک میزدیم. خیلی فرز و چابکی. جون میدی برای بانک زدن…
مگر خری که خودت را به دردسر میاندازی؟ ما باید بریم کشک خودمون را بسابیم، به ما چه ربطی داره که نفت ما را میبرند یا نمیبرند و مستشاران آمریکایی در ایران هستند یا نیستند. کلاه خودمون را بگیریم که باد نبره…
بعد دو زندانی را نشان داد و گفت من خبر دارم که اینها در کمیته همدیگر را کابل زدهاند. گفتم مگر مرض دارند که همدیگر را کابل بزنند. حتماً بازجو و شکنجه گر مجبورشان کرده است. گفت اینا دیگه نمیدونم. ولی اونا آخوندند و از آخوند جماعت هرچی بگی برمیآد. گفتم ولی تو خیلی با اونا گرم میگیری و حالا پشت سرشون حرف میزنی.
…
اشاره نصیر به «سید عباس سالاری» و «جعفری گیلانی» بود. آقای سالاری پیش از انقلاب به شهر ما (گلپایگان) آمده و آنجا منبر رفته بود. بعد از انقلاب کاردار (و سپس سفیر) جمهوری اسلامی در آرژانتین شد (سال ۶۹ در اروگوئه هم سفیر آکرودیته بود.)
و آقای «جعفری گیلانی» (نماینده لنگرود در دوره اوّل مجلس) حدود ۳۰ سال مسؤول اوّل سازمان تبلیغات اسلامی بود. بعداً شنیدم کمالی بازجو (منوچهر کمالی) آندو و نیز آقای عبدالمجید معادیخواه و… را مجبور کرده بود همدیگر را کابل بزنند.
ادامه متن بعد از ویدئو:
جلال گنجهای و رهیافت تاریخی به قرآن
چندی بعد آقای جلال گنجهای را به بند چهار موقّت آوردند. میگفتند از جمله شاگردان آیتالله خمینی بوده است.
متوّلد رشت بود اما رگ و ریشه اش به گنجه میرسید. در پى تجاوز روسیه تزارى به ایران و قرارداد ترکمانچای، از شهر «گنجه» که روسها قاپیدند و نامش را «کیرفآباد»، گذاشتند و الآنه شمال غربی جمهوری آذربایجان است، خانوادههای زیادی از جمله آباء و اجداد آقای گنجه ای به ایران مهاجرت کرده بودند.
همه زندانیان چه مسلمان و چه مارکسیست و حتّی تک و توک زندانیان عادی که در بند بودند به وی احترام میگذاشتند.
قصّهسرایی از برخورد غضب آلود آیت الله غفاّری با آقای گنجهای در زندان، از نوع گزارشهای غیرواقعی است که از چگونگی مرگ آیت الله غفاری بر سر زبانها انداختند و مثل داستان سوزاندن پاها در روغن داغ و سوراخ کردن سر آیتالله غفاری با متّه، توهین به شعور مردم ایران و دهها زندانی سیاسی زمان شاه است که هنوز سر بر خاک نگذاشتهاند.
من شاهد برخورد توأم با احترام آیت الله غفاری با آقای گنجه ای بوده ام.
واقعاً این دنیا چه ارزشی دارد که آدمی حق را ناحق کند.
…
آقای گنجه ای عالمی رنجدیده و باسواد بود. در بند ۴ موقّت هرروز صبح زود به حیاط میآمدیم و به من قرآن درس میداد.
آقای گنجه ای با کندوکاو در فهمهای پیشین از قرآن که از نظر اخلاقی و علمی جای بررسی داشت، مدافع رهیافتی تاریخی به قرآن بود که البّته آقای مجتهد شبستری و دکتر عبدالکریم سروش بسیار بهتر از ایشان پروراندهاند و «نصر حامد ابوزید» و «محمّد ارکون» هم به آن اشاره داشته و دارند.
ای کاش عقاب جور در آسمان میهن ما، بال و پر نگشوده بود و جامعه ما به سمتی کشیده نمیشد که خیلیها از خانه و کاشانه خودشان آواره گردند و ای کاش به آقای گنجهای فرصت و امکان نوشتن داده میشد. مگر نه اینکه پژوهش و نگارش هم، به ویژه وقتی قلمهای مقدّس دیکته ناپذیر اردوی ستمگران را نشانه میگیرد مبارزه و مجاهده است؟
ای کاش اختیار و شأن انسان و آزادی وی در عمل نیر به رسمیّت شناخته میشد و نه فقط با جملات زیبا ادا میگشت.
