خاطرات خانه زندگان (قسمت شانزدهم)؛ “زندگی فرا‌تر از سرکوبگرانش خواهد زیست”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

در بخش پیش بعد از اشاره به «حاج پیاده» گوژپشت مهریان زندان قصر، از زندانیان «حزب ملل اسلامی» و سرگذشتی که برای هرکدام آن‌ها پیش آمد صحبت کردم و گفتم برخی بازجو و زندانبان شدند و در دستگاه رژیم جدید رفتند، شماری از میهن دلبند خودشان دور شده به غربت افتادند و تعدادی چون کیوان مهشید و علی‌اصغر اهل‌کسب (رفیعی) و علیرضا سپاسی آشتیانی در خون خویش غلطیدند.

با اشاره به این واقعیت که ریشهٔ آن‌چه در دههٔ ۶۰ نسلی را پرپر کرد به زندان شاه بر می‌گردد، خاطرات خانه زندگان را پی‌می‌گیرم.


شک همیشه به معنی دودلی و وسواس نیست

بعد از لگدهایی که در کمیته مشترک ‌خورده بودم، گاه گداری دلم شدیداً درد می‌گرفت. دکتر بند گفت حتماً باید بروی بهداری. با مراجعه به زیر هشت و پیگیری بچه ها، سروان صارمی مرا به بهداری فرستاد. واقعش او (بر خلاف استوار صارمی) آدم خوبی بود.

در برگشت از بهداری استوار صارمی به من گیر داد، حاج پیاده را بهانه کرد که ریشش را چند روز پیش با ضرب و زور تراشیده بودند و او فحشهای رکیک داده بود، گفتم شما که هردوی ما را پیشتر همین جا زدید، اذیت نکنید من حالم خوب نیست. گفت به درک و بد‌تر کرد. با لگد و باطوم چندتایی به من زد و پشت سر هم می‌گفت خرابکار پست فطرت… تو فحش دادن را به حاج پیاده یاد دادی.

گیج شده بودم. در میان نگهبانان پیرمردی بود که بعضی وقت‌ها به داخل بند می‌آمد و قند و شکر تحویل می‌داد. خیلی مهربان و متین بود. آمد منو از دست او نجات داد و با ملاطفت داخل بند فرستاد. سعی کردم ننالم اما خیلی درد داشتم. گفت جناب سروان نبود و او سربرخود اینکارا می‌کنه. برو، رگه رد می‌شه. سر به سر این بابا نذار.

در بند یک و هفت و هشت روحانی باسواد و خاکی ای بود که او را «آقای امینی» صدا می‌زدیم. به گمانم کرمانشاهی بودند. خیلی آدم خوبی بود.

داشتم سوره بقره را می‌خواندم همان اولش گیر کردم و مرا به تأمل واداشت.

در آیه اول سوره بقره آمده بود: ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ هُدًى لِّلْمُتَّقِینَ

رفتم پیش آقای امینی و پرسیدم این آیه به چه معناست؟ بعنی چه ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ ؟…

ترجمه کردند معنی آیه این است کتابی که در حقانیت (آن) هیچ تردیدی نیست(و) مایه هدایت تقواپیشگان است.

گفتم آقای امینی چرا دم حجله گربه کشته شده، همین اول سوره راه شک را می‌بندد. شک که همیشه به معنی دودلی و وسواس نیست. شک هم داریم. چرا نباید در این کتاب با شک اصولی، شک منطقی به یقین رسید؟ حتی اگر کتاب را نه قران و کتاب تدوین، بلکه کتاب تکوین یعنی جهان هستی هم بگیریم مگر ممکن است بدون شک علمی و منطقی به ایمان و یقین رسید؟ یعنی چی ذَلِکَ الْکِتَابُ لاَ رَیْبَ فِیهِ ؟

در این مورد کمی صحبت کردیم و پرسش من تا همین الان باقی ماند.

ادامه متن بعد از ویدئو:


اتاق ملاقات در زندان قصر

در دفتر زندان برای هر زندانی در قصر کارتکسی درست می‌شد که تمام اطلاعات با اثر انگشت و تصویر او را داشت.

خانواده‌های زندانیان روز ملاقات از بوق سحر می‌آمدند دم زندان و نوبت می‌گرفتند تا ۴ بعدازظهر صداشون بزنند.

وقتی دم در می‌رسیدند مسؤول مربوطه چک می‌کرد اگر کارتکس زندانی مورد نظر بود ملاقاتی داشت، اگر نبود، لابد به اوین یا کمیته مشترک برده شده بود و می‌گفتند ملاقاتی ندارد.

حداکثر پولی که ملاقاتی می‌توانست به زندانی بدهد ۳۰ تومان (سی تا تک تومنی) بود. خانواده‌ها می‌توانستند یک یا دو بسته میوه هم برای زندانی بخرند. اجازه نبود خودشان میوه بیاورند چون خیلی پیش‌تر در هندوانه‌ها جاسازی شده بود. (اگر هندوانه سوراخ کوچکی داشته و ملاتی در آن گذاشته شود، کمی بعد بسته می‌شود.)

اتاق ملاقات نزدیک اتاق سرهنگ زمانی و افسر نگهبان بود. خانواده‌ها می‌آمدند در اتاق ملاقات پشت میله ‌ها که به شکل دیوار تا سقف بالارفته بود. دیواری هم به‌‌‌‌ همان شکل طرف ما زندانیان بود و دو دیوار حدود ۲ متر (اندازه یک پیاده روی کوچک) از هم فاصله داشت که نگهبان‌ها وسط آن قدم می‌زدند و مکالمات رد و بدل شده را گوش می‌کردند.

