خاطرات خانه زندگان (قسمت دهم)؛ “یک مثقال عمل، یک خروار تحلیل نیاز دارد”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

https://www.gozaar.net/wp-content/uploads/2019/03/Khaterate_khane_zendegan_10-.mp3?_=1

در بخش پیش از بند چهار موقت زندان قصر، خسرو گلسرخی، گروه رازلیق… و کسانیکه در رژیم گذشته شکنجه شدند صحبت شد. به یورش پلیس به زندان قصر نیز (در ۵ تیر سال ۱۳۵۲) اشاره داشتم و در این قسمت آنرا باز می‌کنم.

در بیان این مسأله که فاز بیرون زندان با زندان یکی نیست، از

«دستگاه مختصات» اسم می‌برم. درآغاز اشاره کوتاهی به آن می‌کنم.

دستگاه مختصات دکارتی

کشف دستگاه محورهای مختصات از بزرگ‌ترین اکتشافاتی است که از بدو تاریخ تا امروز در ریاضیات انجام شده و یادگار «رنه دکارت» است. دکارت این روش را برای مشخص کردن یک نقطه در صفحه کشف کرد.

دو محور عمود بر هم که در یک صفحه قرار دارند، یک دستگاه مختصات به وجود می‌آورند. محور افقی را محور طول، محور عمودی را محور عرض و محل برخورد دو محور را مبدأ مختصات می‌نامیم. به صفحه حاصل از دو محور مختصات، صفحه مختصات می‌گوییم.

اگر ما نقطه‌ای داشته باشیم که طول و عرضش مثلاً ۷ و ۳ باشد، به محض اینکه محورهای مختصات عوض می‌شود، آن طول و عرض یا بهتر بگم نمایش هندسی نقطه هم عوض شده و دیگه ۷ و ۳ نیست و نمی‌تواند باشد. باید بنشینیم و طول و عرض جدید را درآوریم.

حالا برویم سر بحث اصلی واقعه ۵ تیر ۱۳۵۲ در زندان قصر

این واقعه نقطه آغازی است که به ترور ۹ زندانی دلیر در تپه های اوین (بیژن جزنی، کاظم ذوالانوار و…) راه می‌بَرد.

برای اینکه با رویداد فوق و پیش زمینه‌ها و خاستگاه آن آشنا شویم، باید کمی به عقب برگردیم و کنش و واکنش نیروهای امنیتی را با به اصطلاح خرابکاران مرور کنیم.

ادامه متن بعد از ویدئو:


سیاهکل «مونکادا» ی ایران است

حمله به بانک ایران و انگلیس – در خیابان تخت جمشید ۲۳ تیر سال ۴۸ و اقدام برای ربودن «داگلاس مک آرتور دوم» سفیر آمریکا در تهران (۹ آذر ۱۳۴۹) توسط «سازمان رهایی بخش خلقهای ایران» که در شمار تشکل‌های مبارز و انقلابی بود، مقامات امنیتی را تکان داد.

ساواک با بگیر و ببند و نیز مکر و فریب و به کمک اسب تراوای خودش (سیروس نهاوندی)، کوشید آب رفته را به جوی باز گرداند و خیال می‌کرد همانطور که با تشکل خودساخته «سازمان آزادیبخش خلقهای ایران» مبارزان و فعالان سیاسی را شکار می‌کند، و همانطور که با امثال «عباس شهریاری» و «احمد رضا کریمی» دام و دانه می‌پاشد، از پس هر اعتراضی برخواهد آمد و با زندانی کردن افسران توده‌ای، قتله منصور، اعضای حزب ملل اسلامی، گروه ابوذر، با به تورانداختن طوفانی ها، سازمان انقلابی، اعضای «ساکا» و مبارزین فداکاری چون آلبرت سهرابیان، و با مقابله با هواداران «دکتر اعظمی»، «گروه آرمان خلق» و «ستاره سرخ» و بازداشت طالقانی و بازرگان و سحابی و سرکوب هنرمندان و دانشجویان، سر و صدا‌ها خواهد خوابید.

با مقاومت گروه فلسطین و سخنان شکرالله پاک‌نژاد در دادگاه، با واقعه سیاهکل که چونان رعد در آسمان ایران خروشید، با ایستادگی حنیف‌نژاد و یارانش و با سخنان کرامت الله دانشیان و خسرو گلسرخی در دادگاه، ورق برگشت و چرت رژیم پاره شد.

اواخر فروردین سال ۵۰ چریکهای فدایی اعلامیه‌ای پخش کردند که از نظر ساواک اهمیت بسیار داشت. در آن اعلامیه به «مونکادا» اشاره شده بود.

مونکادا، اشاره به «پادگان مونکادا» Moncada Barracks در شهر سانتیاگو کوبا است. در ۲۶ ژوئیه ۱۹۵۳ کاسترو و یارانش به پادگان مونکادا یورش بردند و گرچه شکست خوردند و رهبرانی چون «آبل سانتاماریا کواردو» Abel Santamaria Cuadrado را از دست دادند، اما آن عملیات نقش بسیار مهمی در انقلاب کوبا داشت.

در اعلامیه فدائیان، سیاهکل و مونکادا این همانی شده بود. بخشی از آن این است:

دانشجویان و روشنفکران مبارز

همان طور که شکست تاکتیکی «چه گوارا» ی کبیر اوج‌گیری مبارزهٔ مسلحانه را در سراسر قارهٔ آمریکای لاتین را در پی داشت، همان طور که شکست فیدل کاسترو در مونکادا انقلاب کوبا را به دنبال آورد، سیاهکل «مونکادا»ی ایران است، با این تفاوت که مبارزهٔ مسلحانه در اینجا بدون‌وقفه، با نیرو و تجربهٔ بیشتر ادامه می‌یابد.


خرابکاران باید ریشه کن شوند

بفرمان اعلیحضرت همایونی چهارم بهمن سال ۱۳۵۰ «کمیته مشترک ضد خرابکاری» تشکیل شد تا پراکنده کاری نیروهای اطلاعاتی و امنیتی نظم و نظام گیرد و تمرکز داشته باشد.

خرداد سال ۱۳۵۲ ساختار این نهاد سرکوب عوض شد و امثال پرویز ثابتی، صاحب اختیار آن شدند.

