خاطرات خانه زندگان قسمت ۱۸؛ “هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است”

خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.

در خاطرات خانه زندگان، شخصیت‌ها، موقعیت‌ها، رفتارها و حادثه‌ها، سرگذشته‌ها و تجربه‌ها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.

«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، می‌توان دریافت.

https://www.gozaar.net/wp-content/uploads/2019/03/Khaterate_khane_zendegan_18-1.mp3?_=1

در بخش پیش با اشاره به زندان قزل قلعه و یادمان‌های آن، اسامی بیش از سیصد زندانی سیاسی دوران شاه را که آنجا حبس کشیدند و بسیاری شان به میهمانی خاک رفته‌اند آوردم. البته به آن لیست می‌توان تعداد زیادی را اضافه کرد.

«اسماعیل ختائی»، «عطا الله محسنی»، «انوشیروان لطفی»، «ماشالله فتاپور»، «مجید علیزاده» و…خیلی های دیگر.

«محمود نمازی» هم که سال ۵۴ او را در کمیته مشترک به اصطلاح ضد خرابکاری زیر شکنجه کشتند در قزل قلعه بود.

زندان قزل قلعه تا سال ۵۲ هم زندانی داشت و من پوزش می‌خواهم که به اشتباه گفته بودم سال ۵۰ به بعد قزل قلعه از رونق افتاد.

از این قسمت می‌خواهم به زندانی دیگر، «زنده‌دان»ی که در حمام مخروبه و هولناکش بهترین فرزندان مردم ایران شکنجه شدند (زندان لشکر دو زرهی) بپردازم.


تاریخ به مثابه داستان آزادی

«بندیتو کروچه» Benedetto Croce فیلسوف ایتالیایی و نویسنده کتاب «تاریخ به مثابه داستان آزادی» گفته است: هر تاریخ واقعی، تاریخ معاصر است.

 “Ogni vera storia è storia contemporanea”

یعنی چه؟ یعنی فهمیدن ما با واقعّیت کنونی دمخور و همنشین می‌شود و از آن تأثیر می‌گیرد.

واقعش این است که زمانه پر رنجی که در آن به سر می‌بریم برداشت‌های مرا هم خَش انداخته و از رویداد‌ها نه فقط آنچنان که بوده‌اند بلکه آنچنان که بر من گذشته‌اند، سخن می‌گویم. بعبارت دیگر خاطرات خانه زندگان پیش از آنکه به یاد‌ها و رویدادهای گذشته استوار باشد سازنده معناهایی از دیروز است که از درون نیاز‌ها و خواستهای امروز سر بر می‌کشند.

رنجی که یادآوری بعضی خاطرات به همراه دارد نیز تأثیر خودش را می‌گذارد. فرض کنیم در گذشته های دور با پدر و مادر و «دوست»ی، وسائلی را جا به جا کرده، در رَفه گذاشته و جایی انبار کرده ‌ایم.

بعد از سالیان دراز که به آن سر می‌زنیم چه بسا آن وسائل، بید زده، بوی نا گرفته یا پر از گرد و خاک و تار عنکبوت شده است. می‌خواهیم ببریم توی آفتاب پهن کنیم. نمی‌توانیم.

چرا؟ چون، پدر نیست. مادر هم نیست و آن دوست – آن غمگسار لحظه های تلخ – تیرباران شده است.

بی‌اختیار درخود، در مه تنهایی و غربت فرو می‌رویم و تمام ابرهای عالم در دلمان می‌گرید.

این کار چقدر دشوار است بخصوص اگر برف روزگار بر سر و صورتمان نشسته باشد، دست تنها باشیم و برخی هم مدام سنگ و کلوخ بیاندازند.

ادامه متن بعد از ویدئو:


یادی از حسین نواب صفوی 

«سید حسین نواب صفوی» از مشاوران نخستین رئیس جمهور ایران «سید ابوالحسن بنی صدر» بود و به خاطر اشاره‌ای که به زندان «لشکر دو زرهی» داشت از او یاد می‌کنم.