به محض اینکه خانواده‌ها می‌آمدند چون ده دقیقه بیشتر وقت نبود تند و تند شروع به صحبت می‌کردیم و اگر مثل پدر و مادر من گوششان نمی‌شنید یا چشمشان خوب نمی‌دید سخت بود و صدا‌ها هم درهم و برهم می‌شد.

در زندان قصر اتاق ملاقات محل اذیت و آزار سرهنگ زمانی و نوچه‌هایش هم بود. وقتی قرار بود زندانیان آویزان بشوند و شلاق بخورند، آن‌ها را آنجا می‌بستند.


مرز دموکراسی صلاحیت است

«عبدالرضا نیک‌بین رودسری» (عبدی) که واقعاً انسان نیک و نیک‌بینی بود و به خاطر افتادگی و دانشش او را دوست داشتم، کنار حیاط کتاب می‌خواند. سؤالی را که همیشه داشتم از او پرسیدم. گفتم آقای نیک‌بین دموکراسی یعنی چی؟

بعد از توضیح ریشه‌شناسی واژه که در اصل واژه‌ای است یونانی و از دو واژهٔ «دموس» و «کراتوس» تشکیل شده، گفت:

به معنی محتوایی کلمه دموکراسی یعنی داشتن اختیار تصمیم گیری. اختیار تصمیم گیری هم منوط به کسب و گسترش صلاحیت است.

گفتم دموکراسی چه ربطی به صلاحیت دارد؟ گفت: همه اش است و ربط ، مرز دموکراسی صلاحیت است و برای گسترش دموکراسی چاره‌ای جز گسترش صلاحیت نیست…

دوست عزیزم «سعید اعتمادی» آمد و گفت مثل اینکه ملاقات داریم.

اسم مرا هم خواندند.

«استاد آقا» که همیشه زیر فرنچ زندان پیراهنِ سفیدِ بلند با یقهِ گردِ باریک به تن می‌کرد، و دکمه‌های آن را تنگ تا زیرِ گلو می‌بست و امتدادِ فراخش را به روی شلوارش می‌انداخت هم ملاقاتی داشت. با خوشحالی آمد و گفت به خانواده هامون بگیم ختم انعام بگیرند و سفره حضرت ابوالفضل بیاندازند. بلکه آزاد بشیم.

به همه می‌گفت.

یکی از بچه‌ها پرسید انعام یعنی چی؟ گفتم یعنی چهارپایان. با تعجب گفت چرا باید به خانواده هامون بگیم ختم چهارپایان بگیرند؟ منظور این استاد آقا چیه؟

من گفتم منظورش سوره انعام در قران است (سوره ششم) و ختم انعام یعنی یک عده‌ای دور هم جمع بشوند و قران بخوانند که گرچه در بعضی کتب به آن اشاره شده اما مستند نیست و معلوم هم نیست از کجا اومده…

سرش را چند بار تکون داد و گفت والله این اولین باره که من از این چیزا می‌شنوم. اونم توی زندان سیاسی از زندانی سیاسی که به خانواده هامون بگیم ختم انعام بگیرند بلکه آزاد بشیم. به خدا مشکلات جامعه ما همه‌اش به ساواک و شاه برنمی‌گرده…به این آسمون قسم. از ماست که بر ماست.

سلیمان تیکان تپه را هم به بند ما آورده بودند و شب پیش کلی با هم درددل کرده بودیم. گفت تو به خاطر من و پرسشم در مورد «الله الصمد» در کمیته مشترک خیلی اذیت شدی. تقصیر من بود که اون بی‌همه چیزا سوار تو که پاهات زخمی هم بود شدند و مجبورت کردند عرعر کنی…

داشت با یوسف کشی‌زاده سلام و علیک می‌کرد.

آن کرد دلیر (سلیمان نیکان تپه) سال ۵۸ در درگیری‌های سنندج جان باخت.

یوسف هم ششم شهریور ۱۳۵۸درسقز تیرباران شد.

یاد آن خاطرات غنچه لبخند را بر لبانم می‌پژمرد.


تغییرات مهمی به زودی روی خواهد داد

بلندگوی زندان موزیک ملایمی پخش می‌کرد. کمتر چنین چیزی پیش می‌آمد. یکی از بچه‌ها با ذوق زدگی تحلیل کرد بدون شک تغئیرات مهمی به نفع ما در زندان روی خواهد داد. این آهنگ «شور امیراف» است دارد بلند گوی زندان پخش می‌کند. (البته آن آهنگ شور امیراف نبود.)

«دکتر احمد مجاهد» کنار ما گوش می‌کرد گفت عجب شما ساده‌اید. عزیز کدوم تغئیرات مهم. ناسلامتی ما زندانی سیاسی هستیم.

من یاد فرخی یزدی می‌افتم که البته پاک و مقاوم بود اما یک روز با شور و شوق گفت: «دوستان من مطمئنم که تغییرات مهمی به زودی روی خواهد داد چون یک آفتابه مسی توی مستراح زندان گذاشته‌اند!»