مأموران کارکشته ساواک دوره‌های امنیتی – اطلاعاتی جدیدی گذراندند و در فن بازجویی و شکنجه به مدارهای جدید رسیدند و تعدادی از افسران تیپ نوهد را هم در اکیپ‌های کمیته مشترک، جای دادند.

سال ۵۲ به بعد اوج شقاوت و خشونت بود. بازجویان کمیته مشترک در سه شیفت پیاپى، بدون وقفه کار می‌کردند و پرویز ثابتی صحبت از «سال سرنوشت» ‌کرد، سالی که خرابکاران باید ریشه کن شوند.

بعد از واقعه سیاهکل و ترور تیمسار فرسیو، ساواک خیلی تیز شده بود. دستگیری‌های سال ۵۰، تلاش برای ربودن شهرام پسر اشرف پهلوی، بمبگذاری در شرکت هواپیمایی «بی. او. ا. سی British Overseas Airways Corporation (BOAC)، انفجار در نمایشگاه‌ صنایع‌ نظامی‌، کلوپ‌ شاهنشاهی‌ و اسلحه‌خانه‌ پلیس‌ قم… ‌

کشته شدن ستوان دوم علاء الدین جاوید (در درگیری با مجاهدین) و تلاشهایی که برای بهم زدن جشن‌های ۲۵۰۰ ساله شاهنشاهی قرار بود صورت گیرد، همه وخامت اوضاع را نشان می‌داد.

سال ۵۲ بهای نفت چهار برابر شد و بر قدرت رژیم شاه که ژاندارم منطقه بشمار می‌رفت افزود و ساواک اقدامات به قول خودش خرابکارانه را به هیچوجه برنمی‌تابید.

ترور تیمسار طاهری و چندین انفجار هنگام ورود ملک حسین پادشاه اردن به ایران (از جمله اقدام به انفجار یک بمب در سفارت اردن در تهران و دفتر هواپیمایی پان آمریکن) حساسیت زیادی برانگیخت.

بهار سال ۵۱ نیکسون به تهران آمد و انفجار در دفتر اداره‌ اطلاعات‌ آمریکا، انجمن‌ ایران‌ و آمریکا، دفا‌تر پپسی‌کولا، جنرال‌ موتور، شرکت‌ نفتی شل لاولان‌ و هتل‌ اینترنشنال و به رگبار بستن اتومبیل‌ ژنرال‌ پرایس‌، رئیس‌ هیئت‌ مستشاری‌ آمریکا در ایران و بعد‌ها ترور سرهنگ هاوکینز و شعارنویسی روی دیوارهای انجمن ایران و آمریکا مقامات امنیتی را وحشت‌زده کرد.

در چنین اوضاع و احوالی ساواک و شهربانی پشت سرهمدیگر صفحه می‌گذاشتند و شماری از بازجویان از تنظیم رابطه مدیران زندان قصر با زندانیان سیاسی خشمگین شده، معتقد بودند خط عملیات و درگیری‌های بیرون، از داخل زندان داده می‌شود و سر همین مسأله مسؤولین زندان قصر را به بی‌توجهی و سهل انگاری متهم می‌کردند.

«اشرف دهقانی» فروردین سال ۱۳۵۲ از زندان قصر و حسین عزتی و تقی شهرام ۱۵ اردیبهشت‌‌‌ همان سال از زندان ساری فرار کرده بودند و بهانه بیشتری بدست ساواک داده شد.

خیلی مهره ها جابجا شد و پَر تغئیر و تحولات، زندان قصر را هم گرفت و امثال سرتیپ محررّی و سرهنگ زمانی و سرگرد یحیایی و جای افسران میانه رویی مثل سرگرد تیموری، سرگرد خندان، و سرگرد کمیلیان را گرفتند.


زندانیان در زندان کتاب نوشتند و ترجمه نمودند

پیش از روی کارآمدن سرهنگ زمانی به زندان قصر، زندانیان از امکانات بسیار برخوردار بودند. (نه تنها در زندان قصر، در سایر زندانهای کشور نیز)

به راحتی باهم تشکیل جلسه می‌دادند. سرود می‌خواندند، مطالعه دسته جمعی می‌کردند. نشست می‌گذاشتند و نمایندگان کمون خودشان را با شور و مشورت همگانی برمی‌گزیدند و زندگی دسته جمعی داشتند.

هر کتابی که می‌خواستند به نوعی در دسترسشان بود. رادیو گوشی داشتند. حتی در موردی موج آنرا هم تغئیر داده و با آن رادیو میهن پرستان، صدای روحانیت مبارز، رادیو ظفار و مشابه آنرا گوش می‌کردند.

کسانی چون بیژن جزنی و مسعود رجوی و… از داخل زندان جزوه می‌نوشتند و بیرون فرستاده می‌شد.

شماری از زندانیان در زندان کتاب نوشتند و ترجمه نمودند.

تنظیم رابطه‌ زندانیان با زندانبانان مشکلی نداشت. زندانیان گاه ملاقات چند ساعته حضوری داشتند. غذا از بیرون برایشان می‌آمد و گاه با استوار بند (استوار مومنی) هم‌غذا شده و شطرنج هم بازی می‌کردند. (مثلاً بیژن جزنی در عشرت آباد)

زندانیان زمان جنگ شش روزه اعراب و اسرائیل عزای عمومی اعلام نمودند و یک هفته هر شب در زندان سخنرانی داشتند و برای نهضت آزادی‌بخش فلسطین پول فرستادند.

روز ملاقات اگر می‌خواستند، با دیگر زندانیان عکس یادگاری هم می‌انداختند که اکنون چند تایی از آن‌ها موجود است.

در سال ۵۱ در زندان قصر در مراسمى که به مناسبت عاشورا در زندان برگزار شد و همه زندانیان شرکت کردند مسعود رجوی یکى از سخنرانان بود و تاریخچه صدر اسلام از رحلت پیامبر تا قیام عاشورا را بازگو کرد.

بیژن جزنی، شکرالله پاک‌نژاد، دکتر شیبانی، دکتر سحابی، مهندس بازرگان، آیت‌الله طالقانی و آیت الله انواری، همه‌شان کلاس درس و بحث داشتند و پنهانی هم صورت نمی‌گرفت. هر کس جز این گزارش کرده باشد واقعیت را به مردم ایران نگفته است.