حسین نواب صفوی در روزنامه انقلاب اسلامی مقاله می‌نوشت. شیفته حافظ بود و ‌گاه زمزمه می‌کرد:

بگشا تربتم را بعد از وفات و بنگر

کز آتش درونم دود کفن برآید

اوائل پائیز سال ۱۳۶۰ در زندان اوین بند یک (طبقه اول) در اتاق شماره ۳ با هم بودیم. روزی او را صدا زدند. وقتی برگشت گفت:

مرا حتماً می‌کشند. کسی آمده بود با من صحبت کند. صدایش را انگار پیش‌تر شنیده بودم. خیلی آشنا بود. به گمانم او سید علی خامنه‌ای آمد ولی وقتی این را گفتم آن فرد پاسخ داد نه من آقای خامنه‌ای نیستم. ایشان دستشان آسیب دیده، می‌توانی همین جور که چشمبند داری دو دست مرا یکی یکی لمس کنی می‌بینی هر دو کاملاً سالم هستند. من آقای خامنه ای نیستم.

بعد گفت: سه‌ید (سید)، برادر من آقای نواب صفوی بیا یک چیزی بگو یک حرفی بزن تا بلکه زنده بمانی. ما واقعاً نمی‌خواهیم تو اعدام بشوی.

پاسخ دادم منظور شما را می‌فهمم. نمی‌توانم پا روی وجدانم بگذارم.

او مکثی کرد و پرسید نظرت حالا راجع به سازمان منافقین چیست؟ گفتم من مجاهد نبوده و نیستم اما می‌دانم این شما هستید که با رفتارتان به دستشان اسلحه دادید.

گفت دِ، اشتباه شما همین است. اسلحه دستشان بود. منتظر کشیدن ماشه بودند ما هم دستشان را قلم کردیم.

در مورد آقای بنی صدر پرسید گفتم او استوار ایستاده و به نظر من خواهد ایستاد. جواب داد حالا که دنباله رو منافقین شده، منم گفتم او جدی‌تر از آن است که دنباله رو باشد. اگر دنباله رو بود دنباله رو شما می‌شد.

گفت ما می‌دانیم که بنی صدر چندان مایل نبود سفره‌اش را با منافقین یکی کنه ولی شما، شما آقای نواب صفوی، شما و یکی دیگه هی تو گوشش خوندین.

شاید خودش را هم معرفی می‌کرد.

گفتم اگر هم چنین بود این ابدا به معنی تسلیم نیست. آقای بنی صدر می‌خواست به قول خودش مثل سیاوش در آتش برود. من گفتم اینجا سیاوش را‌‌ رها کن. رستم باش نه سیاوش…

گفتم حسین آقا شاید کسی که با شما حرف زده «هادی خامنه‌ای» یا «میرحسین موسوی» بوده؟ گفت از کجا اینا می‌گی؟ گفتم آهنگ صدای هر دو شبیه سید علی خامنه‌ای است و آندو می‌تونند اینجا در اوین بیاند.

در مورد پیوستن بنی صدر به مجاهدین (برای خروج از ایران) گفت روز موعود ایشان در معیت یکی از مسؤولین سازمان(عباس داوری) سوار یک تاکسی رنگ و رو رفته شد و رفت که رفت. در آن تاکسی خانمی که عینک دودی داشت کنار راننده نشسته بود. بهمراه یک کودک که بادکنک بزرگی در دستش بود، وقتی آقای بنی‌صدر نشست آن کودک آمد در بغل ایشان و ماشین که می‌رفت بادکنکش را تکان می‌داد. تاکسی البته اسکورت داشت و چند ماشین جلو و عقب حرکت می کردند و حفاظت از آن را بعهده داشتند. خلاصه بدین ترتیب آقای بنی صدر از محل قبلی به پایگاه مجاهدین رفت…

چند روز بعد حسین نواب صفوی را با «علی معماریان»، «یوسف بهرامی» (طلبه، اهل روستای «وَر» در محلات) و «اسماعیل کارگر» بردند و تیرباران کردند. هر چهار نفر بدون اینکه از پیش توافق کنند دم در سلول بلند بلند گفتند «سلام بر آزادی» و حسین نواب صفوی «درود بر بنی صدر» را هم اضافه کرد.