مبارزه با ستمگران قابل احترام است امّا این را هم باید گفت که در این سه دهه هیچ پژوهش جدّی از آقای گنجهای دیده نشده است. هیچ. اگر شده کو؟
زندان این شهر کجاست؟
آقای «ابراهیم رهبر» از نویسندگان اقلیمی نویس شمال هم در بند ما بود. او «مرغزار» و مجموعهٔ «سوگواران» را که تصاویر فولکلوریک دارد، نوشته بود. انسان خوب و قابل احترامی بود.
ابراهیم رهبر در مجموعهٔ «من در تهرانم» که سال ۵۲ منتشر کرده بود از نابسامانیهای تهران و پریشانی روحی و اجتماعی مردم حرف زده بود.
در آن دوران کتابهایی که حکومت وقت را حتّی با ایماء و اشاره نشانه میگرفت، سانسور و جمعآوری میشد و بازجویانی چون «آقا قلی» (محمد حسن ناصری = عضدی) هنری جز ایرادگیری و پرونده سازی نداشتند.
آقا قلی اکنون در قید حیات نیست و من برایش طلب رحمت میکنم امّا او زندانیان سیاسی را خیلی خیلی آزار داد.
گاه فکر میکنم آن بازجوی مغولی که در کمیته مشترک افسار به گردنم انداخت و چهار دست و پا برد و سوارم شد تا الله الصمد را معنا کنم، او بود.
…
در زندان امّا بعضی از کتابها که بیرون پیدا نمیشد وجود داشت.
عجیب اینکه تقریباً کاری به کار ما نداشتند. انگار بند چهار موقّت زیر نظر پلیس سیاسی اداره نمیشد و آقابالاسر نداشت. این را وقتی به بندهای دیگر رفتیم بیشتر فهمیدم.
بچّهها براحتی در حیاط تشکیل جلسه میدادند تا شهردار هر اتاق و مسؤول کّل بند انتخاب شود.
هر روز از صبح تا غروب در گروههای چند نفری دور هم جمع شده و ساعتها مشغول بحث و گفتگوهای سیاسی میشدند. تعدادی نیز با هم کتاب میخواندند.
…
من از آقای «طاووسیان» که گرایش مارکسیستی داشت خواهش کردم در مورد ریشههای اقتصادی و اجتماعی انقلاب اکتبر برایم توضیح بدهند. گویا وی با «علی اشرف درویشیان» و «جعفر کوش آبادی» (سراینده شغر برخیز کوچک خان) یه جورایی هم پرونده میشد.
برخیز کوچک خان
برخیز و با بوی خوش باروت
آغوش باز کوهساران رامعطّر کن…
…
در اواخر دهه چهل ساواک جعفر کوش آبادی را دستگیر و با زور به صحنه اشمئزاز برانگیز اعترافات نمایشی در تلویزیون کشانید و پشت سرش صفحه گذاشت که او موش آبادی است. بعدها با رضا براهنی و غلامحسین ساعدی و… هم این بازی را درآورد امّا زمستان رفت و روسیاهی به ذغال ماند.
…
تابستان ۱۳۵۰، ساواک علی اشرف درویشیان را هم به دلیل نوشتن داستان «از این ولایت» دستگیر نمود. او مجموعه «فصل نان» و قصهٔ «رنگینه» را در زندان نوشته است.
شنیدم درویشیان در داستان کوتاهی به اسم «آرزوهای کاغذی»، حکایت یک زندانی را روایت میکند که در سلول انفرادی است و با یک تکّه گچ و مقوّا، نقشهٔ یک شهر رؤیایی را میکشد. شهری که مدرسه و پارک و کتابخانه و دانشگاه و استادیوم و سالن سینما و تئاتر همه را دارد. ناگهان سر و کلهٔ زندانبان پیدا میشود و به نقشه و ماکتی که او درست کرده، ایراد میگیرد که پس زندان این شهر کجاست؟ و با لگد آن ماکت را بهم میریزد.