مهندس سحابی «تنبیه‌الامه» علامه نائینی را تدریس می‌کرد. محمدمهدی جعفری سخنرانی‌های آیت الله طالقانی را می‌نوشت. دکتر شیبانی هم کتاب ترجمه می‌کرد.

«تفسیر پرتوی از قرآن» آیت الله طالقانی، «داستان تکامل و خلقت انسان» دکتر سحابی و «ذره بی انتها» و «باد و باران» مهندس بازرگان محصول زندان است. کتاب «افضل الجهاد» عمار اوزگان را مهندس سحابی در زندان ترجمه کرد.

محمود دولت آبادی جوهر و مضمون «کلیدر» را در زندان شاه پرداخت. «شناخت اجتماعی هنر» را رضا علامه‌زاده در زندان نوشت.

هاشم بنی طرفی «منشاء حیات» اوپارین را در زندان ترجمه نمود. رمان «تاتار خندان» غلامحسین ساعدی و «تاریخ سی ساله» بیژن جزنی، یا دنیامیسم قرآن موسی خیابانی… همه و همه یادگار زندان است.

همچنین است ترجمه کتاب شکست اثر فادایف که آقا رضا شلتوکی ترجمه کرد و «گفتار هائی در باره تربیت فرزندان» نوشته ماکارنکو، که ابوتراب باقر‌زاده به فارسی برگرداند.

در گذشته‌های دور هم زندانیان در زندان تالیف و ترجمه می‌کردند.

که من در مقالات خودم لیست تمام آنها را آورده ام.


هو کردن افسر نگهبان در زندان قصر 

در زندان قصر «مصطفی مفیدی» متن مانیفست حزب کمونیست را که مارکس و انگلس نوشته اند، برای ترجمه به «علی طلوع» می‌دهد ولی شرط می‌گذارد که حتماً باید به مجاهدین هم داده شود. یعنی در انحصار بچه‌های غیرمذهبی نباشد.

(مصطفی مفیدی متن مانیفست را به بیژن جزنی سپرد و با او شرط دادن ترجمۀ آن به مجاهدین را گذاشت.)

زندانیان برای حل و فصل مسائل خودشان و رفع سوءتفاهم‌ها که پیش می‌آمد ‌گاه و بیگاه در بند نشست می‌گذاشتند. البته بخشی از اختلافات زندانیان مربوط به روابط مجاهدین و فدائیان و دیدگاه هریک بر سر جزوه‌ها و شیوه پخش آن بود که در نشستهای عمومی طرح نمی‌شد.

در یکی از نشست‌ها «ستار مرادی» نگهبانی که بعد‌ها خیلی اذیت و آزار کرد ولی بعد از انقلاب زندانیان زیاد به او گیر ندادند، تازه به قصر آمده بود و در ابتدا خجالتی بود و به سخت گیری خو نداشت.

او هنگام نشست وارد می‌شود و دم اتاق به گوش می‌ایستد. نماینده بچه‌ها چند بار از وی خواهش می‌کند که لطفاً شما از اتاق تشریف ببرید. ما که حرف سیاسی نمی‌زنیم. مسائل بین خودمان را حل می‌کنیم. چه وقت بیدار بشیم. کی بخوابیم، ساعت سکوت کی باشه و از این قبیل…

ستار مرادی بعد از کمی جر و بحث، به زیر هشت می‌رود و با افسر نگهبان که بچه‌ها از او عموماً راضی بودند و حتی به او کتاب می‌دادند تا مطالعه کند، برمی‌گردد و افسر مزبور نیز نشست را ورانداز می‌کند. نماینده زندانیان سعی می‌کند توضیحی را که به ستار مرادی داده، تکرار کند اما یکی از زندانیان (بهرام براتی) افسر مزبور را به شکل بسیار بدی هو می‌کند و در پی او همه زندانیان با صدای بلند وی را هو می‌کنند… هو…هو…

آن افسر سکوت می‌کند و به زیر هشت برمی‌گردد ولی این واقعه اثر بسیار بدی بر او می‌گذارد. ساعاتی بعد در حالیکه حمایل خودش و دکمه های «فرنچ»ش را باز کرده و سرش را در میان دست‌هایش گذاشته به نماینده کمون نگاه می‌کند و بعد از کمی سکوت می‌پرسد آقای ناصر رحمانی‌نژاد آیا این برخورد که با من شد، صحیح بود؟

(حمایل تسمۀ چرمی است که از پشت بوسیلۀ حلقه به «کمربند»ی که روی کت یا فرنچ نظامی بسته می‌شود، وصل است و از روی شانه و زیر پاگون رد شده و به حلقۀ دیگری در جلو به کمربند وصل می‌شود. در واقع این تسمه دوقسمت است که یک قسمت از پشت و قسمت دیگر از جلو به کمربند وصل است و روی سینه بوسیلۀ قلابی، مثل قلاب کمربندهای معمولی، به هم بسته می‌شود.)


هجوم پلیس به زندان عشرت آباد

در نقطه مقابل، زندانبانانی هم بودند که از رنج زندانی لذت می‌بردند. زندانیان سیاسی در زمان شاه ‌گاه و بیگاه با اذیت و آزار پلیس روبرو می‌شدند. برای مثال دوم خرداد سال ۵۱ در زندان عشرت آباد مامورین ریختند و وحشیگری کردند.

سال ۵۳ که به دلیل گوشت فاسد، زندانیان بسیاری همزمان اسهال گرفتند با خشونت زیاد روبرو شدند و سر نماز صبح هم که سرهنگ زمانی به نوعی مانع بیدارشدن بچه‌ها شد، خیلی‌ها را شلاق زدند. خیلی‌ها را شلاق زدند که چرا صبح زود پامی‌شید و نماز می‌خوانید.

همچنین اواخر‌‌ سال ۵۳ یک روز در بند ۳ زندان قصر از بلندگوی زندان اعلام شد همه زندانیان وسائل خودشان را جمع کنند و آماده باشند. بعد از مدتی پلیس به بند هجوم آورد و کلیه وسائل زندانیان را خرد و خمیر کرد و بعد همه را دستبند زد و به بندهای دیگر قصر انتقال داد.