وی با همه مرزبندی‌هایش با مجاهدین، به آنان تعلق خاطر داشت. از آنان برای من تعریف کرده بود.

گویا پدرش (سید احمد نواب صفوی) قاضی بود و او را هم دستگیر کرده بودند.

من از همه آنها خاطره دارم. علی معماریان گفت پدرم روی پاکی و شرافت خودش به قاتلین زندانیان سیاسی اعتماد کرد و مرا در اختیار آنها گذاشت. دلم می‌سوزد. نه برای خودم. برای آن پدرم. پدر نازنینم. می‌دانم طاقتش طاق می‌شود وقتی مرا تیرباران کنند. (و گریست…)

او بود که پیش از همه دم در گفت : «سلام بر آزادی»

در سال پرابتلای ۶۰، از نزدیکان سید ابوالحسن بنی صدر، محمد علی نجف‌پور، منوچهر مسعودی، رشید صدر الحفاظی، محمد ذوالفقاری، اصغر لقایی و کاظم قائم‌زاده و… را هم اعدام کردند.

پرویز بهزاد‌پور، مصطفی اصفهانیا، ناصر تکمیل همایون، حمید گرامی، مجید بهبهانی، جواد پورابراهیم، فتح الله بنی صدر، حسین بنی صدر، مصطفی انتظاریون و علی رسولی و… هم دستگیر شدند.


ای کاش‌ ستم‌ بنی‌امیّه‌ باز گردد…

حسین نواب صفوی یکبار در نمازش پس از تشّهد مدتی طولانی دو دستش را جلوی چشمانش گرفته بود و حالت غریبی داشت. به نظر می‌رسید نیایش می‌کند اما چنین نبود. کمی بعد گفت:

رنج می‌برم. رنج می‌برم…

می‌دونی چه چیز منو رنج می‌ده؟ این حکومت با این عملکرد و این شکنجه‌ها و اعدام‌ها روی رژیم شاه را سپید می‌کند در حالیکه در آزادی کشی آن رژیم هیچ تردیدی نیست و از یک نظر به خاطر عملکرد ضد دموکرات حکومت شاه بود که آخوند‌ها وسط گود انقلاب پریدند.

حالا آن همه ستم رژیم پیشین در زندان لشکر دو زرهی، در قزل قلعه، در اوین و در کمیته مشترک و فلک الافلاک…، همه و همه کمرنگ می‌شود. آنچه مرا به اندوه می‌کشد این است. اینها از «بنی عباس» هم بدترند و چه بسا مردم روزی آرزوی بنی امیّه را بکنند و بگویند:

یالیت جور بنی مروان عاد لنا…

ای کاش‌ ستم‌ بنی‌امیّه‌ باز گردد…

من از این موضوع خیلی رنج می‌برم. خیلی رنج می‌برم…


پا روی انصاف نگذاریم

نمی‌توان از زندان لشکر دو زرهی گفت و از حزب توده نگفت. اگرچه غیر از زندانیان حزب توده کسان دیگری هم آنجا بودند. دکتر مصدق بود، فدائیان اسلام بودند. آیت‌الله کاشانی بود. مهندس بازرگان و مهندس سحابی و داریوش فروهر و خیلی های دیگر هم بودند اما زندان لشکر دو زرهی بیشتر در رابطه با دستگیری افسران توده‌ای راه افتاد.

در آیه هشتم سوره مائده (سفره) آمده است:

وَلاَ یجْرِمَنَّکمْ شَنَآنُ قَوْمٍ عَلَى أَلاَّ تَعْدِلُواْ…

یعنی دشمنی قومی (گروه و جریانی) باعث نشود که شما پا روی عدالت بگذارید. (جوانمردانه قضاوت کنید)

درست است که ملت ما از وابستگی به بیگانه (هرکه و هر چه باشد) و از گماشتگی‌های بی‌فرجام بیزار است،

درست است که ‌امثال «عباس شهریاری» و «حسین یزدی» لباس حزب توده پوشیدند و خیانت را به‌اوج رساندند،

درست است که شکست نهضت ملی در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تنها ناشی از قدرت ارتجاع و استعمار نبود و در این شکست مسؤولیت حزب توده بسیار بالا است.