عزیز من پخش یک موزیک که دلیل نمی‌شه…


یادتون نره، ختم انعام بگیرید

دوباره اسم‌ها را صدا زدند. فریدون شایان، محمود میرمالک، عباس آگاه، مسعود کلانی، حسین سلاحی، رضا سلاحی، ابوذر ورداسبی، اسماعیل صالحی مازندرانی، حمید صدیق، محمد مهاجری، عطاالله نوریان، علیرضا معدن چی، محمود دولت آبادی، محمد ساجدیان، مسعود ایزدخواه کرمانی، عبدالمجید معادیخواه، حسین قانع فر، جلال گنجه ای، جواد گوگردی، ذبیح الله ملکی، علی دانش پژوه، فیروز قریشی، مسعود عدل، آزاده منزوی… محمد جعفری ملاقات…ملاقات…

دل تو دلم نبود. می‌دونستم که پدر و مادرم با دشواری زیاد از گلپایگان به تهران آمده‌اند و نمی‌دانستم چه جوری زندان قصر را پیدا کرده و با چه وسیله‌ای اومدند. توی حال خودم نبودم…

همه دویدیم پشت میله های آهنی در اتاق ملاقات و منتظر ایستادیم و چشم چشم می‌کردیم چه وقت خانواده‌هایمان می‌رسند و چه کسی ملاقاتی می‌آید.

من کنار استاد آقا، فریدون شایان و ابوذر ورداسبی ایستاده بودم.

در آن طرف (در طرف بیرون) باز شد و مثل دسته‌های عزاداری که یکمرتبه سینه زنان به یک کوچه می‌رسند، خانواده‌ها شتابان و نالان دویدند طرف دیوار آهنی سمت خودشان و هر کسی دنبال زندانی خودش می‌گشت. من چشمم به پدر و مادرم افتاد ولی آن‌ها مرا در آن شلوغی نمی‌دیدند. هی بالا و پائین می‌دویدند. داد زدم آجی… آجی… آقا.. آقا…

آخرش دست به دامان یکی از پاسبان‌ها شدم گفتم اونا اونا پدر و مادرم هستند. رفت و کمی بعد رسیدند تا بالاخره منو دیدند. متاسفانه چشمانم پر از اشک بود و آندو نیز گریستند. کمی بعد لبخند زدم.

استاد آقا بلند بلند به ملاقاتیش می‌گفت برام مفاتیح الجنان با یک تسیبح شاه مقصود بیارید و یادتون نره ختم انعام بگیرید. بلکه خداوند متعال فرجی حاصل کند. «استاد آقا» فقط یک نفر نبود.


گاومون که مریض شده، خودم هم مریض شدم

مادر ابوذر نگاه پرمهری به مادرم انداخت. مادرم با صدای بلند گفت تو «همنشین» من بودی و این‌ها تو را از ما گرفتند. استوار صارمی گوش وایساده بود و گفت همنشین شما خرابکار تشریف دارند… پدرم بغض کرد و مادرم گریست.

نگهبان‌ها مثل جغد نگاه می‌کردند که علامتی رّد و بدل نشود…

مادر ابوذر اشک می‌ریخت و ابوذر نیز گرچه می‌خندید اما اندوه در چشمانش می‌رقصید.

از پدر و مادرم احوال گاومون را پرسیدم که جواب دادند می‌بریم صحرا و شیر خوب نمی‌ده و…

افسر نگهبان پشت سرم بود با تندی گفت رمزی حرف نزن. گاو یعنی چی؟ گفتم والله گاو یعنی گاو.

از واکنش مادرم فهمید راست می‌گم. مادرم گفت گاومون که مریض شده، خودم هم مریض شدم. دلم براش می‌سوزه. اون که غیر از ما کسی را نداره.

افسر نگهبان منو به گوشه‌ای برد و گفت رمزی حرف نزن. سکوت کردم دیدم آخه چی بگم. بعد گفت خانواده‌ات از راه دور می‌آند؟ گفتم آره. آن‌ها را که نگاه کرد گفت این سری که تموم شد، شما ده دقیقه دیگه بمون. دوباره ملاقات کن. برگشتم طرف میله ‌ها و به پدر و مادرم گفتم این عده که رفتند من دوباره شما را می‌بینم خیلی خیلی خوشحال شدند.

مادرم گفت می‌خوایم برای برای علیاحضرت ملکه شهبانو فرح عرض حال بنویسیم. اشاره کردم نه، نه. دیدم مامور نگهبان تیز شده. گفتم آجی جون برای علیاحضرت مشکل ایجاد نکنین. پاسبان دوید وسط حرف ما و با تعرض گفت چی؟…

گفتم مادر جون یعنی برای من مشکل ایجاد نکنین. پدرم گفت می‌خوایم مشکل را حل کنیم. مادرم فهمید و با آرنج زد به پدرم. بعد سرش را تکون داد و گفت پسرم چرا نمی‌خوای آزاد بشی؟ گفتم من اینجا هم آزاد هستم. اونجوری زندانی میشم. پدرم گفت والله من که سر در نمی‌آرم. بعد به مادرم اشاره کرد و گفت حالا یه تعریف دیگه‌ای بکنیم… سوت زدند و ملاقات تموم شد. لامصب اون ده دقیقه مثل برق گذشت.

افسر نگهبان آمد پیش من و گفت گفته بودم سری دوم هم بمون. لازم نکرده. اشتباه بود. بفرمائید داخل بند. پدر و مادرم میله ‌ها را گرفته و‌‌ رها نمی‌کردند.

یکی از پاسبان‌ها مرا هل داد و گفت «امشی» (گم شو) برو تو بند.

بور بودم و بور‌تر شدم.


زندان تمام لحظاتش غیرعادی است

آمدیم توی بند… ابوذر گفت: پدر و مادرت چقدر خسته بودند.

گفتم برای اینکه تهران را بلد نیستند. اول رفته بودن اوین. در بین راه گم شده بودند… سرش را تکان داد و گفت:

از غم مادران ما هم لذت می‌برند.

بعد پرسید شب پدر و مادرت کجا استراحت می‌کنند؟ گفتم مسافرخانه.