…
در بند چهار موقّت شروع به کتاب خواندن کردم. با «علی عرفا» مقاله «سیمای محمّد» دکتر علی شریعتی، با «حمید رضا حسینی»، «اسلام در ایران» پطروشفسکی، و با «آیت الله غفارّی» «علل گرایش به مادیگری» و با دوست عزیزی که نمیخواهم اسمش را ببَرم (….) زمینه جامعهشناسی آریانپور.
کمی هم با شیخ «رضیالله سعادتی» مثنوی معنوی.(دفتر دوّم)
در آن بند با کتاب «لُمعه» و «شرح لُمعه» کَمَکی آشنا شدم و در این مورد از روحانیونی چون آقای امینی کرمانشاهی و سید محمّد تقی حسینی طباطبایی کمک گرفتم.
لُمعه یعنی نور و دو کتاب فوق از مشهورترین کتب فقهی شیعه است که شهید اوّل و شهید ثانی نگاشتهاند.
بخشی از «تفسیر پرتوی از قرآن» آیتالله طالقانی، ترجمه و شرح نهج البلاغه آیتالله طالقانی و «منشاء حیات» اوپارین را هم خواندم.
خاطرات «گند» سولژنیتسین
مسؤول اتاقمان (غلامحسین کرباسچی) گفت هرچه احتیاج دارید بگوئید تا فردی که از طرف کمون به فروشگاه زندان میرود بگیرد و بیآورد. قبلاً همه افراد اتاق (و اتاقهای دیگر) پولشان را به کمون سپرده بودند.
من یک دفترچه و خودکار نیاز داشتم که او یاداشت کرد و ساعتی بعد گرفتم.
آنروزها روزنامه کیهان بخشهایی از رمان «مجمع الجزایر گولاگ» نوشته «الکساندر سولژنیتسین» را چاپ میکرد. من به دقّت میخواندم و در همان دفتر خلاصهاش را مینوشتم. سولژنیتسین سال ۱۹۷۰ میلادی جایزه نوبل گرفته بود.
بعد از چند روز دیدم دفترم غیبش زده است. این ور بگرد، آن ور بگرد. هرجا گشتم پیدا نشد. مسؤول اتاق هم بیخبر بود. خیلی دَمغ شدم. پیش خودم فکر کردم خوب است بروم زیر هشت و از آن استوار یا هرکس جای او بود بپرسم شما دفتر مرا برداشتید؟ چون از روزنامه دولتی استفاده کرده بودم اشکالی در آن نمیدیدم.
دوستی که با وی کتاب زمینه جامعهشناسی آریانپور را میخواندم با من چپ افتاده بود.
بتدریج متوجه شدم غیب شدن دفترچه به زیر هشت مربوط نیست و آن دوست پاره کرده و در توالت ریخته است.
بعدها در بند دیگر همین بلا بر سر کتاب منشاء حیات اپارین هم آمد. یکی دو نفر مضمون کتاب را با عقاید شبه دینی (به اصطلاح دینی) خودشان در تضاد میدیدند، سر به نیستش کرده و به توالت ریختند…
به دفترچه خودم برگردیم.
فکر کردم شاید آن دوست برای اینکه پلیس حساّس نشود عمداً این کار را کرده است.
وقتی از او جویا شدم گفت سولژنیتسین جاسوس سازمان «سی آی ا» است. ضد شوروی چه فایده دارد من با کسی کتاب بخوانم که او خاطرات گند وی را پاکنویس میکند؟
گفتم ولی ذهن من مثل ذهن شما و هرکس دیگر فیلتر دارد. آشغالها را جدا میکند. هرچیزی را که دربست نمیپذیرد بعلاوه سولژنیتسین حرف حسابی هم لای حرفاش هست. او هشت سال در گولاگهای قزاقستان بسر برده که بسیار بدتر از این بند ما بوده و مجمع الجزایر گولاگ خاطرات اوست.
حرفم را با عصبانیت قطع کرد و دوباره گفت او جاسوس است و خیلی خشک و قاطع فهماند کتاب زمینه جامعهشناسی را با من نخواهد خواند.
آن دوست عزیز بعدها (بعد از انقلاب) تیرباران شد.
«رودی دوچکه» یادآور جنبشهای دههٔ ۶۰ میلادی
روزی یک ساعت ورزش میکردم و در همان بند کوچک با چند نفر از دوستانم کیلومترها قدم میزدیم. آنها حرف میزدند و من سراپا گوش میشدم. مثل همین الان، هیچ نمیدانستم و میخواستم تا میتوانم بیاموزم.