درست است که ‌امثال «امان الله قریشی» و «محمود جعفریان» و… قبح تنفر از آرمانهای انسانی و عدالت خواهانه را با سازش‌های خویش شکستند،

درست است که برخی رهبران حزب توده‌ از فرط کبر و غرور، تاب تحمّل کوچک‌ترین انتقاد و اعتراضی را نداشتند و نسبت به کسانی که شخصیت و استقلال فکری نشان می‌دادند، از پرونده سازی، برچسب زنی و حتی پخش تهمت های اخلاقی ابا نداشتند،

درست است که جزمیّت فلسفه حزبی مرز منتقد و مزدور را درهم می‌آمیخت و با کوچکترین انتقاد یک عضو حتی اگر تا دیروز وفادار و پایدار بود، جار و جنجال راه می‌افتاد که وی نوکر «تیموریختیار» است. پادوی «سرهنگ زیبایی» است، اموال حزب را بالا کشیده و از قدیم فساد اخلاق هم داشته است و ما پرونده اش را داریم!

درست است که به لحاظ سیاست خارجی به شکل شرم آوری از شوروی تملق گفتند و دنباله روی از آن دولت را توجیه می‌کردند،

درست است که برخی از وابستگان این جریان با شهادت امثال شکرالله پاک‌نژاد و موسی خیابانی و الله قلی جهانگیری و… سخنهای ناصواب گفتند…

درست است که از ۴۱۲۱ نفری که مابین سالهای ۳۲ تا ۳۶ در رابطه با حزب توده دستگیر شدند، ۲۸۴۴ نفر به تنفرنامه نویسی افتادند و شمار زیادی «عبرت نویس» شدند ـ

اما بسیاری از همین عده نیز، پاک سرشت بودند و در دور بعد با قلم و قدم روبروی حکومت کودتا ایستادند. همه به تسلیم کشیده نشدند.


کسانی بودند که به معنی واقعی کلمه استوار ماندند

«مهندس علی عُلوّی» که تیربارانش کردند گفته بود: «من شصت و پنج ساله هستم. چهل سال با این افکار و مرام زندگی کرده ام و حالا در این سن و سال بیایم و لگد به همه گذشته خودم بزنم و اعتراف کنم که چهل سال اشتباه کرده ام و راه غلط رفته ام؟ درست است که ما اشتباهاتی کرده ایم ولی نه تا این حد که شرف و آبروی خود را هم از دست بدهیم.»

مبارزین دلیری چون «ابوالفضل فرهی» و «ستوان محمد رضا منزوی» (پسر شیخ آقابزرگ تهرانی) و «مرتضی کیوان قزوینی» که پاک و شریف مُردند به کنار، در میان زندانیان حزب توده، چه غیر نظامیان و چه ۴۷۷ نظامی دستگیرشده، کسانی بودند که به معنی واقعی کلمه استوار ماندند.

مقاومت آنان در زندان اگرچه بیشتر جنبه اخلاقی داشت تا سیاسی. از سر لوطی‌گری بود تا اعتقاد به حزب یا سازمان مربوطه. اما باج به شغال نداده و ثابت کردند توده‌ای نبودن دلیل همکاری با حکومت نیست.

ثابت کردند می‌توان با حزب و سازمان و گروهی نبود. از آنان فاصله گرفت اما روبروی استعمار و ارتجاع هم ایستاد.

همه از جنس «سروان حسینعلی حشمتی» که برای اعدام «خسرو روزبه» از زندانیان امضا جمع می‌کرد، نبودند. همه «تقی افراخان» که باب مزدوری و ندامت را گشود نبودند. امثال «دکتر غلامحسین فروتن» هم بودند که نشان دادند افکار و عقاید فقط در دو قطب «خودی» و «دشمن» خلاصه نمی‌شود و شقوق فکری و نظری دیگری هم وجود دارد که لزوما در چهارچوب هیچ یک از این دو قطب نمی‌گنجد. همه چون «صمد رَزندی» به خیانت نیافتادند، افراد شجاعی چون «خلیل ملکی» هم بودند و آنها در این دستگاه عفن و گندیده نرفتند که اگر با ما نیستی پس بریده مزدور و بریده خائنی.