گفت بابا جون اشاره می‌کردی تا به مادرم حالی می‌کردم هر جا هست اونا را با خودش ببره… و خیلی پکر شد.

زندان تمامی لحظاتش غیرعادی است، هر لحظه‌اش امید، اضطراب، دلهره، تحقیر، ایستادگی و مبارزه است.

من یادم رفت از پدر و مادرم بپرسم چه جوری اومدند و کی به گلپایگان برمی‌گردند. سرم وانگ و وانگ می‌کرد. بارانی از غم بر من باریده بود.

دلم نمی‌خواست نامه به ملکه یا هیچکس دیگری بنویسند. می‌خواستم نظرشان برگردد.

یاد جمله‌ای از علی بن ابیطالب افتادم که خیلی دوست داشتم.

من خدا را به تغئیر تصمیم‌ها می‌شناسم.

عَرَفْتُ اللهَ سُبْحَانَهُ بِفَسْخِ الْعَزَائِمِ، وَحَلِّ الْعُقُودِ وَنَقْض الْهِمَمِ

خدا را از تغئیر تصمیم‌ها و گشوده شدن گره‌های دشوار شناختم…

این کلام در حکمت شماره ۲۵۰ نهج البلاغه و در خصال و توحید صدوق هم هست.

پیش خودم گفتم بالاخره مسؤولین امنیتی نظر خودم را خواهند پرسید و ریش و قیچی دست خودم است. تصمیم گرفتم منت هیچ ستمگری را نکشم و جز آن حی لایموت به احدالناسی امید و هراس نداشته باشم. کمی آرام شدم.

در مناسبت‌های مختلف از بلندگو اطلاعیه پخش می‌کردند:

«قابل توجه زندانیان سیاسی به امر مطاع ملوکانه اعلیحضرت محمدرضا شاه پهلوی کسانی که مایل هستند درخواست عفو بنویسند و از عفو ملوکانه برخوردار شوند هرچه سریع‌تر به زیر هشت مراجعه کنند، بدیهی است این فرصت تکرار نخواهد شد.»

اوضاع بر وفق مراد نمی‌چرخید و من با خودم کلنجار می‌رفتم.

چهره پدر و مادرم از جلوی چشمانم محو نمی‌شد.


روز ملاقات زندانیان سیاسی

چندین سال پیش وقتی هنرمند با احساس «احمد غفارمنش»، (زندانی سیاسی بعد از انقلاب) زنده بود، یکی از زندانیان بزرگواری که تمام احساس و زندگی‌اش را به پای مبارزه با شریعت سالوس و ریا ریخته است (پدر ساسان و سعید سعیدپور)، شعری را که بعد از انقلاب در زندان در مورد ملاقات زندانیان سیاسی با خانواده‌هایشان سروده بود، قرائت کرد و در آغاز با خنده و شوخی گفت:

«این شعر نیست، مِعر است. قافیه‌هایش مثل پای زندانیان زخمی است اما از قلبم برخاسته»

این شعر و این خاطرات را تنها کسانی حس می‌کنند که در عین حال که با نشاط تمام دربرابر ستمگران امروز و فردا ایستاده‌اند، بار‌ها و بار‌ها در تنهائی خویش گریسته‌اند…

یعقوب به یوسف گفت:

یوسف، من در میان این‌ها که دُور و بَر من‌ هستند تنها و غریبم اما تو آشنائی،

تو قلب بیگانه را می‌‌شناسی، زیرا که در سرزمین مصر بیگانه بوده‌ای.

***

لحظه‌ها می‌گذرد.

