خاطرات خانه زندگان (قسمت نهم)؛ “اسلحه باید حرمت کتاب را حفظ کند”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

در بخش پیش از بند چهار موقت زندان قصر، نظرات Rudi Dutschke (رودی دوچکه)، نمایشنامه «خیش و ستاره‌ها»ی «شون اوکیسی Seán O Casey و از ابتلائی که مبارز فداکار «بهروز دهقانی» با آن درگیر شد، صحبت کردم و از آقای «جلال گنجه‌ای» نیز یاد کردم.

خسرو خوبان در زندان قصر

بند چهار موقت زندان قصر، پر از یاد و خاطره است. خیلی‌ها به این بند آمدند و رفتند.

خسرو گلسرخی، هم همین جا بود. بند مزبور پیش‌تر حوض کوچکی داشت، روزی خسرو با یکی از زندانیان لب آن حوض نشسته بود و با اشاره به موج کوچکی که در آب نمایان بود گفت زندگی آدمی مثل این موج می‌ماند. مثل این موج…

خسرو خوبان در همین بند بچه‌های گروه ابوذر را دید، سرودهای مجاهدین را شنید و همین جا پای صحبتهای «کاظم ذوالانوار» نشست.

او را از همین بند صدا زدند و بردند. وقتی می‌رفت زندانیان طبق معمول آن روز‌ها، با صدای بلند فریاد زدند: «اتحّاد، مبارزه، پیروزی»

البته آنزمان هیچکس (حتی خود خسرو) خبر نداشت چه پیش خواهد آمد و آن موج به کجا خواهد رفت.

ادامه متن بعد از ویدئو:


کتک زدن خبرچین بند 

بند چهار موقت را شهربانی اداره می‌کرد اما در واقع خود زندانیان رئیس بودند و در آن بند حکومت می‌کردند.

مدیران بند چهار موقت (سرگرد خندان و سرهنگ احیایی) از جنس تیمسار محررّی و سرهنگ زمانی و سرگرد یحیایی نبودند. با زندانیان راه می‌آمدند و حتی وقتی زندانیان سیاسی شوری را به کوری می‌رساندند و با صدای بلند دسته جمعی سرود می‌خواندند و پای می‌کوبیدند، با اینکه صدایشان تا دم در (که ملاقاتی‌ها می‌آمدند) به گوش می‌رسید، مسؤولین زندان تحمّل می‌کردند.

در زندان چهار موقت یکی از زندانیان به اسم «حسین گازرگایی» به خبرچینی افتاده بود و از طریق مسؤول فروشگاه بند (محمد تقی کلافچی) اخبار بند را زیر هشت می‌برد.

زمستان سال ۵۱ شماری از زندانیان حسین گازرگایی را در پتو‌هایی که به شکل گونی درآورده بودند، انداختند و تا خورد زدند. بعد هم گونی مربوطه را بردند و دم در (زیر هشت) گذاشتند. اگر سرهنگ زمانی مدیر آنجا بود از همه انتقام سختی می‌گرفت اما سرگرد خندان به روی خودش هم نیآورد.


«حسین کسینجر» و آوردن رادیو در بند

هنوز درگیری ۵ تیر ۱۳۵۲ پیش نیامده بود. بعد از آن بود که همه کاسه کوزه‌ها بهم ریخت و ورق برگشت.

تا قبل از آن تاریخ کتابی نبود که زندانیان نداشته باشند. به راحتی در زندان تشکیل جلسه می‌دادند، سرود می‌خواندند و حتی مَلات رد و بدل می‌کردند.

زندانیان از طریق یک زندانی عادی که به بند رفت و آمد داشت (حسین گره کانی) حتی رادیو گوشی به بند آوردند و با آن رادیو میهن پرستان را گوش می‌کردند.

حسین گره کانی چون دائم در رفت و آمد بود و خبر می‌برد و می‌آورد به «حسین کسینجر» مشهور بود. زندانیان هرچه می‌خواستند می‌نوشتند و در لباس و یا در پاشنه کفش‌ها که مثلاً برای تعمیر بیرون می‌فرستادند، جاسازی می‌کردند و توسط حسین کسینجر به ملاقاتی‌ها می‌دادند و برعکس.


اسامی زندانیان بند چهار موقت  

زندانیانی که اسمشان را می‌برم گذارشان به بند ۴ موقت افتاده است.

مصطفی جوان خوشدل، کاظم ذوالانوار، هادی منصوران، محمد فیاضی و پسرش حسین فیاضی، کامران کامیابی و برادرش… اسدالله اوسطی (اسدالله مسؤول آشپزخونه بود)

بچه‌های گروه ابوذر که ۳۰ بهمن ۵۲ تیرباران شدند (بهمن منشط، ولی الله سیف، ماشاالله سیف، روح الله سیف، حجت الله عبدلی، عبادالله خدارحمی)، آن‌ها هم در بند ۴ موقت بودند.