در بعضی از اسناد نام صمد رَزندی، صمد زرندی نوشته شده که اشتباه است.


در دوره ای، توده‌ای و روشنفکر دو مفهوم مترادف بود

فراموش نکنیم که در گذشته، دوره‌ای هم بود که توده‌ای و روشنفکر برای قشر عظیمی ‌از جوانان دو مفهوم مترادف بود و حزب توده با شعار‌ها و آرمان‌های ترقی خواهانه توانسته بود در جلب برخی از درخشان‌ترین چهره‌های ادبی و فرهنگی زمان خویش موفقیتی چشمگیر داشته باشد.

امثال صادق هدایت، نیمایوشیج، احمد شاملو، شاهرخ مسکوب، محمد قاضی، سعید نفیسی، اردشیر مُحِصّص، دکتر محسن هشترودی، مرتضی راوندی، محمود به‌آذین، جلال آل احمد و پرویز شهریاری ریاضیدان نامی و…. گرچه همه‌اشان توده‌ای نبودند یا توده‌ای نماندند، امّا به‌ آرمان‌های حزب و یا افرادی چون «دکتر تقی ارانی» تعلق خاطر داشتند.

دوره‌ای که از آن حرف می‌زنم حزب توده حرف اول را می‌زد و نظایر «سید ضیا» و «جمال امامی» و «علی دشتی» یا «حزب ایران» در برابر آن جاذبه‌ای نداشتند.

خاطره عبدالحسین نوشین که ‌در پایه‌گذاری تئاتر نوین و رئالیستی ایران نقش اساسی داشت، فراموش ناشدنی است. او در سال ۱۳۲۲، تئاتر فرهنگ را با نمایش «ولپُن» اثر بن جانسون افتتاح کرد و این اتفاق تازه‌ای در تئاتر ایران بود. بعدها تئاتر فردوسی و سعدی با نام او بر سر زبان‌ها افتاد که نمایش‌های پیشرو را به صحنه آورد. مستنطق (پریستلی)، پرنده آبی(مترلینگ)، چراغ گاز (پاتریک هامیلتون) و نمایشنامه «روسپی بزرگوار» سارتر و… بادبزن خانم ویندرمیر (اسکاروایلد)، شنل قرمز (اوژن بریو)، میرزا کمال‌الدین یا تارتوف (مولیر) و … ازجمله یادگارهای اوست.

از حق نباید گذشت. بسیاری از برجسته‌ترین آثار ادبی و علمی ‌را وابستگان حزب توده ترجمه و تألیف نمودند.

فراموش نکنیم که وقتی حزب توده تأسیس شد، پیشرو‌ترین افراد طبقات زحمتکش کشور را دور خود جمع کرد، اتحاّدیه‌های صنفی را سازمان داد، با انتشار روزنامه‌ها و مطبوعات در روشن کردن مردم و افشای ماهیت رژیم وابسته شاه توفیق یافت و تشکیلاتی بودن و از راه جمعیت و تشکیلات کارکردن را به خیلی‌ها آموخت و در اولین سال‌های مبارزه مخفی توانست تعداد زیادی از صدیق‌ترین مبارزین را به دور خود جمع کرده و سازمان متشکلی که تا آن تاریخ در کشور ما سابقه نداشت به وجود آوَرد.

با پیدایش حزب توده واژه هایی که چندان به گوش مردم آشنا نبود بر سر زبان‌ها افتاد. حقوق مردم، حقوق زنان، سازمان جوانان، حقوق کارگران، کلوپ، تئا‌تر، موسیقی، اپرا…

در تاریخ مبارزات نفتگران جنوب می‌بینیم که بخش اعظم نفتگران تحت رهبری حزب توده است که سازماندهی می‌شوند و فعالیت می‌کنند و بر علیه نیروهای انگلیسی وارد عمل می‌شوند.