قلب‌ها در طپش‌اند

چشم‌ها منتظر یاران‌اند

بچه‌ها داخل بند، همگی در کارند

فکر اصلاح سَر و روی خودند

در تکاپوی نظافت هستند

تا که شاید به ملاقات روند

روز چهارشنبه چه زیباست پسر

داخل بند همه منتظرند

عقربه در حرکت، و زمان می‌گذرد

لیکن امروز به کُندی گذرد

هر کسی منتظر اسم خود است…

همه بند سراپا گوشند

اسم‌ها خوانده شود با تعجیل

بابک و احمد و ساسان و رضا

همه آماده شوند بهر ملاقات به صف

بند‌ها یکسره پر شور و شعف

بچه‌ها داد زنند با شادی

شاهرخ، محمد، حسن

تو سلامم برسان بر بابا…

ناگهان آن طرف میله، هجوم انسان

خواهر و مادر و فرزند و کسان

یا که فرزند شتابان بدود سوی پدر

یا که مادر بدود سوی پسر با تشویش

آه‌ ای مادر غم پرور من

ای عزیز دل من ‌ای جانم

پسرم دوری تو کرده مرا دیوانه

رنج هجران تو کرده است مرا بیچاره

روز و شب چشم به در می‌دوزم…

می‌کنم ناله به درگاه خدای دانا

ای خدائی که رساندی تو به یعقوب پسر

ای خدائی که توئی یاور هر جّن و بشر

کی رسد غصه ما را پایان؟

کی شود وصل و رَود این هجران؟ کی؟

مادر از شوق پسر گریان است

اشک‌ها از پس مژگان سیه غلطان است

می‌تراود سوی هر گونه ِآن مادر پیر

هق‌هق گریه امانش ندهد

پسر با خِرد و با تدبیر

می‌دهد مادر خود را تسکین

مادرم این شب تاریک و سیه می‌گذرد

دوره حبس به پایان برسد

رنج و حرمان همه نابود شوند…

دور هم جمع شویم در خانه

می‌زنم با تو و بابا چانه

زیر یک سقف سر یک سفره

زندگی لذت دیگر دارد…

ناگهان قطع شود گوشی‌ها

چشم مادر سوی فرزند بمانَد ثابت

حرف‌ها می‌زند آن چشم به گوش فرزند

چشم‌ها از دو طرف بدرقه گر

قلب‌ها در طپش از رنج سخن ناگفتن

لنگ لنگان برود او سوی در……

لحظه‌ها می‌گذرد… قلب‌ها… در طپش‌ند


من در فیلم گاو بازی کردم

با محمود دولت آبادی قدم می‌زدم و گفتم گاومان که مریض شده، مادرم هم مریض شده است و می‌گوید تا او خوب نشود حال من جا نمی‌آید. گفت کاش این قصه را غلامحسین ساعدی و داریوش مهرجویی هم می‌شنیدند. بعد شرح داد که من در فیلم گاو بازی کردم. در آن فیلم برادر زن مشد حسن بودم.

محمود دولت آبادی همولایتی دکتر علی شریعتی بود. گفتم آقای دولت آبادی دکتر برای فیلم گاو،‌ ارزش بسیار زیادی قائل بود و بیان انسانی فیلم گاو را (که به نوعی به مسئله ازخود بی خود شدن و الیناسیون اشاره دارد)، بارها برجسته کرد.

کمی در باره وی صحبت کردیم. برای من صفا و سادگی محمود دولت آبادی جاذبه داشت.

به او گفتم با دستگیری ما زندگی به پدر و مادرامون، به خونواده هامون حروم شده. گاهی فکر می‌کنم اونا دارند زندونی می‌کشند نه ما.

گفت: زندگی را نمی‌شود برای همیشه از میان برد.

متوجه شدیم یکی از بچه‌ها گریه می‌کند. گویا ملاقات که رفته فهمیده بود پدرش مرده است همه دورش جمع شدیم. همین جوری زمین را نگاه می‌کرد و می‌گریست. همه متاثر شدند. قرار شد تعدادی از ما با «بازی اشتی تی» آن اندوه را کمرنگ کنیم.

اشتی تی eštiti یکی از بازیهای محلی شوش‌تر است و در خوزستان هوادار زیادی دارد. پیش از انقلاب از جمله بازیهای زندانیان سیاسی بود. اگرچه مقامات زندان‌ گاه از آن تعبیر خاص نموده و مانع می‌شدند ولی آنروز مشکلی پیش نیامد.

در بازی اشتی تی دو گروه یارگیری می‌کردند و دو طرف می‌ایستادند. یکی می‌بایست با یک نفس بیاید و با ادای ممتد کلمه ‌اشتی تی….، هر چند نفر از طرف مقابل را که می‌تواند بزند و در برود.

هرکس را دست می‌زد می‌سوخت و اگر نمی‌زد افراد گروه او را می‌گرفتند و آنقدر او را می‌زدند تا صدایش درآید و چنانچه حرف نمی‌زد همینطور او را می‌زدند و اگر حرف می‌زد می‌سوخت و اگر می‌توانست خود را یا حتی انگشت خود را وارد میدان و زمین گروهش کند برنده بود.

بعد از بازی به تناوب رفتیم به آن دوست دلداری دادیم. گفتیم مرگ حق است و همه ما هم روزی خواهیم رفت.


علم کارش تشریح و تا حدودی آنالیز است

فردای آنروز «یوسف کشی‌زاده» آمد و گفت محمد الوعده وفا. یادته توی کمیته بحث در مورد خدا را به بعد حواله دادی. حالا باید به سؤالات من جواب بدی و نمی‌تونی از زیرش در بری. کتاب «منشاء انسان» نستورخ دستش بود.

گفتم یوسف آیا فکر می‌کنی هر آنچه امثال «میخائیل نستورخ» می‌نویسند، وحی‌منزل است؟

گفت بحث ما این کتاب نبود. ببین تو تحصیلکرده هستی، با جدول مندلیف و قانون ژول و فتوسنتز و این‌جور چیز‌ها آشنایی داری و اهل خرافات و مرافات هم نیستی، چرا قلم پای خدا را خرد نمی‌کنی؟ چرا به او امکان حضور می‌دهی و‌ گاه درخودت می‌روی و نیایش می‌کنی؟

پاسخ دادم یوسف جان قانون ژول یا فتوسنتز به چگونگی‌ها می‌پردازد و عاجز‌تر از آن است که سروقت چرایی‌ها برود.

اصلاً علم کارش تشریح و تا حدودی آنالیز است و کارش پرداختن به چرا‌ها نیست.

من (من نوعی) می‌توانم با دست‌آوردهای دانش بشری آشنا و اُخت باشم و پاسخ بسیاری از چگونگی‌ها را بدانم اما، لزوماً قادر نیستم از پس همه چرا‌ها برآیم و این چراغ اگرچه پُرنور است اما رهگشای همه راز‌ها و تاریکی‌ها نیست.

ما اینک کمَکی از پیدایش کهکشان‌ها و «مه بانگ» (Big Bang) می‌دانیم و با چشم علم (علم تشریح کننده) که نگاه کنیم. علمی که به مکانیزم‌ها می‌پردازد، البته که جز الکترون و پورتون و نوترینو و ملکول و سیاهچاله و ابر اولیه… نمی‌بینیم. ظاهراً خدا غایب و به قول نیچه مُرده ‌است.

یوسف گفت سفسطه می‌کنی، چرا‌‌، همان چگونگی است. من گفتم نه این دو، دو مقوله جدا از هم هستند.

علم نمی‌تواند زیبایی و عشق یا فداکاری و ازخودگذشتگی را تمام و کمال توضیح دهد.