در اهواز و بندرعباس هم شنیده شده زندانیان را اذیت می‌کردند، اما واقعه‌ای که ۵ تیر سال ۵۲ در زندان قصر (و فروردین‌‌‌ همان سال در زندان عادل آباد شیراز) روی داد از جنس دیگر بود.


هجوم پلیس به زندان عادل آباد

۲۶ فروردین سال ۵۲، در زندان شیراز مأمورین زندان و بازجویان ساواک به بند ریختند همه چیز را درهم کوبیدند.

درست است که ساواک با همه بگیر و ببند‌هایش نتوانسته بود همه شعله‌ها را خاموش کند و با رشد اعتراضات و تظاهرات دانشجویی کلافه شده بود و برای سرکوب زندانیان آمادگی داشت اما اگر زندانیان برخورد هوشیارانه تری داشتند بهانه به دست عمله ستم نداده و دستاوردهای خود را به باد نمی‌دادند.

سرکوب بیرحمانه قدرتهای حاکم واقعی است اما نمی‌توان همه شکست‌ها را به آن نسبت داد.

در زندان شیراز زندانیان همه چیز داشتند. از رادیو دو موج بگیر تا کارد آشپزخانه. از این پاسبان یا آن افسر آشنا بگیر تا جزوه‌ها و کتب ممنوعه.

زندانیان شیراز پیش از حمله پلیس حتی طرح فرار دسته جمعی داشتند و همه چیز طبق برنامه داشت پیش می‌رفت اما شماری از زندانیان با چپ روی‌های براستی کودکانه فاز بیرون زندان را با زندان یکی گرفتند. محورهای مختصات عوض شده بود اما توی باغ نبودند!

شرایطی به جامعه ما تحمیل شده بود که تنها با رادیکالیسم سیاسی و اجتماعی می‌توانستی به آن پاسخ دهی. از این زاویه اینگونه چپ روی‌ها ریشه در سرکوب دشمن داشت اما این فقط بخشی از واقعیت است. به خود ما هم مربوط می‌شود.

به عملکرد بلند مدتی که از سال‌ها پیش جاری و ساری بود. به سبک کاری که این نوع برخورد‌ها را توجیه می‌کرد و با شاخ گاو درافتادن را مقاومت می‌پنداشت.

نگاه مسلحانه بیرون از زندان را به داخل زندان کشیدند و با طرح شعارهای کلی چون:

زندان ادامه مبارزه در بیرون است و پلیس پلیس است و خوب و بد ندارد و ما در زندان هم نباید دست از مبارزه با دشمن برداریم و حق ماست روبروی این دژخیمان بایستیم و جز این خیانت و سازشکاری است ـ عملاً به تاخت و تاز پلیس کوچه دادند.

در زندان شیراز مهندس لطفعلی بهپور به یکی از افسران زندان درس می‌داد و آن افسر گفته بود مواظب رفتارتان باشید. ساواک ممکن است برای بازرسی داخل بند بیاید. اگر کتبی دارید که خودتان فکر می‌کنید بهتر است آن‌ها نبینند بدهید به ما تا در دفتر زندان نگهداریم و بعد از بازدید به شما برگردانیم.

واکنش شماری از زندانیان این بود که تمام این‌ها دوز و کلک است و پلیس بد و خوب ندارد. همه‌شان سر و ته یک کرباسند…

کسانی بودند که بسیار شکنجه شده بودند و می‌گفتند دلیلی ندارد که رهبری در بیرون زندان، درون زندان را هم در بربگیرد.

بهرام قبادی (برادر چنگیز قبادی همسر مهرنوش ابراهیمی) و عبدالرحیم صبوری با طرح این مسأله که حرکت باید ذاتی و از درون باشد استدلال می‌کردند نباید عامل خارجی، حرکت را به وجود بیاورد. پدیده خارجی با حرکت ذاتی نمی‌خواند. سازماندهی زندان باید از درون و ذات خودش دربیاید و هر کس باید در مدار خودش قرار گیرد. تشکیلات بیرون برای بیرون باشد و ما هم اینجا خودمان تصمیم می‌گیریم.

ساواک در بازجویی، «دکتر کاظم شادور» را سوزانده بود. مدت‌ها از ستون فقراتش چرک می‌آمد و او می‌لرزید. برخی بچه‌ها با یادآوری اینگونه وقایع دردناک هرگونه مدارایی را سازش با پلیس می‌پنداشتند.

خلاصه شعار حرکت از درون زندان اوج گرفت و زندانیانی که معتقد بودند پلیس ذاتاً سرکوبگر است و ما باید‌ گاه گداری ابهت او را بشکنیم دست بالا را گرفتند و دلیل و برهان کسانی چون عباس حجری و طاهر احمدزاده و لطف الله میثمی و مهندس سحابی… را نپذیرفتند و بی‌توجه به تضاد جناحهای مختلف پلیس آماده درگیری شدند.

توجه نمی‌شد که پلیس حفاظتی اساساً بر خلاف پلیس سیاسی یعنی ساواک، دید امنیتی و سیاسی ندارد و فاز بیرون با داخل زندان یکی نیست.

روز موعود رسید.

۲۶ فروردین سال ۵۲ ده‌ها لباس شخصی برای بازرسی به بند ریختند و با بستن در اتاق‌ها به توهین و تحقیر زندانیان پرداختند. مامورین در آغاز با علی محمد تشید که جلوی پایشان بلند نشده بود، فحش می‌دهند و دست به یقه شدند. علی شکوهی که در سالن بند ناظر صحنه بود به کمک علی محمد تشید رفت و زد و خورد شدت گرفت. سایر مامورین هم با برداشتن این کتاب و آن دستنوشته آتش درگیری را روشن کردند.

کمی بعد زندانیان یکی از ساواکی‌ها را به داخل اتاق کشیدند و گروگان گرفتند و بزن بزن شروع شد. خیلی‌ها زخمی شدند و میر فخرایی رئیس ساواک هم، سرش زخم بدی برداشت.