محمد طالبیان معلم نهاوندی که در رابطه با گروه ابوذر دستگیر شد و ۱۵ سال حکم گرفت هم اینجا بود. (وی بعد از انقلاب در مقابله با مجاهدین، کشته شد.)

عبدالعلی بازرگان،

حسین پورقاضی (برادر حسن پورقاضی که ۱۹ بهمن سال ۶۰ با موسی خیابانی کشته شد.)

حسین پورقاضی با هیئت‌های مذهبی و جلسات قرائت قرآن در ارتباط بود.

روبن ماکاریان، نریمان رحیمی، محسن سلیمانی، رضا دادی‌زاده (که فلسطین رفته بود و پسین به بیراهه افتاد)، حسین مشارزاده (که در قرارگاه اشرف با بمباران آمریکایی‌ها کشته شد)، حسن محرابی، مهدی تقوایی، محسن رضایی، محمد ثبوت، محمد وثوق، اکبر دوستدار که در یک عملیات نزدیک بنای «شهیاد» دستش قطع شد و چشمانش آسیب زیادی دیده بود، قیصر داور که کم سن و سال بود (صِغَری بود) و برادرش ابراهیم که می‌گفتند به مسعود رجوی انگلیسی درس می‌داده، آن‌ها هم در همین بند بودند.

(در پیآمد همکاری محمد توکلی خواه با ساواک، قرار ابراهیم داور هم لو رفت و او با سیانور خودکشی کرد. ابراهیم و محمد توکلی خواه هر دو به جریان تقی شهرام پیوسته بودند.)

اسامی زندانیان بند چهار موقت را ادامه می‌دهم…


«گروه قوطی» و سوفیالورن 

ساواک کسانی را که در قوطی‌های روغن نباتی مواد انفجاری گذاشته بودند، گروه قوطی نام نهاده بود. حاج خلیلی، علی خلیلی، حسین فردوسی، و شخصی که بچه‌های گروه قوطی او را «امام» می‌خواندند و ریش و قیافه‌ای مثل «هگل» برای خودش درست کرده بود. امام محمد فرهودی.

(از امام محمد فرهودی که گویا در شرکت واحد کار می‌کرد یک تفنگ بادی هم گرفته بودند.)

با گروه قوطی چند راننده شرکت واحد هم دستگیر شده بودند. اسم یکی از آنها «سیامک» بود با سبیل سیاه و موهای فرفری و حرکت و سکناتی دقیقاً مشابه راننده های اتوبوسهای شرکت واحد…

بچه های غیرمذهبی به او کتاب می‌دادند بخواند. خودش یکبار گفت به من می‌گند انسان از نسل میمونه، این یکی تو کَت ما نمی‌ره… اگه انسان از نسل میمونه، یکی به من بگه آخه، سوفیالورن Sophia Loren با رون های خوشگلی که داره، چه جوری از نسل میمونه؟ بابا ایوالله… این یکیشا دیگه ندیده بودیم.

تعدادی دیگر (برادران کفایی، حمید جعفری، مجید لباف و چند نفر دیگر) هم که در یک قوطی مواد منفجره درست کرده بودند و می‌خواستند بانک بزنند به گروه قوطی مشهور بودند.

افراد مزبور خانوادگی جمع شده و بی‌آنکه بانک خاصی را مشخص کنند، سوار وانت شده و در خیابان ها راه افتاده و دم بانک های مختلف رفته بودند تا بالاخره ساواک به آنها مشکوک شده و دستگیر می شوند. این عده  داخل قوطی کنسرو مواد منفجره داشتند. البته همه شان هم سیاسی نبودند.


حاج پیاده و روحانیون در بند چهار موقت  

حسین محمدابراهیم که به «حاج پیاده» شهرت داشت و دو هم پرونده اش حسین اشتری و محمد آخوندی معروف به منتظر. محمد آخوندی (منتظر) که اوائل انقلاب با یاسر عرفات عکس گرفت و از نهضتهای آزادیبخش صحبت می‌کرد و شعر هم می‌گوید…، و حسین اشتری که بعد‌ها به مجاهدین پیوست و بعد از انقلاب هم دستگیر شد و خودش داستانی دارد، همه در همین بند بودند. (من حاج پیاده را که اکنون دستش از دنیا کوتاه شده، از نزدیک می‌شناختم و در قسمتهای بعد از او بیشتر خواهم گفت.)