گفت: خیلی هم می‌تواند. کی گفته نمی‌تونه؟ روان‌شناسی به این امور می‌پردازد و اکنون بعد از پاولوف و یانگ، بشر به دستاوردهای تازه در این حوضه هم رسیده‌است… تو چسبیدی به قران و نهج البلاغه…

اصل و اساس «ماده» است.

حرف من این بود که ماده خودش یک مقوله فلسفی است. این را از فریدون شایان هم شنیده بودم. گویا لنین گفته بود ماده یک مقوله فلسفی است.

من تا می‌توانستم از «فریدون شایان» می‌آموختم. تکیه کلامش این جمله هراکلیت بود که «هستی همان نیستی و نیستی همان هستی است.»

فریدون شایان گرچه کندوکاو در مورد شوروی زمان استالین را چندان برنمی تافت و بیشتر درخود بود، اما اهل حکمت بود و برای من قابل احترام.

به یوسف برگردیم…

صحبت از مرضیه اسکوئی شد. گفتم طبق قوانین فیزیک و فرمول حرکتهای تندشونده و… ما می‌توانیم سرعت گلوله‌ای را که به سمت مرضیه شلیک شد و خیلی چیزهای دیگر را (از همین قبیل) بدانیم.

می‌توانیم نوع و جنس و ترکیب شیمیایی «فشنگ»ی را که به قلب او خورد را نیز بدانیم اما قادر نیستیم به کمک آنچه گفتم دلیلی را که مرضیه بر سر آن جان داد دریابیم. اینجا دیگر قوانین فیزیک و… دست‌هایش را بالا می‌گیرد و استوپ می‌کند.

گفت: چرا حاشیه می‌ری؟ حرف من این است که باباجان، یا قبول فتوسنتز و علم، و یا، پیاز دعا و خرافاتی چون «بدون اذن خدا هیچ برگی از درخت نمی‌افتد.»

نمی‌شود هم قانونمندی‌ها را قبول داشت و هم خدا را. یا قی‌قی یا قاقا. قی قا نمی‌شود. اصلاً خدا چیه؟ نه که موهومه و خود انسان اونا ساخته و پرداخته؟

گفتم: خدا شخص‌وار نیست، گرچه نهان می‌نماید اما، در قانونمندی‌ها حّی و حاضر و حاضر‌ترین حُضّار است. تو روی مکانیزم‌ها و چگونگی‌ها می‌ایستی، من از چرایی‌ها حرف می‌زنم. علم با همه شکوه و زیبایی‌اش تنها از پس مکانیزم‌ها و چگونگی‌ها برمی‌آید.

یوسف گفت ببخشید اما اینا که می‌گی شّر و ورّه، آخه عزیز من جاذبه چکار به خدا داره؟ گفتم ذرات گراویتون و قانون جاذبه مخلوق است و راز راز‌ها همچنان خودنمایی می‌کند و حضور دارد.

با این نگاه (که ابدا منکر قانونمندی‌ها نبوده و نیست)، دست خدا (که او را نمی‌توان در جایی جز همه جا دید)، از آستین قانونمندی‌ها بیرون می‌آید.

گفت خب اینا انشا است. این صغری کبری‌ها چه نتیجه‌ای داره جز آنکه به قول «استاد آقا» بریم ختم انعام بگیریم تا فرجی حاصل بشه و از زندان آزاد بشیم؟

گفتم نه، نتیجه‌اش ازجمله اینه که جهان ما بیهوده و عبث نیست و ما نیز نباید به پوچی درغلطیم. همه چیز، حتی هرآنچه ما بی‌نظمی می‌پنداریم، از دید یک عالم آشنا به ریاضیات نظم است.

گفت نخیر، برای اینکه به پوچی درنغلطیم، این جهان پراز بی‌عدالتی کافی است. باهاش مبارزه می‌کنیم. دیگه چه نیازی هست رو به آسمان و متافیزیک بیآریم؟ می‌ریم مثل مرضیه اسکویی شهید «منطقه کولی ها» را که نزدیک آتشگاه اهواز است می‌بینیم. همان ما را از پوچی در میآره.

بعد ادامه داد من همه قران را نخوندم راستش لزومی هم نمی‌بینم وقتم را به آن مشغول کنم اما واقعش کنجکاوم ببینم شما مسأله دار نمی‌شی که مثلاً یه جورایی در قران به برده داری اشاره می‌شه و یا اینکه می‌شه برای به اطاعت واداشتن زن او را کتک زد و جفنگهایی شبیه این؟

جواب دادم آنچه گفتی و نظایر آن، بازتاب فرهنگ قوم در عصر محمد است. همین و بس…

گفت خب این نظر شماست. بیا بریم پیش «مرتضی نبوی»، هادی غفاری، «شجونی»، حجت الاسلام گرامی، همین را که به من گفتی آنجا بگو. اگه نگفتند کافری. بازتاب فرهنگ قوم یعنی چی؟

گفتم حالا بسه. آسیاب به نوبت. حالا شما از مرضیه اسکویی و دیدارش از کولی‌های اهواز که بگو. گفت بسیار خوب اما یادت باشه. بازم در رفتی.


مرضیه اسکویی روح لطیف و پاکی داشت

یوسف گفت مرضیه با چند رفیق دیگه رفته بود کپرنشین‌هایی را که چند کیلومتری آتشگاه اهواز است ببینه. جایی که زنان و دختران کولی با رضایت و نظارت مرد‌هاشان تن خود را عرضه می‌کنند، کولی‌ها حول و حوش آتشگاه اهواز که دار و ندار مردم ایران دود می‌شه یک شبه عشرت‌گاه داشتند.