زندانیان با صدای بلند سرود می‌خواندند:

بیا که جان به کف به راه حق رویم. فدای خلق قهرمان خود شویم…

کارگر برزگر در کنار هم. متحد متفق دوستدار هم…

برخی هم به طرف پاسبانها صابون (نتها جسم سفتی که آنزمان در اختیارشان بود) پرتاب می‌کردند.

با هوشیاری و وساطت عباس حجری و طاهر احمدزاده (اگرچه تک و توک از زندانیان آنها را خودفروش نامیدند!) ساواکی گروگان‌‌‌ رها گشت و ظاهراً همه چیز ختم بخیر شد اما این تازه آغاز ماجرا بود. برخی زمزمه می‌کردند بند را آتش بکشیم. چندین در هم شکسته شده بود.

کوماندوها سپر به دست و کلاه خود به سر به زندان وارد شدند و زندانیان را ۵ تا ۵ تا به طرف سلولهای انفرادی بند یک بردند.

ابتدا زندانیان را لخت مادر زاد کردند و بعد لباس زندان پوشانده، به انفرادی بردند و حسابی شلاق خوردند. زندانیان هم اعتصاب غذا کردند.

در اعتراض به این اوضاع، علی شکوهی خود را به میله‌ها کوبید و محمود محمودی به سر و روی خود شیشه کشید (پنجره سلول به طرف بیرون را شکست و با شیشه آن خود را زخمی کرد)

پنج شش ماه زندانیان در انفرادی بودند و بعداً، کم کم آنها را به بند عمومی – بند ۴ – برگرداندند.

هرچند در انفرادی زندانیان به اعتصاب غذا دست زدند و چند نفر هم خودزنی کردند اما در پیامد این اوضاع، زندان شیراز همه امکانات خود را از دست داد. طرح فرار هم خنثی شد و ماه‌ها در بروی زندانیان بسته بود.

زندان قصر هم که به عادل آباد اقتدا کرد به همین وضعیت دچار شد.

در زندان قصر هم مثل عادل آباد، زندانیان امکانات زیادی داشتند که بعد از ۵ تیر ۵۲ از دست دادند.

تضاد شهربانی و ساواک واقعی بود و‌گاه و بیگاه که بچه‌ها را به کمیته می‌برند، بازجو‌ها احوال زندان و طرز رفتار مسئولین زندان را جویا می‌شدند و غالباً زندانیان با پاسخهای هوشیارانه تضاد آنان را دامن می‌زدند و مثلاً می‌گفتند:

در زندان قصر خیلی بد با ما رفتار می‌شه. اینجوری اصلاً کسی متوجه اشتباهاتش نمی‌شه و چه بسا کسانیکه آزاد می‌شند به مخالفین رژیم بپیوندند…

زندانیان در قصر با بیرون مراوده داشتند. تغذیه فکری می‌کردند. خبر می‌دادند و می‌گرفتند. جزوه و دفاعیه بیرون می‌فرستادند. اما کسانی که می‌‌و میخانه‌ای جز تفنگ و فشنگ نداشتند فاز بیرون زندان را با زندان یکی گرفتند و فراموش کردند که بالاخره محبوس و زندانی هستند.

در ریاضیات هم وقتی محورهای مختصات جابجا می‌شود طول و عرض نقطه تغئیر می‌کند.


دشمن دام و دانه می‌ریزد تا به ساز او برقصیم

چپ روی می‌تواند زبان دشمن را باز و دستش را به روی ما دراز کند. می‌تواند ما را به واکنشی بیاندازد که از قضا دشمن طالب آن است.

بگذریم که رقابت‌ها هم کار خودش را می‌کند. ما غالبا بهشت را از آن خود، دوزخ را برای حریف و برزخ را برای رقیب می‌خواهیم.

در جناح بندی‌های زندان هر دسته می‌خواست جلو‌تر باشد. حتی در مسابقات پینگ پنگ و والیبال زندان تلاش می‌شد رقیب (رقیب ایدئولوژیک) بازی را ببازد!

هرگروهی می‌خواست به اصطلاح رادیکال‌تر عمل کند و چپ‌تر جلوه نماید، غافل از اینکه چپ روی فرصت‌ها را سوزانده و معمولاً مثل تب تندی که زود عرق می‌کند، به راست روی می‌انجامد.

قانون پاندول‌ها در فیزیک نشان می‌دهد هرچقدر پاندول به سمت چپ برود باید در دور دیگر برگردد به راست.

برخوردهای کودکانه را باید با شجاعت و فروتنی نقد کرد و از هیچ برچسبی نهراسید.

ممکن است نقد یک پدیده از طرف من نوعی، صحیح نباشد. صلاحیت نقد را نداشته باشم، اما نقد آن سر جای خودش هست.

بعد از دست درازی ساواک به زندان شیراز و از دست رفتن امکانات زندان، زندانیان به چپ روی‌های کودکانه اذعان کردند. در زندان تهران نیز.

امّا، به دستاورد‌ها و نتیجه گیری‌ها عمل نشد و تحلیل آنرا دست کم گرفتیم.

از قول محمد حنیف‌نژاد گفته شده یک مثقال عمل یک خروار تحلیل نیاز دارد.


قزل حصار زندانی سیاسی می‌پذیرد

پیش از واقعه ۵ تیر سال ۵۲ تعدادی از زندانیان زندان قصر را به قزل حصار منتقل کردند.

انگار مسؤولین زندان می‌دانستند چه آشی می‌خواهند در قصر بپزند.

برای اولین بار بندی در قزل حصار برای زندانیان سیاسی آماده می‌شد. تا پیش از آن تاریخ پای زندانی سیاسی به قزل حصار نرسیده بود.

با انتقال زندانیان به قزل حصار جمعیت قصر کاسته شد و سرکوب بقیه البته راحت تر بود.

کسانی منتقل شدند که علیه‌شان گزارش خاصی نوشته نشده بود و از دید مسؤولین زندان اگرچه روی مواضع خودشان می‌ایستادند، امّا مؤدب بودند و مقررات را رعایت می‌کردند.