یک روحانی به نام «سعید کلانتر» که بعد‌ها هوادار آقای بنی صدر شد و از او با خلع لباس انتقام گرفتند، سید نورالدین علوی طالقانی (خواهر زاده آیت‌الله سید محمود طالقانی)، عبدالرضا حجازی (که بعد از انقلاب اعدام شد)، حجت الاسلام اسدالله بیات زنجانی، آیت‌الله عبدالرحیم رباّنی شیرازی


سرهنگ نصرالله توکلی 

سرهنگ نصرالله توکلی نیشابوری هم که بعد از انقلاب عهده دار امور نظامی و ستادی دولت موقت شد در بند چهار موقت زندانی می‌کشید.

۲۲ بهمن ۱۳۵۷ که چند افسر آمریکائی، شماری از افسران ارکان ستاد کل و همچنین ژنرال گاست، رئیس هیئت مستشاری نظامی آمریکا در تهران، در طبقه زیرزمین ساختمان ستاد کل ارتش توسط جوانان انقلابی محاصره می‌شوند، یکی از کسانیکه ژنرال گاست و بقیه را از مخمصه نجات داد سرهنگ نصرالله توکلی بود.

سرهنگ توکلی آغاز انقلاب در مدرسه رفاه هم برو و بیای زیادی داشت و امر و نهی می‌کرد. عزت شاهی به واکنش می‌افتد و به آیت الله بهشتی (که خیلی زیاد جانب سرهنگ توکلی را می‌گرفت)، می‌گوید شما اشتباه می‌کنید و شناخت درستی از وی ندارید…

با بازگشت آیت الله خمینی از پاریس، گویا حفاظت از ایشان (از فرودگاه مهرآباد تا مدرسه علوی) به یکی از سازمانهای سیاسی پیشنهاد می‌شود و مورد موافقت قرار می‌گیرد.

سازمان مربوطه حتی به تمرینهای لازم هم دست می‌زند و آمادگی خودش را اعلام می‌دارد، اما طرف مقابل دبّه در می‌آورد که الا و بلا [ اِل ْ لا وُ بِل ْ لا] باید سرهنگ نصرالله توکلی مسؤول و فرمانده گروه حفاظت باشد و مسأله منتفی می‌شود… (این مورد را در آینده توضیح می‌دهم.)


پرویز ثابتی و سال سرنوشت 

از دیگر زندانیان بند چهار موقت «محمد تقی کلافچی» بود که به موتلفه گرایش داشت و در فروشگاه زندان کار می‌کرد و به دلیل رابطه اش با زیر هشت، «کلاغ‌چی» و «دستمال‌چی» هم صدایش می‌کردند. در بازار تهران بلورفروشی داشت.

(کلافچی در جریان ترور منصور، به اتهام تهیه و تدارک سلاح، حکم ابد گرفت اما سال ۵۴  مدت محکومیتش را به حبس جنایی تبدیل کردند تا  از زندان آزاد شود. شماری از زندانیان معتقد بودند سَر و سِر ویژه ای با پلیس نداشته است.)

چند ارتشی که بچه‌ها آن‌ها را «سرهنگ خلاف» صدا می‌زدند. (اختلاس و دک دزدی… در پرونده‌شان بود)، هم در بند چهار موقت بودند.

هیبت الله معینی چاغروند هم آنجا بود. هیبت سال ۵۱ دستگیر شد و ۲ سال زندان گرفت اما با جنب و جوش گروه دکتر اعظمی در سال ۵۳ ساواک بار دیگر به او گیر داد و او را از زندان آزاد نکرد. هیبت تا سال ۵۶ در زندان ماند.

«کریمی‌ها» هم در همین بند بودند. احمدرضا کریمی و علی اکبر کریمی.

علی اکبر کریمی قاری قران در مسجد آیت الله یحیی نوری بود.

ساواک در سال ۵۲ به کمک امثال احمد رضا کریمی دست بالا را پیدا کرد و پرویز ثابتی از سال سرنوشت سخن گفت. سالی که به زعم وی قال همه گروههای خرابکار کنده خواهد شد.


حقیقت هر فرد محدوده دانش و افق دید او است 

همانطور که گفتم بند چهار موقت را شهربانی اداره می‌کرد و آخر کار مدیرش «سرهنگ احیایی» بود. سرهنگ احیایی آدم درستی بود و از همین رو وقتی بعد از انقلاب دستگیر شد آقای هوشنگ عیسی بیگلو، سیامک لطف اللهی و… نیکی‌هایش را بر شمردند و به یاری اش شتافتند و خوشبختانه او از خطر جست.

زمستان سال ۵۴ بند چهار موقت وجود خارجی نداشت. جمع شده بود و زندانیان را که ۱۷۶ نفر بودند به بند نوساز شماره ۸ (که روی بند یک ساخته بودند) منتقل کردند.