مرضیه شرح می‌ده که اون دمل محصول جامعه طبقاتی ستمزده است. نوشته او نشون می‌ده که مرضیه اسکویی واقعاً چقدر روح لطیف و پاکی داشته است.

در مقاله اش گفته در ایران این نخستین جائی است که برای تولد دختر همه فامیل خوشحال می‌شند. چرا؟ چون او منبع درآمد خانوادۀ خود خواهد بود اگر صدای خوبی هم داشته باشد دیگر موهبتی بی‌همتا به شمار می‌رود.

بعد سکوت طولانی کرد. گفتم به چی فکر می‌کنی؟ گفت هیچی. راستش منم حواسم پرت شده بود…

سکوت را شکستم و گفتم یوسف اونجا برام آشناست؟ گفته کولی های اهواز؟ گفتم آره کولی های اهواز. پرسید مگه…مگه تو آنجا رفتی؟

گفتم منم اونجا رفتم اما نه با معصومیت و انگیزه پاک مرضیه اسکویی…رفته بودم چرا کنم…

نمی‌دونم چرا اشک تو چشمام جمع شده بود. یوسف منو بوسید و گفت پیش بچه ها نگو. لااقل پیش آخوندا نگو. بعد گفت راستش منم نه اونجا ولی به دروازه قزوین (گمرک) یکی دو بار رفته ام. تو اولین نفری هستی که بهش میگم. از یادآوریش رنج می‌برم. کاش پیش نمی‌اومد.

قرار شد در نوبت بعد من از فادی‌یف Alexander Alexandrovich Fadeyev (نویسنده روسی کتاب شکست که زنده یاد رضا شلتوکی ترجمه کرده است.) تعریف کنم.

از یوسف در کمیته مشترک شنیده بودم خلاصه‌ای از کتاب «شکست» فادی‌یف را خوانده است. آن نویسنده نامی خودکشی کرده بود و سرنوشتش همچون سرنوشت شاعرانی چون گومیلیوف، ماندلشتام و آخماتووا نکته ها داشت.

نتوانسته بودم در مورد این مسأله با آقای فریدون شایان صحبت کنم. زود ناراحت می‌شد و نمی‌پذیرفت.

فادی‌یف، این «وفادار‌ترین وفادار‌ها»، کوتاه زمانی پس از مرگ استالین دست به خودکشی زد و به‌‌ همان راهی رفت که «مایاکوفسکی» و «یسنین» رفته بودند. گفته شده افشاگری‌های شولوخوف علیه استالین، در بیستمین کنگره حزب، فادی‌یف را در هم شکسته بود.


زندگی مثل یک جاده است، همیشه صاف نیست

 یوسف روز بعد گفت آیا بعد از استالین و خودکشی فادی‌یف، دیگر هیچ مارکسیست لنینیستی نیست که علیه ظلم و بی‌عدالتی مبارزه کنه؟ گفتم البته که هست و خواهد بود. گفت آفرین. پس گرد و غبار‌ها را نباید چسبید.

زندگی مثل یک جاده است، همیشه که صاف نیست. جلوی راه آدمی همیشه خیابان اسفالته که هر روز تمیزش کنند نیست. کوچه پس کوچه‌هایی هم هست که پر از گل و لاست

فادی‌یف پیش از مرگش در یاداشتی خطاب به کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی گفته بود:

بواسطه رهبری خود بین و نادان حزب شمار زیادی از بهترین نویسندگان کشور به جوخه‌های مرگ فرستاده شده‌اند. واقعه‌ای که حتی در دوره رژیم تزاری نیز تصور آن را نمی‌توان کرد…

در محاکمه های مسکو هیئت حاکمه اسرار نیروهای صادق و وفادار حزبی را پخش علنی کرد…

کسانی که می‌توانستند در آینده خالق بهترین آثار باشند در سنین جوانی با مرگ روبرو شدند… آیا همه باید سکوت کرده از بیان حقیقت چشم بپوشیم؟

واقعاً با چه احساسی نسل هم دوره من در دوره زندگی لنین وارد ادبیات شدند. چه روح بزرگی ما داشتیم و چه آفرینش‌هایی به بار آوردیم…

اما پس از مرگ لنین ما را تا سطح کودکان تنزل دادند، مارا ویران کردند و ما را اخطار ایدئولوژیک دادند… و ادبیات را تحت سلطه بی‌خردان قرار دادند… دیگر خلاقیتی دیده نمی‌شود…

شده‌ام اسبی که عرابه ویران شده‌ای را به زمین می‌کشد. گویی این ادبیات است که اعدام می‌شود.

اعتماد من حتی به کسانی که به قول لنین سوگند یاد می‌کنند نیز از بین رفته است… من با رضایت تمام این زندگی را وداع می‌گویم…


یکبار دیگر حاج پیاده

داشتم با «یحیی رحیمی» قدم می‌زدیم که حاج پیاده صدام زد و بلند بلند پرسید این رفیق شما نماز شب می‌خونه یا نه؟ گفتم حاجی جون به پاهاش نگاه کن این خودشه نماز است…

اومد پیش ما

«پاسبان ریگی» که آدم ملایم و خوبی بود از کنارمون رد می‌شد.

به حاج پیاده گفت پدر شما چکار کردی که زندان افتادی؟ جواب داد قرآن خوندم پسرم. پاسبان ریگی گفت إن شاء الله آزاد می‌شی نگران نباش. حاج پیاده داد زد ان شاءالله این شاه ملعون سرنگون می‌شود، هم من آزاد می‌شوم هم تو.