شماری از زندانیانی که به قزل حصار رفتند این‌ها بودند:

عباس فضیلت کلام. ناصر رحمانی‌نژاد، محمد دهقانی، سعید پایان، بهروز سلیمانی، حمید جلال‌زاده، ماسیس عزیزخانیان، ایوب… از شاخه تبریز. (ریز نقش بود، با چشمانی سبز) و…

وقتی زندانیان را به قزل حصار می‌بردند یکی از پاسبان‌ها که پیرمرد خوب و خوش اخلاقی بود به آن‌ها گفته بود شما شانس دارین که از اینجا منتقل می‌شین. اینجا در قصر خشک و تر را با هم می‌سوزانند.

اواخر تیر سال ۵۲ در راهروی عریض زندان قزل حصار، کوماندوهای پلیس جلوی بندی که زندانیان زندان قصر به آنجا منتقل شده بودند، با‌های و هوی زیاد، شاخ و شونه کشیدند و گمان می‌رفت عنقریب به بند هجوم ببرند.

زندانیان از بین میله ها شاهد صحنه بودند و زنده یاد «بهروز سلیمانی» شلنگی را که با آن آب به باغچه داده می‌شد نیم متر نیم متر قطع کرد و هرکدام را به یک زندانی داد تا زندانیان در آستتین خودشان پنهان کنند تا اگر لازم شد دفاع کنند که آنزمان حادثه ای پیش نیامد.

برگردیم به قصر


منطقه آزادشده در زندان قصر

از بهار سال ۵۲ دادرسی ارتش با صلاحدید ساواک تعدادی از زندانیان زندان قصر را احضار می‌کرد و از آنان می‌پرسید چه باید کرد تا دانشجویان و افراد تحصیلکرده دست به خشونت نزنند؟ از خیلی‌ها پرسیده بودند.

البته گاه مسؤولین زندان کسانی را بهمین منظور صدا می‌زدند ولی آنها سر از کمیته و اوین در می‌آوردند.

۵ تیر ۵۲ وقتی «اکبر دوستدار» را از بند چهار زندان قصر صدا زدند، زندانیان به خیال اینکه توطئه‌ای در کار است و وی را به اوین یا کمیته می‌خواهند ببرند، دسته جمعی پشت در بند اجتماع کردند و هیاهو بیا شد. هرچه نگهبان گفت متفرق بشوید. این کار غیرقانونی است مؤثر واقع نشد. البته نگهبانان هم بی‌ادبی کردند.

خلاصه، بهانه به دست پلیس افتاد که به بند بیاید و بگوید دست از این اجتماع غیرقانونی بردارید…

بچه‌ها با سرگرد کمیلیان یک و دو می‌کنند و کار به جاهای باریک می‌کشد.

پیش از این تاریخ سرگرد کمیلیان با سخنگویان بند ۳ و ۴ صحبت کرده و ندا داده بود برخورد حاد نکنید وگرنه جای ما کسانی خواهند آمد که رفتار کاملاً متفاوتی خواهند داشت و آب خوش از گلویتان پائین نخواهد رفت. سعی کنید کار به آنجا‌ها نکشد. او غیر مستقیم رسانده بود که ساواک در پی بهانه جویی است و می‌خواهد مسؤولین زندان عوض شوند. از بچه‌ها خواهش کرده بود تشریفات استقبال و بدرقه دوستانشان را آرام‌تر برگزار کنند.

چند نفر در کمیته مشترک هم از طریق چند زندانی سر‌شناس بند ۳ پیغام داده بود تندروی نکنید اما بچه‌ها گوش شنوایی نداشته و به هر چیز جنبه توطئه می‌دادند. چه بسا خیال می‌کردند زندان منطقه آزاد شده است!


کمون پاریس در زندان قصر

چند روز جلو‌تر در بند ۳ زندان قصر عکسی از شاه را یکی آتش زده و به قول خودش منفجر کرده بود و تعدادی از بچه‌ها خیال برشون داشته بود که انگار در منطقه آزاد شده هستند!

خلاصه، بین زندانیان بند ۴ و پلیس درگیری اوج می‌گیرد. پاسبان‌ها با شقاوت تمام باتون می‌زنند و یکی از زندانیان با صدای بلند خطاب به افسر زندان می‌گوید: دیوث، جاکش… دیوث، جاکش…

اوضاع قمر در عقرب شده و کار به خون و خونریزی می‌کشد.

«حسن محرابی» با دم پایی محکم به صورت کمیلیان می‌کوبد و صورت وی خراش برمی دارد.

زندانیان نقاب می‌زنند و با کلاه‌ زمستانی صورت خود را مثلاً می‌پوشانند و بعد با چوب جارو و قلوه سنگهای حیاط و پاره آجر به جنگ پلیس بالقوه مسلح می‌روند.

سرگرد کمیلیان پیشانی‌اش شکافته می‌شود و زندانیان هم زخم برمی دارند.

یکی از همشهریان من (آقای کاویانی، پاسبان خوبی اهل گلپایگان) این وسط سنگ می‌خورد و چند ماه بستری می‌شود.

زندانیان سرود «ای رفیقان، قهرمانان» را سر می‌دهند و با آجر به پاسبان‌ها حمله می‌کنند. پاسبان‌ها هم به پشت بام رفته و از آنجا با مسلسل و نارنجک انداز خط و نشان می‌کشند.

زندانیان لباس‌ها و حوله‌هایشان را خیس می‌کنند تا اگر گاز اشک آور پخش شد در امان بمانند و در فکر آتش زدن متراس‌ها و لباسهای کهنه هم هستند. شعار اتحاد مبارزه پیروزی بند را از جا می‌کند و خیلی ها خیالاتی شده، خودشان را «کمونار» و آن وضع را به کمون پاریس تشبیه می‌کنند !

این تاخت و تاز از صبح شروع شد و تا ساعت ۲ و ۳ عصر ادامه داشت. بچه‌ها دور و بر حوض و کنار دستشویی و یکی دو درخت توت که در حیاط بود، سنگر گرفتند.

محل کمون لباس‌ها، نزدیک پشت بام بود. تعدادی از بچه‌ها از آنجا آجر پرت می‌کردند و تعدادی دیگر به آن‌ها تند و تند آجر و سنگ می‌رساندند. رگبار آجر و قلوه سنگ از گوشه و کنار حیاط به سوی پلیس پرتاب می‌شد.