دکتر مهدی سلیمانی (و برادرش علی)، ابراهیم محجوب، محمد رضا زمانی، دکتر حسن اسدی لاری، رسول اسلام، قدرت خطیری، حسن حسام و هوشنگ عیسی بیگلو در شمار آنان بودند.

همانطور که پیشتر گفته ام در رابطه با هیچ گروه و سازمانی نبودم و گرایشی هم به حزب توده نداشته و ندارم اما اینجا می‌خواهم یاد دکتر مهدی سلیمانی را زنده کنم. او انسان خوبی بود.

یکبار گفت: حقیقت هر فرد محدوده دانش و افق دید اوست.

در میان زندانیان که از بند چهار موقت آمدند یکی دو نفر از گروه «رازلیق» هم بودند.


گروه رازلیق 

پس از ۱۵ خرداد سال ۱۳۴۲ گروهی که بتدریج سمت و سوی مارکسیستی گرفت توسط «سیامک ستوده» و چند تن دیگر تشکیل شد.

ساواک بخاطر جزوه‌ای از سیامک (رهبر گروه) بنام «مسئله تاکتیک» که به دستش افتاده بود و بحثی در مورد تاکتیک بر اساس تجزیه و تحلیل «جنبش دهقانی رازلیق در اردبیل» داشت ـ در مکاتبات داخلی‌اش نام آن گروه را رازلیق گذاشته بود.

گروه رازلیق ابتدا مائوئیست بود و بعد با گرایش‌های شدید کارگری تبدیل شد.

ساواک می‌دانست چنین گروهی وجود دارد ولی سال‌ها نمی‌توانست اعضای آن را پیدا و دستگیر کند.

سال ۱۳۵۲ هم که تعدادی از مرتبطین آن گروه زیر شکنجه و بازجوئی بودند دقیقاً نمی‌دانست که آن‌ها به رازلیق، که در بدر دنبالش می‌گشت تعلّق دارند. بازجویان کم کم متوجه شدند گروهی که در بیرون در پی یافتن‌اش بودند، در زندان‌ بسر می‌برند.

سازماندهی گروه رازلیق مخفی و چریکی بود ولی گروه افرادش را به رفتن به کارخانه‌ها و کار در میان کارگران تشویق و حتّی در مواردی موظف می‌کرد.

رازلیق شاید تنها گروه سیاسی کار بود که تشکیلات مخفی به شکل چریکی داشت. مخالف مبارزه مسلحانه بود ولی دفاع مسلّح را برای آنکه افرادش زنده به دست ساواک نیفتند قبول داشت بی‌آنکه اعضایش را مجبور به حمل اسلحه یا سیانور بکند ولی هر فرد به میل خودش می‌توانست این کار را بکند.

اوّلین ضربه ساواک به این گروه، در اوائل سال ۵۲ وارد شد و تا سال ۵۴ با ضربات پی در پی، بیشتر افرادش (و نه تمام آن‌ها) دستگیر شدند.

به دلیل سازماندهی مخفی و چریکی هر ضربه منجر به تلفاتی بیش از ۳ الی ۴ نفر نمی‌شد و رابطه با بقیه تشکیلات به دلیل مخفی بودن افراد قطع می‌گشت و از همین رو بخشی از آن به تور ساواک نیافتاد.

چنگیز احمدی، ابراهیم دینخواه، حمید حمید بیگی، احد سلطان محمّدی، محمّد شیبانی، ، هایده شریفیان، عباس خاکسار، محمد رضا بدیعی، تقی اغنیا، احمد جویافر، محمد واصف، غلامحسین شاملو، غلام قائنی، سعید نفیسی (یعدا به افغانستان متواری و با یکی از گروههای مارکسیست انجا کار می کرد و در جریان انقلاب به ایران بازگشت)، ابراهیم سنجری، بهرام انواری، محمد اردهالی، ابوالفضل محققی،فرخ دارا، …مقدّس، فریبرز رئیس دانا و غلام اعرابی که پس از ازادی از زندان به بیماری مرموزی در گذشت ـ به نوعی به رازلیق مربوط می‌شدند. صادق ستوده و اصغر شفیع لو هم عضو رازلیق بودند امّا دستگیر نشدند.

(حبیب رهبری هم که بعدا به مجاهدین پیوست و در درگیری خیابانی کشته شد قبلا عضو رازلیق بود که با مارکسیست شدن گروه بدلیل عقاید مذهبی‌اش داوطلبانه خارج و به مجاهدین پیوست.)