ریگی که وت و ور شده بود برای اینکه حرف را عوض کنه گفت:

پیشترا در زندان هر روز در غروب‌ آفتاب‌ چند نفر با طبل و دهل و شیپور از زیر هشت‏ وارد این محوطه می‌شدند و مراسم ‌شامگاه اجرا می‌شد. نیم ساعتی طول می‌کشید.

حاجی داد زد اگه من بودم خار (خواهر) و مادرشون را…

چه غلطا پلیس بیاد توی زندان سیاسی‌ها و برای شاه فلان فلان شده… سرود بخونه…

پاسبان ریگی راهش را کشید و رفت.

حاجی رو کرد به یحیی رحیمی و گفت عزیز من نماز بخون.

خم شو و دست‌هایت را هم بگذار روی زانویت و بگو سبحان ربی العظیم بحمده

زنده یاد یحیی رحیمی هم با لبخند همین کار را کرد. حاجی گفت ببین نماز همین است. فکر می‌کنی سخت است. بعد گفت حالا بگو اشهد ان لا اله الا الله. یحیی به احترام سن و سال و مهربانی او اشهد را هم خواند. حاج پیاده گفت ببین مسلمانی هم به همین سادگی است.

یحیی گفت ولی من به خدا اعتقاد ندارم. ولی به شما احترام می‌گذارم که اینهمه شجاع و نترسی.

حاج پیاده قیافه فیلسوفانه‌ای گرفت و گفت کاری نداره برات دلیل می‌آرم تا خدا را قبول کنی. من کیم ؟ به او احترام باید گذاشت. ببین در قران کریم آمده: الله خالق السموات و الارض

یحیی گفت آخه من که قرآن را قبول ندارم. حاجی نه گذاشت و نه برداشت. شروع کرد به فحاشی و حرفهای زشتی زد که فلان فلان شده تو کلام الله را قبول نداری؟…

یکبار داشتم کتاب می‌خوندم گفت می‌شه بلند بلند بخونی منم بشنوم. همین جا که داری می‌خونی چی نوشته؟

گفتم نوشته: من آدم غیر سیاسی هستم، زیرا نمی‌توانم دشمنم را بکشم.

گفت قربون دهنش. اینا می‌گن آدم چیز فهم. ازم پرسید تو حاضری دشمنت را بکشی؟ گفتم نه گفت منم حاضر نیستم البته فحش حسابش جداست. پس ما دوتا سیاسی نیستیم چون حاضر نیستیم دشمنمون را بکشیم.

بعد پرسید اینکه گفتی حدیث بود نه؟ نمی‌دونی از قول کدام یک از ائمه است؟ کی گفته؟

گفتم «آلبر کامو» گفته. پرسید کی؟ گفتم آلبر کامو. سؤال کرد مسلمونه؟ گفتم نه. گفت پس بر پدر و مادرش لعنت… پدرسوخته بی‌همه چیز. حالا که اینجور شد من سیاسی هستم. تو هم باش…

درسته که صمیمی و کهن سال بود اما وقتی آبگوشت را هم آب می‌کشید و نجس و پاکی در می‌آورد، یاد سید اسدالله لاجوردی می‌افتادم که پابرهنه به دنبال دم پایی‌هایش می‌گشت و روزی چند بار آب می‌کشید نکند کافر مافری پاش کرده باشه و نحس شده باشه.

در نگاه آنان، امثال یحیی رحیمی نجس بودند و مثل من که با آن‌ها نشست و برخاست داشتیم متجنس (نجس شده)

لابد «تیمسار اویسی» که همیشه عمرش قران کوچکی در جیبش داشت و نمازش قطع نمی‌شد پاک و مطهر بود. یادم هست «جواد منصوری» در زندان وکیل آباد مشهد می‌گفت «ناهیدی» ساواکی (که فدائیان او را ترور کردند) چون نماز می‌خوانده پاک است و «شکرالله پاکنژاد» نجس.


هیچکس برتر از پرسش نیست

این‌ها را اشاره کردم که بگویم هیچکس، واقعاً هیچکس خالی از صفات نکوهیده نیست. چه حاج پیاده که ادعایی نداشت، و چه آن‌ها که در نقطه مقابل جواد منصوری بودند و خود را نوک پیکان تکامل و چپ و ماورای چپ می‌دیدند.

گرد و غبار جامعه هزارتوی ایران بر زندانیان سیاسی از صدر تا ذیل نشسته بود. زندان رژیم پیشین پُر ازشاه و شاهک و شیخ و شیخک بود.

هیچکس تافته جدابافته و برتر از پرسش نیست. حتی خدا هم برتر از پرسش نیست تاچه رسد به راهبران و کسانیکه از رنج اسیران و خون شهیدان سپر می‌سازند تا پشت آن خود را بری از پرسش و حسابرسی نشان دهند. تا مرز بین دوست و دشمن و انتقاد و رذیلت را در هم آمیزند.

نه مقاومت زیر شکنجه، نه سابقه سیاسی، نه شهرت و محبوبیت بین عوام، نه حسن نیت تنها، نه ایستادگی در برابر جباران، نه حساسیت شاه و شیخ و امپریالیستها روی یک نیرو، هیچکدام ملاک حقانیت نیست.

پل صراط، چگونگی برخورد یک نیرو با مخالف خویش است. با مقوله آزادی است. با آزادی مخالف. چگونگی برخورد با مخالف خویش.

اینجا است (و فقط اینجاست) که هرکسی، هر گروه و سازمانی امتحان خویش را پس می‌دهد.

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

7 + پنج =