بیژن جزنی و مسعود رجوی از راه می‌رسند

بلندگو خبر داد دو نفر از دوستانتان از بند ۳ می‌آیند تا با شما حرف بزنند. دقایقی بعد بیژن جزنی و مسعود رجوی وارد بند چهار شدند.

بیشتر بچه‌ها اگرچه نام آن‌ها را شنیده بودند اما با قیافه نمی‌شناختند. «نریمان رحیمی»، بیژن را می‌شناخت و کنار او رفت. «ابراهیم داور» و «کاظم ذوالانوار» هم مسعود را می‌شناختند. کاظم هم کنار مسعود قرار گرفت. آن‌دو به عنوان نماینده بچه‌ها با بیژن و مسعود رایزنی کردند.

گفته شد چون به زندانی سیاسی توهین شده، پلیس باید عذرخواهی کند و عقب بنشیند. شما‌ها هم مسأله را همین جا تمام کنید و زخمی‌ها را نیز باید به بهداری ببرند. سپس خداحافظی کردند و رفتند و بچه‌ها با دست‌هایشان علامت پیروزی دادند و شعار اتحاد مبارزه پیروزی بند را به لرزه درآورد.

در زندان قصر تشکیلات از بالا خط می‌داد بنابراین مسؤول نفرات عمل کننده نیست. در تحلیل نهایی مسؤول نخست، رأس تشکیلات است.

القصه، پلیس عقب نشینی کرد و بچه‌ها هم کلاه زمستانی و دستمال‌ها را از سر و صورت خودشان باز کردند و برخی ادای آریوبرزن درآوردند.


کشتیبان را سیاستی دگر آمد

اما فردای آنروز گارد حمله کرد. نصیب گرگ بیابان نکند. مغول وار خیز برداشت و همه چیز را در زندان خرد و خمیر کرد. تعداد زیادی به انفرادی برده شدند و شلاق خوردند و ناچار شدند غلط کردم و بدتر از آن را بگویند و گفتند.

گارد همزمان بندهای ۳ و ۴ را درهم کوبید. چه کوبیدنی…

یک زندانی به نام «مسچی» وحشیانه لگدکوب شد و فتقش ترکید و کارش به بیمارستان کشید. مجید دارابیگی هم سرش شکاف برداشته بود و شماری دیگر از زندانیان هم زخم برداشته و آسیب دیده بودند.

معمولاً زندانیان وقت دستگیری مدارک تحصیلی، کارت دانشجویی، گواهی رانندگی و مدارکی از این قبیل را همراه داشتند. تمام آن‌ها پاره پوره شد. لباس‌ها همچنین، ساعتهای مچی زیر چکمه پلیس خرد شدند.

در بند شماره ۳ جلوی بند کنار دیوار، یک سری گنجه بود که بچه‌ها وسایلشان را در آن می‌گذاشتند و سخنگویان بند هم احتمالاً جزوه و دستنوشته‌ها را در گوشه و کنار گنجه ها جاسازی می‌کردند. همه تکه تکه شد و کتاب‌ها و جزوه‌ها هم از بین رفت.

دیگر کسی سرگرد کمیلیان و سروان تجزیه چی را که پیش‌تر مسؤول بند بودند، در زندان قصر ندید. آنها را از آنجا برداشتند.

در عوض سر و کله سرهنگ محررّی و سرهنگ زمانی پیدا شد که از راه نرسیده فریاد کشیدند:

کشتیبان را سیاستی دگر آمد.

کمی بعد اسامی افراد مشخصی را از بلندگو خواندند. بیژن جزنی، مسعود رجوی، پرویز نویدی… (ده دوازده نفر بودند) همه‌شان را بردند انفرادی و قبلش هم چوب و فلک کردند.

گروهبان عباسی با طنز و طعنه به زندانیان می‌گفت بفرمائید زیر هشت پذیرایی می‌کنیم. بفرمائید.

محررّی و زمانی از بلندگو زندانیان را تهدید کردند و گفتند آن سبو بشکست و آن پیمانه ریخت. زندان به وضع سابق باز نخواهد گشت.

بلند گو‌ها را از پشت بام به طرف حیاط بند ۳ و ۴ گرفته بودند تا همه زندانیان بشنوند و به اصطلاح شیرفهم شوند.

….

گویا کماندو‌ها بیرون در محوطه زندان قصر چادر زده بودند.

بعد از ۵ تیر سال ۵۲ از سفره حمعی و کمون مشترک و از روزنامه خبری نبود. تا مدتها روزنامه‍ نمی‌دادند. ملاقات هم محدود و محصور شد. مدتها میوه نمی‌گرفتند و وقت ملاقات پی بهانه می‌گشتند تا پرونده سازی کنند.

سرهنگ زمانی خط و نشان کشید از این ببعد همه چیز باید تکی باشد از ورزش بگیر تا مطالعه و غذا خوردن و قدم زدن…

حتی ۲ نفر با هم حق قدم زدن یا ورزش را ندارند.

هرکس از این به اصطلاح مقررات عدول می‌کرد شلاقش می‌زدند و‌ گاه آویزان می‌کردند. صدای شلاق خوردن بچه ها در مواقعی شنیده می‌شد.

سرگرد زمانی گفت من اومدم تا به شما نحوه ماکارونی خوردن و رقص تویست و چاچا یاد بدم! مسخره می‌کرد.

درسته تون می‌کنیم. بلایی به سرتون بیارم که دیگه از این غلطا نکنین…

گویا ناصر نوذری (رسولی بازجو) مستاجر زمانی بود و از همین رو زمانی از زندانیان شناخت زیادی داشت. (رسولی مثل عضدی نبود و خانه مستقل نداشت.)

سرهنگ زمانی می‌گفت بهوش و بگوش باشید که ورق برگشته. سرهنگ خندان رفته و سرهنگ گریان آمده. یعنی کسیکه شما را به گریه و زاری می‌نشونه. او خندان بود ولی من اومدم شمارا به گریه اندازم….

با پلیس دست به یقه می‌شین؟ حالیتون می‌کنم…

سر هیچی می‌زدند. حسابی هم می‌زدند. پیش‌تر وقتی یک زندانی وارد می‌شد همه با کف زدنهای ریتمی «هو، هو، هوشی مین»، کوچه باز می‌کردند و درود درود سر می‌دادند. حالا دیگه اون ممه را لولو برده بود. روبوسی می‌کردی می‌بردنت زیر هشت و کابل می‌زدند.