وقتی «ابراهیم دینخواه» را به کمیته مشترک بردند، او به عمد برای اینکه زود‌تر به زیر شکنجه برود و بیهوش شود تا شاید اطلاعّاتش بسوزد در بدو ورود فریاد می‌زند:

حسینی جلاّد کجایی؟ دژخیم… قاتل… آدمکش…

حسینی و بازجویان بر سر و رویش می‌ریزند و به قصد کشت او را می‌زنند.

گروه «رهائی زحمتکشان» که در جریان انقلاب بعد از آزادی سیامک ستوده توسط وی و یکی از محافل دستگیر نشده و باقی مانده از گروه رازلیق تأسیس شد در واقع ادامه‌‌‌‌ همان گروه رازلیق بود.

همانطور که گفتم رهبری گروه رازلیق با سیامک ستوده بود. وی در دانشگاه ملی اقتصاد می‌خواند. در گذشته عضو سازمان جوانان جبهه ملّی و بعد حزب سوسیالیست‌های خداپرست، و جناح رادیکال آن، «جاما» بود.

سیامک ستوده که بعد از انقلاب در «کومله» به او «علی فارس» می‌گفتند، در زندان شاه بسیار شکنجه شد. بازجویان ناچار شدند بخاطر وارد شدن عفونت در خون او، خونش را عوض کنند و از ناحیه رانش تکه‌ای از پوستش را به روی پاھای کوفته شده و له و لورده‌اش، پیوند بزنند.

او اکنون ماهنامه روشنگر را منتشر می‌کند و از جمله آثارش کتاب «تروریسم اسلامی» است. مقاله‌ای هم سال ۶۳ نوشته با عنوان: «پوپولیسم انترناسیونال سوم در قبال جنبشھای انقلابی در مستعمرات و نیمه مستعمرات»

بچه‌های گروه رازلیق، خوب و فداکار بودند. اینکه بعد از انقلاب چه سمت و سویی گرفتند و به کجا رفتند موضوع دیگری است.


چنگیز احمدی و علی مسیو 

رازلیق (در گویش محلّی رازلِخ) یکی از روستاهای شهرستان سراب در استان آذربایجان شرقی ایران است ولی برای من جدا از «کتیبه رازلیق» که بر پیشانی کوه بلندی از سلسله کوههای شمال «سراب» حک شده، (رازلیق) مبارز بُرنا و دلیر «چنگیز احمدی» را هم تداعی می‌کند که در زندان یکی از چهره‌های مقاومت انقلابی بود.

چنگیز احمدی (‌زاده تبریز) در دانشگاه تهران حقوق خوانده و همکلاس «ابوذر ورداسبی» بود.

وحشتناک شکنجه شده بود و شَل شَلی راه می‌رفت. به انقلاب مشروطه و شیخ سلیم و کربلایی علی مسیو خیلی علاقه داشت. او در گروه «رازلیق» فعالیت می‌کرد.

هم پرونده‌هایش جز یک نفر (تنها کارگری که با گروه بود و ضعف نشان داد)، همه بدون استثناء به خاطر شکنجه‌های زیادی که در کمیته مشترک دیدند، کارشان به بیمارستان کشیده شد.

خانواده‌اش قره داغی بودند و او در رفت و آمدی دائمی با قره داغ بزرگ شده بود. شیفته موسیقی فولکلوریک آذربایجان – موسیقی «عاشق» ها- بود و ‌گاه مثل آنان آواز سر می‌داد و از کوراغلو و چنلی بل حکایت می‌کرد.

ترانه ترکی «ایزمیری، گولی سن سن…» را با صدای زیبا می‌خواند و همه دورش جمع می‌شدند.

چنگیز سال ۱۳۵۰ هم دستگیر شده و یک سال زندانی کشیده بود.

از او خواهش کردم مارکسیسم را به زبان ساده به من یاد بدهد. هرچند می‌دانستم آشنایی با یک مکتب تنها از این طریق مُیسر نیست.

هر شب یک ساعت پای سخنانش می‌نشستم و او هم خوشحال می‌شد که من در عین اعتقاد به باورهای خودم دوست دارم با آموزه‌های دیگر هم آشنا بشوم.

اوائل فروردین سال ۵۳ در خیابان مولوی تهران دستگیر شده و سیانورش را در دهان خرد کرده بود تا بمیرد امّا وی را به بیمارستان می‌رسانند. وقت دستگیری شعار «مرگ بر شاه و مرگ بر آمریکا» داده بود.

چنگیز احمدی سال ۵۵ از مشی چریکی فاصله گرفت.

متاسّفانه گِردبادی که از سال پُر ابتلای ۶۰ آسمان میهنمان را تیره و تار کرد، او را هم با خود برد. تابستان ۶۲ تیرباران شد.