یک زندانی بود به نام «عزیز» از بچّههای کنفدراسیون. از او خیلی چیزها یادگرفتم که بیادعاّیی و انصاف در رأس آن بود.
یاد گرفتم که هر پدیدهای را و هر کسی را باید مثل منشور (مثل وقتی که به منشور نگاه میکنیم)، نگاه کرد. یعنی تمام وجوه آن را دید. این جمله «آندره ژید» را بارها برایم تکرار کرد که «عظمت در نگاه توست نه در آنچه میبینی»
اسم Rudi Dutschke «رودی دوچکه (آلفرد ویلی رودی دوچکه)
رهبر دانشجویان آلمان را که یکبار هم به قصد کشت، تیرش زدند، از او شنیدم.
او با اشاره به این که دوچکیسم (Dutschkismus)، مارکسیسم نوع دانشجویی است، گفت: پیشاهنگان نوین انقلاب، دانشجویان هستند. الان توی همین بند خودمان نگاه کن درسته که چند تا بازاری و روحانی هم هست امّا بیشتره دانشجویان هستند.
دوچکه معتقد بود به پرولتاریای جوامع پیشرفته صنعتی امید زیادی نیست، پویایی خودشان را از دست دادهاند.. حتّی غیر مستقیم در ستمی که در کشورهای توسعه نیافته جاری است، شرکت دارند. از بس بهشون رسیدهاند و امکانات دادند از تحرّک و جنبش افتادهاند.
…
رودی دوچکه یادآور جنبشهای دههٔ ۶۰ میلادی است. جنبشهایی که بیش از پاسخهای آماده، پرسش داشتند و نیز جسارت پرسیدن.
دوچکه میگفت: سرکوب بیرحمانه قدرتهای حاکم واقعی است امّا نمیتوان همه شکستها را به آن نسبت داد.
«کهلازما» و پای دیوار ندبه
یک زندانی یهودی هم داشتیم که مذهبی بود امّا به لحاظ سیاسی گرایش به فدائیان خلق داشت. از رفتار اسحاق رابین با فلسطینیها و چشم پوشی ایالات متحّده خشمگین بود.
(زندانی سیاسی یهودی در بندهای دیگر هم بود مثل شمعون…، خسرو مُرین و یونس…
یونس به زبان انگلیسی مسلّط بود و میخواست کتاب «پاولوف بسوی روانشناسی و روانپزشکی» نوشته «هاری کی ولز» را در زندان ترجمه کند که آقای نصرالله کسرآئیان انجام داد و توسط پاسبان علیخانی به بیرون فرستاده شد.)
بگذریم…
…
دوست ما قبراق راه میرفت و گاه و بیگاه آهنگ شاد و در عین حال غم انگیزی را زمزمه میکرد. بعضی وقتها هم مثل کسی که به خلسه میرود مینشست، چشمانش را میبست و همان آهنگ را یواش یواش با صوت تکرار میکرد و سرش را اینطرف و آنطرف میبُرد. یکبار پرسیدم اسم آهنگی که با آن صفا میکنی چیست؟ گفت: «کِلازما» Klezmer music
کِلازما، موسیقی بدون کلام یهودیان رنجدیده و کولی در اروپای شرقی و بخشی جدایی ناپذیر در جشنهای یهودیان است.
در لغت به معنی ساز و نوای موسیقی است و با اشک و لبخند و رقص و آه همراه است.
…
آن دوست یهودی گفت: کلازما برای ما، هم شور و شادی است و هم حکم نیایش دارد. فقط شما دعا ندارید یهودیان هم دارند.
گفت من دو تا آرزو دارم. اوّل اینکه میهنم ایران از شّر استبداد رها شود و همه آزاد باشیم. و دوّم آرزومندم به «کوتِل» הכותל המערבי بروم. پرسیدم کوتل کجاست؟ گفت کوتل پای دیوار ندبه است. کوتل تلفّظ عامیانه عبری است که از کودکی در گوش ما است.
…
به خودم میگفتم فقط ما دعای صباح و کمیل نداریم. در زیر این آسمان کبود فقط ما و من نیست. دیگران هم هستند با عقاید و فرهنگ دیگر، حتّی با «بیعقیده گی» که خودش یک عقیده است. دیگران هم هستند با عقاید و فرهنگ و منش دیگر که در میاشان انسانهای شریف کم نیست.