بعد از واقعه ۵ تیر سال ۵۲ شماری از زندانیان زندان شیراز و زندانیان مهم شهرستان‌ها را به تهران آوردند. عزیز سرمدی، محمد چوپانزاده، محمود عطایی. مهدی ابریشم چی. شکرالله پاک‌نژاد، حسن ظریفی، شکوهی‌ها… همه را از شهرستان‌ها آوردند تهران.

محررّی و زمانی وقتی به قصر اومدند خیلی چیزا را عوض کردند. جاسوسان هم فعال شدند.

در زندان قصر از سوی سه منبع اوضاع زندان گزارش می‌شد.

یک از طریق مأمورین عادی که در بند نگهبانی می‌دادند.

دو از طریق مأمورینی که به اطلاعات شهربانی وصل بودند و سیاسی‌تر بودند. مثل پاسبان یغمایی با سروان تجزیه چی.

سه از طریف نفوذی‌ها و جاسوسان بند (چه آنهایی که پیدا بودند و چه آنها که کسی نمی‌شناخت)

امثال هاشم نوری و زکی کاکی و محمد تقی کلافچی و خلاصه احمد رضا کریمی‌های رنگارنگ.


دعواهای نظری ریشه در واقعیات مادی دارد

جنبه روایی و داستانی واقعه ۵ تیر سال ۵۲، از اهمیت کمتری برخوردار است تا درس مهمی که در آن نهفته است.

ترور بیژن جزنی و کاظم ذوالانوار و یارانشان را باید در مسیر تاریخی تحولاتی که به آن انجامید، مورد ارزیابی قرار داد و به نظر من خطی که انتهایش به جان‌باختن آنان در تپه‌های اوین انجامید، سرآغازش واقعه ۵ تیر سال ۵۲ بود.

سر به نیست کردن آن ۹ زندانی دلیر البته با ترور عباس شهریاری و تیمسار زندی پور و با خط و نشان کشیدن‌های شاه برای حزب رستاخیز هم رابطه داشت اما، ۵ تیر سال ۵۲ در واقع دستها به سوی ماشه رفت. ماشه هایی که بعدها شلیک شد.

از آنجا که ما با نقد و نقادی خو نداریم، سنت ما نیست. به تجارب خود بها نمی‌دهیم غافل از آنکه هیچ ملتی بدون شناخت علل شکست‌ها و نیز پیروزیهای خودش به جایی نرسیده است.

بعد از واقعه ۵ تیر در زندان قصر (و نیز در پی یورش پلیس به زندان عادل آباد شیراز در اردیبهشت‌‌ همان سال) خیلی از زندانیان گفتند آره ما چپ روی کردیم. چپ روی شد.

ولی به این دستاورد که به قیمت گرانی بدست آمده بود، در عمل توجه نشد وگرنه چندین سال بعد با چپ روی های دیگری برخورد نداشتیم و به حوادث دردناکی که در ترکمن صحرا و کردستان گذشت نمی‌رسیدیم و بعد از سی خرداد سال ۶۰ در دستگاه مرتجعین نمی‌رفتیم و بهترین فرزندان مردم ایران اسیر آنهمه بیداد نمی‌شدند.

تجارب زندان در عمل دستمان را نگرفت، چون بطور انتزاعی و مجزا از کل جنبش، نگاه می‌شد.

اگر تجربه‌ها تعمیم پیدا نمی‌کند یک دلیلش این است که با آن دیالکتیکی برخورد نمی‌کنیم و با تفسیر و تحلیل دیالکتیکی بیگانه‌ایم.

کسی نمی‌خواهد تسلیم و رضا را تبلیغ کند و با خشونت پرهیزی، و رویگردانی از انقلابی‌گری و رادیکالیسم، پایداری در برابر ستمگران را نادیده بگیرد. پیکار علیه نظام تبعیض و ستم تردید برنمی‌دارد اما نباید به اسم مبارزه و مقاومت در دستگاه دشمن شیرجه رفت.

بعد از انقلاب بزرگ ضدسلطنتی، مرتجعین از خدا می‌خواستند نیروهای انقلابی با آنان سرشاخ شوند. آرزو می‌کردند چنین شود و به آرزوی خود رسیدند.

خروار‌ها عمل کردیم، ذره المثقالی تحلیل واقعگرایانه پشت آن نبود و دم از فتح المبین زدیم.

کدام فتح المبین؟

اگر گذشته را به درستی درک کرده بودیم از آینده حفاظت‍ می‌کردیم. چه خوش گفت مصطفی شعاعیان:

بسی دشوار و بسی پیچیده و بسی سترگ است راستی‌پژوهی


فدا و پاکبازی کافی نیست

فرزندان فداکار مردم ایران پاک و پاکبازند. از الماس هم پاکتر و برنده ترند اما الماس می‌تواند از الماسیّت بیافتد.

الماس یکی ازگونه‌ها یا بهتر بگویم یکی از آلوتروپهای کربن است که در فشارهای بالا پایدار است.

نیروی انقلابی مثل الماس پاک و برنده است اما متاسفانه مثل الماس شدیداً به ناخالصی‌ها وابسته‌است. حتی وجود مقادیر جزئی ناخالصی مانند نیتروژن می‌تواند خواص الماس را بسیار تغییر دهد و آنرا از الماسیّت بیاندازد.

همه ما با کبر و غرور و با «خود خدابینی» خلوص خود را از دست داده‌ایم.

آلوده به کبر و غرور شده‌‌ایم و به همین دلیل چشم داریم و نمی‌بینیم. تیغیم و نمی‌بریم. ابریم و نمی‌باریم.

یاد ده ما را سخن های دقیق

که ترا رحم آورد آن ای رفیق

گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن

مصلحی تو ای تو سلطان سخن

کیمیا داری که تبدیلش کنی

گرچه جوی خون بود نیلش کنی

این چنین میناگری ها کار توست

این چنین اکسیرها اسرار توست

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

18 − 4 =

خروج از نسخه موبایل