«حوادث سابقه» و مسائل عصر شترچرانی 

چنگیز احمدی به آقای جلال گنجه‌ای خیلی احترام می‌گذاشت و با هم مباحثه می‌کردند. نه تنها چنگیز، مبارزین دیگر نیز که نظرگاه آقای گنجه‌ای را نداشتند، (مذهبی نبودند)، به وی نزدیک بودند. یحیی رحیمی، رضی الله تابان، هیبت الله معینی، علی ماهباز، یوسف کشی‌زاده، حسین سلاحی…

آقای گنجه‌ای که در حوزه‌های علمیه قم و نجف درس خوانده بود با روابط و مناسبات مدعیّان دین و تحت الحنک بندان زیر ریش، آشنایی داشت.

به نظر من او شاکر است که گذارش به زندان افتاد. ‌‌گاه اینگونه ابتلائات دست آدمی را می‌گیرد و راه می‌برد. بیهوده نیست که «ماکسیم گورگی» در کتاب دانشکده‌های من Мои университеты زندان را می‌ستاید.

آقای گنجه‌ای در زندان شاه که جز مسلمانان معترض ضد استبداد، دیگران نیز بودند به «درک حضور دیگری» و اعتقاد به انسان چند ساحتی، به دموکراتیسم و پافشاری بر آزادی و، باور به اینکه دیگران هم حقوقی دارند که باید رعایت شود، بیش از پیش نائل شد و همین، تحمل دگراندیشان و دگرباشان را در ایشان بالا برد.

جدا از بیداد ساواک و دوز و کلک امثال عضدی و رسولی، آقای گنجه ای با واپس‌گرایی مرتجعین و نیز، چپ نمایی‌های شبه انقلابی از نزدیک آشنا شد.

یادم می‌آید در زندان قصر آرام آرام برف می‌بارید و آقای گنجه‌ای با اشاره به آیه ۱۲۲ سوره توبه، از ارزش و اهمیّت کار نظری می‌گفت.

«فَلَوْلَا نَفَرَ مِنْ کلِّ فِرْقَه مِنْهُمْ طَائِفَه لِیتَفَقَّهُوا فِی الدِّینِ»

چرا از هر جمعی، کسانی برای آموختن و فهم حقیقت دین تلاش نمی‌کنند؟

او باز بودن باب احتهاد و لزوم توجه به «حوادث واقعه» را شرح می‌داد و من با خودم کلنجار می‌رفتم چرا فقه که قرار بود پاسخ گوى مسائل نوپیدا و «حوادث واقعه» باشد غرق «حوادث سابقه» و مسائل عصر شترچرانی است؟ آیا احکام «دارالاسلام» در «دار الکفر» هم جاری است؟


بازاندیشی و «اجتهاد در اصول»  

تکلیف ما با دنیای مدرن که با پلورالیزم درهم تنیده شده چیست؟

اگر قرار باشد احکام اسلام با زمان، تحوّل پیدا نکند، اجتهاد و حوادث واقعه… چه دردی را دوا می‌کند و چه مسأله‌ای حل را می‌کند؟

از ایشان پرسیدم «واجِب بِوَقْتِهِ، وَ زائِل فى مُسْتَقْبَلِهِ» (آنچه اکنون واجب است اما در آینده، از موضوعیّت می‌افتد) که در خطبه اوّل نهج البلاغه آمده، چه مواردی را شامل می‌شود؟

مگر نه اینکه بین حقوق بشر موجود و تکالیف دینی (به ویژه تکالیف فقهی در قرائت رسمی)، تعارض‌های بسیار وجود دارد؟

مگر عدم تساوی در حقوق بین زن و مرد، بین مسلمان و غیرمسلمان (خودی و غیرخودی) و بین برده و ارباب (عبد و مولا) جزء مسلمّات فقه اسلامی نیست؟ و مگر نه اینکه شیعه و سنّی هر دو روی آن پای می‌فشارند؟…

در کتب اربعه و صحاح سّته، در نهج البلاغه و حتی قرآن کریم مواردی هست که جای امّا و اگر دارد و نمی‌توان تنها آنرا مقولاتی مربوط به عصر پیامبر دانست و توجیه کرد. تکلیف ما با اینگونه موارد چیست؟

این موارد را نمی‌توانستم با هرکسی در میان بگذارم. برخی از سخن گفتنشان هم کبر و غرور می‌بارید.

با آقای گنجه‌ای که هم خاکی می‌نمود و هم خاکی بود، صحبت ‌کردم و به این نتیجه رسیدم که رنج و شکنج نسل بپاخاسته‌ای که اسلام را راهنمای عمل پنداشته، فقط و فقط وقتی به بار می‌نشیند که با بازاندیشی و «اجتهاد در اصول» همراه شود. درغیر اینصورت «گفتمان سنت‌گرائی» او را و جامعه را قفل می‌کند و به قهقرا می‌برد.