کم کم با «مدارا» و فرهنگ مدارا در عمل آشنا میشدم.
یادآوری کنم که در فیلم «Fiddler on the Roof» (ویولن زن روی بام) آهنگ آغاز فیلم If I Were a Rich Man کمی به «کهلازما» شباهت دارد. آهنگی که در قسمت هشتم ویدیوی خاطرات خانه زندگان (بعد از صحبتهای خودم گذاشتهام)، کلازما Klezmer با اجرای زیبای «پرلمان» Itzhak Perlman است. آهنگ آغاز ویدیو نیز کلازما است.
یه شب مهتاب، ماه میآد تو خواب
یک زندانی بود که به نیمایوشیج و شاملو خیلی علاقه داشت. خودش میگفت بیشتر اشعار آندو را حفظ هستم. تکیه کلامش همیشه این بود:
. Well if it must be so
خب، اگه این طور باید باشه، باشه. (این جمله را آهنگساز نروژی «ادوارد گریگ» Edvard Grieg پیش از مرگش در لحظات جان دادن گفته بود.)
شب که میشد در حیاط قدم میزدیم و او شبانه شاملو را یواش یواش میگفت و من تکرار میکردم.
یه شب مهتاب / ماه میآد تو خواب / منو میبره/ کوچه به کوچه / باغ انگوری، باغ آلوچه… همین طور که میخواندم کمیته مشترک را مجسّم میکردم و فشار آن بازجوی مغولی را…
همین طور که میخواندم روی دیوار بلند بند، باغ انگور و آلوچه میدیدم.
بعدها با «احمد رضا شادبختی»، «ذبیح الله ملکی»، «حسین قانع فر» و «محمود میرمالک» و با خیلیهای دیگر که چون بوی گل رفتند و نمیدونم به کجا رفتند، یه شب ماه میآد را میخواندیم.
احمد شادبختی اگرچه قوز داشت و کمرش خمیده بود امّا راست قامتتر و شنگولتر از آن انسان باصفا کسی را ندیدم.
او مرداد سال ۶۰ و ذبیح، آبان سال ۶۰ تیرباران شد. حسین قانعفر ۱۲ آبان سال ۶۰ و محمود میرمالک، ۹ خرداد ۶۱ به میهمانی خاک رفت.
یادمه شبی ماه در حالت بدر بود و گاه میرفت زیر ابرها
ما با اشاره به ماه در آسمان صدامونا کمی بلندتر میکردیم و باهم میخواندیم:
آخرش یه شب/ ماه میآد بیرون / رد میشه خندون /یه شب ماه میآد/ یه شب ماه میآد.
و دوباره او میگفت:
. Well if it must be so
خب، (همینه که هست.) اگه اینجور باید باشه، باشه
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نهج البلاغه را حضرت علی ننوشته است
در بند ما یک روحانی زاده بیدین بود که اگرچه با پیچ گوشتی و چاقو حرف میزد! اما با صفا و بی ریا بود.
وقتی میدید شعر میخوانم متلک میگفت و گوشه میزد برو قران و نهج البلاغهات را حفظ کن. تو را به شعر چکار.
یکبار هم که قرآن میخوندم کنارم نشست و گفت محمد جون قربون شکل ماهت برم مسائل دنیای امرور بقره و یاسین و الرحمن نیست. دموکراسی و سرمایه داری و لیبرالیسم است. سوسیالیسم است و اینکه چه جوری از شّر این رژیم بیهمه چیز، مردم ایران راحت بشند.
گفتم بیا باهم قدم بزنیم. گفت نه، آب ما در یک جوب (جوی) نمیره…
گفتم میره.
گویا با آیت الله ناصر مکارم شیرازی نسبت داشت و دلش خیلی پُر بود. میگفت آقای مکارم درست بعد از کودتای ۲۸ مرداد آومد کتاب «فیلسوف نماها» را علیه کمونیستها نوشت. (کتاب فیلسوف نماها سال ۱۳۳۳ جایزه سلطنتی سال را برد.)
من از دایناسورهای حوزه علمیه انتظار ندارم.