واقعش مجتهد و صاحب نظر در فروع فَت و فراوان است اما روحانیونی که در مبانی اصلی دین صاحب اندیشه‌اند انگشت شمارند. شیخ آقا بزرگ تهرانی، علاّمهٔ امینی، محمد جواد بلاغی، محمد تقی جعفری، محمد رضا حکیمی، صالحی نجف آبادی و مجتهد شبستری در همین مسیر گام نهادند. امیدوارم آقای گنجه‌ای که به دلیل رنج و شکنج هایی که دیده، به دلیل داغهایی که دیده، بالقّوه مجتهد در اصول است، بی‌توجه به خوشایند و اجازه این یا آن آقابالاسر، قلمی را که خداوند به آن سوگند خورده، بردارد و در این زمینه بنویسد.

مبارزه با ستمگران قابل احترام است، با استبداد زیر پرده دین درافتادن قابل احترام است اما آقای گنجه‌ای از کند و کاو در حوضه خاص خودش باز مانده و همانطور که پیش‌تر گفتم در سی سال گذشته هیچ کار جدّی نظری ارائه نداده‌است. اگر شده کجاست، کو؟


از درود و سرود کاری برنمی‌آید  

ما در جهانی بسر می‌بریم که پایان همه ارزش‌ها را جار می‌زنند و قلم‌های قرشمال بذر یأس می‌پاشند.

در چنین شرایطی از درود و سرود کاری برنمی‌آید و کف و دف جواب نمی‌دهد.

با نسل هوشیاری که چون تشنه به آب و خسته به خواب، به خوراک فکری نیاز دارد باید خردمندانه سخن گفت و کلماتش را با کلمات (و نه با های و هوی و تبلیغات) پاسخ داد.

نسل فرهیخته کنونی به قول پیامبر «آمنوا بسوادٍ علی بیاضٍ» است. یعنی چه؟ یعنی مرجعی جز کتاب (جز کار پژوهشی و تحقیقی) به رسمیّت نمی‌شناسد.

بیاض = کتاب (کتاب به معنی عام کلمه)

زمانی که مدّعیان دین، کلمات طیّبه را به صلیب جور و جهل خویش می‌‌کشند و به پستی و پلیدی می‌افتند برای فهم جوهر و مضمون دین راهی جز مراجعه به کتب و اسناد باقی نمی‌ماند.

عمل انقلابی، تئوری انقلابی و جنبش انقلابی بدون تغذیه فکری بی‌مایه است و بی‌مایه فطیر است.


وقت عمل است. پراکسیس ! 

در میان زندانیان کسانی هم بودند که با «کتاب» و کتاب خواندن میانه خوبی نداشتند و مطالعه و حتی فراگیری زبان های دیگر را هم روشنفکری، لیبرال بازی و بریدگی از مبارزه می‌پنداشند. حرف آنها این بود که کتاب چه فایده دارد. وقت عمل است. پراکسیس!

با برخوردهای فالانژگونه به افرادی که به مطالعه روی می‌آوردند، می‌توپیدند و ‌گاه کتاب‌ها را قائیم می‌کردند.

دکتر موسی محمد‌نژاد برنده جایزه هوارد اسمیت و رئیس موسسه چوب آسیا که اکنون در کانادا استاد دانشگاه است یکی از دشمنان سرسخت کتاب و کتابخوانی در زندان قصر بود. همچنین دوست عزیز آقای محمد احمدیان که اکنون شعر می‌گویند و…

آن دو و زندانیان هم نظرشان تقصیری نداشتند. فضای شوریدگی جّو زندان را (در مقطعی) گرفته و چشمها را بسته بود و فضای شوریدگی با شهامت عقلانی جور درنمی‌آمد.

البته ضدیّت با کتاب عمومیت نداشت. بیشتر زندانیان منظم و مستمر مطالعه می‌کردند و «استوار ایوّب ساقی» (شکنجه گر داش مشدی و لوطی قزل قلعه) هم به شوخی و جدی می‌گفت: «کرّه خر می‌آئید توی زندان و ژان پل سار‌تر می‌روید بیرون» اما، مطالعه سمت و سوی دبگری داشت.

بیشتر ما تفنگ زده بودیم و اسلحه توتم ما بود. برایش درود و سرود می‌ساختیم و آنرا به عرش اعلا می‌بردیم.

اگر «استراتژی دهه ۵۰» همین الآن هم حلواحلوا می‌شود، از پس لرزه‌های آن شیفتگی به تفنگ و فشنگ است.

غافل از اینکه اسلحه را برخلاف کتاب باید روزی زمین گذاشت و اسلحه است که باید حرمت کتاب را حفظ کند.