گفتم لطفاً با این ادبیّات صحبت نکن. گفت دایناسور فحش و بد و بیراه نیست. توضیح یک پدیده است. در تکامل موجودات دایناسورها نتونستند خودشون را با شرایط جدید انطباق بدهند، سرسنگین و بی تحرک بودند. بکسوات کردند و اوت شدند. دایناسورهای حوزه علمیه هم اوت میشند و من به اونا نه کار دارم، نه انتظار دارم.
از آیتالله طالقانی انتظار دارم نه از مکارم شیرازی و امثال او.
گفت کتاب «اسلام و مالکیت» آیت الله طالقانی را خوندی؟ گفتم نه، نخوندم. گفت اون کتاب دیکه که خطبه های نهج البلاغه را شرح داده چی؟ گفتم آره اونا خوندم.
گفت من اسلام و مالکیت را دقیق خوندم. آقای طالقانی به صراحت از مالکیت خصوصی دفاع میکنه. تفسیر او را از خطبه ۸۰ نهج البلاغه که با یک دلیل مسخره نقص عقل زنان را توجیه کرده دیده ام. آیا خجالت آور نیست یک عالم دین بنویسد چون زنان عادت ماهیانه دارند پس عقلشون پارسنگ ورمیداره؟
گفتم نهج البلاغه را که حضرت علی ننوشته…
خنده بلندی کرد و گفت این دیگه از اون حرفهاست. پس لابد معاویه نوشته.
گفتم سید رضی، چهارصد سال پس از زندگی علی بن ابی طالب بخشی از مطالب منسوب به وی را که به لحاط بلاغت قابل توجه بوده، گردآوری و تدوین کرده و اسمش را «نهج البلاغه» (یعنی روش بلاغت) گذاشته است. حتّی بعضی از خطبه ها کامل نیست. سید رضی میگه «و منها» یعنی قسمتی از آن (خطبه یا…)
طبیعی است که در آنزمان او اشتباه هم بکند و همه آنچه را به علی بن ابیطالب نسبت میدهد، واقعی نباشد.
گفت چرا همین را آقای طالقانی نگفته؟ چرا هرچی به نفعتون نیست از زیرش در میرین؟
بعد گفت اصلاً چرا با من حرف میزنی. برو، مگه نه اینکه من نجس هستم؟
گفتم کی چنین حرفی زده؟
گفت روحانیون همین بند. اونا ما را جزو نجاسات میدانند. انگار ما بول و غایط و خوک و مرداریم… منو که میبینن نگاشونا اون طرف میکنند. از این توهین بدتر میشه؟
گفتم آیا همه بچه های مسلمون که در این بند هستند یا مثلاً اقای گنجه ای چنین قضاوتی دارند که گفتی؟ نجس از نظر من ساخت و پاخت با ساواک است. شکنجه است. وابستگی است. استبداد است.
گفت من ترا قبول ندارم. من رساله عملّیه را قبول دارم. رساله میگه من نجس هستم…
…
کم کم کوتاه آمد و با هم خیلی عیاق شدیم و شوخی میکردیم. من بهش گفتم حالا که آروم شدی عقلت سر جاش اومد. بعضی وقتها آدم باید عقلش را صدا بزنه.
گفت اگه عقل یعنی سکوت و تسلیم. من شاشیدم به این عقل. بیعقلی بهتره.
تفنگ زدگی
سیاست استبدادی رژیم گذشته چنان خود را به همه چیز تحمیل کرده بود که همه چیز سیاسی شده بود. ادبیّات و شعر و داستان هم به طور واکنشی سیاسی شده بود.
اگر در شعر و قصّهای به توپ و تفنگ و مسلسل اشاره میشد، آن شعر و قصه بیمحتوا هم که بود، حرف نداشت.
این کژاندیشی از یکسو زائیده استبداد بود، استبدادی که خود را بر شعر و ادبیّات هم تحمیل میکرد و از سوی دیگر به «تفنگ زدگی» و این دیدگاه برمیگشت که قدرت سیاسی فقط و فقط از لوله تفنگ بیرون میآید و بس.
اگر از سوره محمّد و خطبه ۲۷ نهج البلاغه، از شبانه شاملو و شعر «سحوری» میم آزرم و از نمایش «چوب بدستان قریه ورزیل» ساعدی و کتاب «ماهی سیاه کوچولو»ی صمد بهرنگی و «یک جلوش تا بینهایت صفرها»ی شریعتی، مبارزه مسلّحانه و قهر انقلابی کشف میشد، تعجبّی نداشت.
صدمه زدن به یک نفر، صدمه زدن به جامعه است
شبی در حیاط زندان قصر (بند چهار موقّت) با آقای جعفری گیلانی قدم میزدم و ایشان حدیثی را توضیح میداد که از زبان پیامبر بود من آن حدیث را خیلی دوست داشتم و بعدها منابعش را هم پیدا کردم.
حدیث (نه در تعریف اصطلاحی آن)، در لغت، تری و تازگی داشتن معنا دارد. به معنای هر چیز نو، و «تر و تازه» است.
…
ان الله بعثنی أن أقتل جمیع ملوک الدنیا و أجر الملک إلیکم
منبع حدیث مزبور جلد دوّم کتاب تفسیر نور الثقلین اثر على بن جمعه العروسى الحویزى است. در جلد هجدهم بحارالانوار و در تفسیر ﻋﻠﻰ ﺑﻦ ﺍﺑﺮﺍﻫﻴﻢ ﺑﻦ ﻫﺎﺷﻢ ﻗﻤﻰ، هم هست.
…
حدود ده سال بعد، سهشنبه بیستم اردیبهشت سال ۱۳۶۲ باز در زندان بودم و ایشان در مجلس شورا و شنیدم ایشان بار دیگر آن حدیث را قرائت نمود.
ترجمهاش این است:
خداوند مرا مبعوث کرده و برانگیخته تا به حساب پادشاهان برسم، آنانرا از میان بردارم، زمین را از آنان بگیرم و به شما مردم بدهم.
این جمله هم از پیامبر بود که «انی بعثت لاتمم مکارم الاخلاق»
یعنی مبعوث شدم تا مکارم اخلاق را تکمیل کنم.
من که ذهن ریاضی داشتم پیش خودم فکر میکردم از برابرنهادن آن دو جمله میتوان دریافت که اخلاق پیامبرانه، مبارزه با سلاطین ستمگر و قدرتهای جبّار است.
…
القصّه، داشتیم آن شب در زندان قدم میزدیم که ناگهان اسمم را صدا زدند که نامه داری.
نمیدانم چرا نگران شدم. قلبم تاپ تاپ میکرد این اولّین نامهای بود که از آغاز دستگیری داشتم.
رفتم جلوی در. با شتاب نامه را گرفتم و باز کردم امّا غرق اندوه شدم. متاسفانه سنجیده نوشته نشده بود. برادرم که با من در اهواز بودند چیزی به این مضمون نوشته بودند که پدر و مادرمان ممکن است به زودی دّق کنند و شاید همین حالا که این نامه را میخوانی آنها دیگر در قید حیات نباشند.
گریهام گرفت و به خودم هی زدم محمّد آیا تو در واقع آنها را به این روز و حال نکشاندی؟ چرا چنین کردی؟…
صدمه زدن به یک نفر، صدمه زدن به جامعه است.
از یادم رفته بود که مسّبب اصلی دستگیری من و آنهمه زندانی پیش و بعد از فرخی یزدی، و آنهمه زندانی که دور از پدر و مادرشان دور و برم بودند به دستگاه و سیستمی هم، برمی گشت که راه تنفس روشنفکران جامعه ما را بسته و ایجاد خناق و اختناق کرده بود.
رژیمی که داشتن کتاب «برگردیم گل نسرین بچینیم» و رمان «فونتامارا» را هم که در یک دهکده خیالی اتفاق میافتد، جرم میشمرد.
اشک مجالم نمیداد. ته دلم فقط رژیم شاه را زیر سؤال نمیبردم. خودم را هم مقصّر میدانستم.
…
اشک آنروز من واکنش به بیداد زمانه بود که پَرش پدر و مادر مظلوم مرا هم گرفته بود. پدر و مادری که سالیان دراز از این زندان به آن زندان و از این شهر به آن شهر به ملاقات من میآمدند و بیشتر مواقع با درد و اندوه باز میگشتند.
رفتم وضو گرفتم تا نماز بخوانم. هر کاری کردم نتوانستم. خوابیدم اما خوابم هم نبرد..
بعضی شبها آدمی را خواب نمیبرد.