ستمگران به آئینه خنجر می‌کشیدند. (اسامی شکنجه شدگان)

انسان بزرگواری هم در بند ما بود که از شدّت شکنجه بخشی از استخوان پایش دیده می‌شد. آذربایجانی بود و نامش حاج احمد. حاج احمد طهماسبی.

در زندانهای شاه کم نبودند کسانی که ناکار شکنجه شدند. (راه و رسم آنان و اینکه هرکدام به کدام سو رفتند، موضوع این بحث نیست.)

مهدی رضایی، ابراهیم خلیق، اسماعیل عابدینی کنگاوری، عزت شاهی، حاج شعبانی، حمید خادمی، محمد علی رجایی، حسین کرمانشاهی اصل، سیروس سپهری، معصومه شادمانی، شاهرخ هدایتی، حسن محرابی، مجید معینی، مصطفی حوان خوشدل. بهرام طاهرزاده، علیرضا شکوهی، همایون کتیرایی، اصغر بدیع زادگان، چنگیز احمدی، فاطمه امینی، هوشنگ تیزابی، محسن مخملباف، زهرا آقا نبی قلهکی، ناصر رحمانی‌نژاد، محسن یلفانی، شعیب زکریایی، اصغر مهدوی، انوشیروان لطفی، کاظم سِلاحی، یحیی رحیمی، نسترن آل آقا، حشمت رئیسی، ٰدکتر کاظم شادمان، عبدالکریم حاجیان سه پله، بهروز نابت (که چند بار برایش مجلس ترحیم گرفتند) و هوشنگ عیسی بیگلو… (و خیلی‌های دیگر که من نمی‌شناسم.)

ستمگران به آئینه خنجر می‌کشیدند غافل از اینکه به خود می‌کشند. استبداد حاکم بر گردن حقیقت زنجیر انداخته بود غافل از اینکه سر دیگر آن زنجیر بر گردن خودش پیچیده و گره می‌خورَد و زمانه و زمان‌ها (چون گوی) میان مردمان دست به دست می‌گردد.

برگردیم به حاج احمد طهماسبی.

او بسیار متین و آرام بود و وقتی پای درب و داغونش را در بغل می‌گرفت و نماز می‌خواند غرق تماشا می‌شدم. بیشتر از پای شکنجه شده‌اش وقار او جلب نظر می‌کرد و مرا سخت تحت تأثیر قرار می‌داد.

گویا با راهنمایی یک روحانی که ساواک به وی بلوف زده و خود او را هم آزار و شکنجه داده بود (عبدالمجید معادیخواه)، حاج احمد به دام می‌افتد ولی وی این موضوع را رو نمی‌کرد و می‌گفت من به رفتار و کردار محمد آقا (حنیف‌نژاد) تأسّی می‌جویم که اگر زنده بود می‌گفت حاجی دستگاه ستم باعث و بانی همه نابسامانی هاست. همه‌اش زیر سر ساواک است.


این صدا گم نخواهد شد 

بسیار از حنیف‌نژاد تعریف می‌کرد. می‌گفت روزی «محمد آقا» با عده‌ای گرم صحبت بود… یکی از حضّار پرسید:

«بابا این حکومت میخش را حسایی کوبیده، آمریکا، اروپا و همه قدرت‌های عالم پشت او هستند و اصلا کار و تلاش ما چه فایده و تأثیری می‌تواند داشته باشد؟»

محمد آقا کمی سکوت کرد و سپس انگشتش را به لیوانی که در دست داشت زد. لیوان صدای کوچکی کرد، آنگاه گفت:

علم، فیزیک جدید ثابت می‌کند که حتی همین صدا یعنی برخورد انگشت با لیوان هم تا کهکشان‌ها خواهد رفت، تأثیرش را خواهد گذاشت و گم نخواهد شد.

چطور عمل صالح کسانیکه از جور و ستم به ستوه آمده‌اند و از همه چیز دست شسته و مبارزه می‌کنند، بی‌تاثیر است؟

این صدا گم نخواهد شد.


همه بر کاروانگاهیم 

اکنون آن انسان شریف زیر خروار‌ها خاک خفته است و شماری از آن‌ها که نامشان را بردم نیز رفته‌اند… به غبار پیوسته اند. من و تو هم می‌رویم. غبار می‌شویم.

برخیزیم. برخیزیم و کاری کنیم. حتی صدای برخورد انگشت ما با لیوان هم تا کهکشان‌ها خواهد رفت، تأثیرش را خواهد گذاشت و گم نخواهد شد.

به قول ابوالفضل بیهقی:

همه بر کاروانگاهیم. (در کاروانسرا هستیم) درخواهیم گذشت و این جهان گذرنده دار خلود نیست.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

19 + شانزده =