بهروز دهقانی و نمایشنامه «خیش و ستارهها»
زنده یاد بهروز دهقانی نمایشنامه «خیش و ستارهها» The Plough and the Stars را از «شون او کیسی» Seán O Casey نمایشنامه نویس ایرلندی به فارسی ترجمه کرده و آنرا برای اجرا، به کارگردان شهیر میهنمان آقای ناصر رحمانینژاد سپرده بود.
بهروز بعداً توسّط یکی از دوستانش پیغام میدهد آقای رحمانینژاد ترجمه مرا لطفاً پاره کنید. از بین ببرید.
دوست بهروز که پیغام او را به آقای رحمانینژاد داد، آموزگار بود و «پرورش» نام داشت. (اسم کوچکش را نمیدانم ولی میدانم که او را هم سال ۵۰ دستگیر کردند.)
دلیلی که بهروز میآورد این است که اقدام قهرمان نمایشنامهای را که ترجمه کردهام، قبول ندارم. (در مورد نمایشنامه خیش و ستارهها بعداً توضیح کوتاهی خواهم داد.)
…
آقای رحمانینژاد با این استدلال درست که این ترجمه کار ادبی بهروز است از محو آن خودداری میکند و بدون آنکه از آن کپی بردارد در تهران به خانمی که با خانواده بهروز دهقانی آشنا بوده، میدهد تا به آنها بسپارند. چه بسا «شهید کاظم سعادتی» و خانم اشرف دهقانی ترجمه بهروز را دیده باشند.
…
مگر موضوع آن نمایش چه بود که بهروز دوست داشته پاره شود؟
شون او کیسی درام نویس ایرلندی در نمایش «خیش و ستارهها» داستان تکان دهندهای را بیان میکند.
ماجرای نمایشنامه در دوبلین (در ایرلند) در اواخر سال ١٩١۵ روی میدهد و به نبرد مبارزین ایرلند با انگلیسیها اشاره دارد.
قهرمان داستان مرد آرمانخواهی است به نام «جک» که فرماندهی مبارزین را بعهده میگیرد و زن جوانش (نورا) که آبستن هم هست میکوشد او را از صحنه دور نگهدارد امّا هر کاری میکند، موفق نمیشود.
شوهرش با مبارزین میرود. در گیر و دار جنگ، راهزنان به دوبلین میریزند و همه جا را غارت میکنند و زن میبیند که شماری از مردم به جای همدردی با مبارزین، خودشان در غارت شهر شرکت میکنند.
بعضیها هم در حالیکه همه جا دود و آتش است با خیال راحت سیگار میکشند و به ورق بازی مشغولند.
با دیدن این اوضاع، زن آبستن (زن آن مبارز آرمانخواه) رنج میبرد و دربدر به دنبال شوهرش از اینجا به آنجا میگردد اما او را نمییابد. از غصه و درد سقط جنین میکند و طفل به دنیا نیامده خود را از دست میدهد و غرق اندوه میشود.
زن با دیگر کسانیکه از شّر جنگ به کلیسا پناه بردهاند، در اوج نگرانی و بیخبری به سر میبرَند.
شوهرش در صحنه نبرد به خاک میافتد و جان خود را از دست میدهد امّا آن زن خبر ندارد. در کلیسا نشسته و منتظر مرد است. این وسط، نفرات کناردستی زن هم گلوله میخورند و کشته میشوند. زن تلاش میکند با فریاد شوهرش را به کمک بطلبد. غافل از اینکه او کشته شده و زن نمیداند.
بهروز دهقانی گرچه به اقدام قهرمان نمایشنامه انتقاد داشت و نمیخواست ترجمهاش منتشر شود امّا خودش در مسیر قهرمان نمایش خیش و ستارهها رفت. در مسیر همان فردی که میگفت اقدامش را قبول ندارم. بهروز هم همه چیز را فدا کرد.
…
بهروز و بهروز ها اگرچه چون شمعهای شبانه خوش و بیپروا سوختند و به کلمه طیّبه فدا معنا دادند اما آیا این فدا همیشه قابل دفاع است؟ آیا گذشتن از خانواده و دل بستن به مبارزه در هر شرایطی نیکوست؟ آیا مکث و تأمّل در آن لزوماً معنایش بریدگی و پستی و دریوزگی است؟
هر شبنمی در این ره صد بحر آتشین است
دردا که این معمّا شرح و بیان ندارد.