حزب توده سندیکا‌ها، اتحادیه‌های کارگری، اتحادیه‌های کشاورزی ایجاد کرد و از دور‌ترین نقاط خراسان تا دور‌ترین نقاط خوزستان تأثیرگذار بود.

زمانی بود که غیر از «سید مجتبی نواّب صفوی» و «خلیل طهماسبی» و… (از فدائیان اسلام)، و نیز «رضا‌زاده قشقائی» ــ بقیه، یعنی بیش از ۹۵ درصد از زندانیان، توده‌ای بودند و رژیم شاه بالا‌ترین فشار‌ها را به‌ آنان وارد می‌کرد.


برخورد ناصادقانه رهبری حزب با توده حزبی

روزهای‌ پایانی‌ شهریور ماه‌ ۱۳۲۳ در زمان نخست وزیری «محمد ساعد مراغه ای» هیئت نمایندگی شوروی به ریاست «کافتارادزه» وارد ایران شد تا مسئله نفت شمال را به سود شوروی حل و فصل کند و حزب توده توجیه و پامنبری می‌کرد.

داستان آذربایجان، تنظیم رابطه غلط با دولت ملی دکتر مصدق، رفتار حزب در مورد دستگیری سازمان افسران و برخورد دیپلماتیک (و نه صادقانه) رهبری با توده هوادار، همه و همه دافعه داشت.

حزب بعد از کودتا در برابر اعتراضات درون حزب می‌گفت ما نیروی افسری نداشتیم. در دستگاه نظامی نیرویی نداشتیم و سؤال پیش می‌آمد که پس این ۶۰۰ نفر چی بود؟َ

واکنش حزب توده در برابر حوادث مجارستان در سال ۱۳۳۵ هم یک نمونه است.

مردم در مجارستان علیه استبداد حزبی برخاسته بودند و تانک‌های روسی وارد خیابانهای بوداپست شدند تا به اصطلاح اوضاع را آرام کنند.

بیچاره «ایمیره ناگی» سیاست‏مدار مردمی مجارستان که خیال می‌کرد «تاواریش خروشچف» افکار و روش‏های «استالین» را هم طرد کرده و استقلال و بی‏طرفی مجارستان را محترم خواهد شمرد. او جان خود را بر اثر این تخیل از دست داد. اعدامش کردند.

بعضی‌ها خودشان را گول می‌زدند که اسلحه‌ای که دست مردم بوده سازمان سیا از طریق اتریش به دستشون رسونده تا شورش راه بیاندازند!

تانکهای روسی وارد خیابونهای بوداپست شده بودند و مردم کف خیابونهای بوداپست را صابون می‌زدند تا بلکه تانکهای روسی لیز بخوره و از تحرک کافی بیافتد و رهبران حزبی توجیه می‌کردند رفقای شوروی اشراف بیشتری دارند بالاخره آن‌ها چیزهایی را می‌بینند که ما نمی‌فهمیم.

همه اینها و وابستگی بیشتر به شوروی و پیوند کمتر با مسائل ملی قابل تأمل است. اما…

اما یک نکته دیگری هم هست. حزب توده دوره جمهوری اسلامی با حزب توده دوره قبل از مصدق و کودتای ۲۸ مرداد، به لحاظ حیثیت متفاوت بود. اعتمادی که آنزمان مردم به حزب توده داشتند بسیار بالا بود و آنچنان ضربه نخورده بود.

چرا بحث حزب توده را پیش کشیدم؟ برای اینکه زندان لشکر دو زرهی (که می‌خواهم در باره آن صحبت کنم)، بیشتر در رابطه با دستگیری افسران توده‌ای راه افتاد.

شکنجه گران به کمک زندانیانی که به خدمت دستگاه سرکوب در آمدند (از نوع همان صمد رزندی)، بطور ناگهانی وسط کوچه و خیابان روی سر سوژه، پتو می‌انداختند و با وحشت آفرینی او را با خود می‌بردند.

می‌بردند به حمام مخروبه لشکر دو زرهی به شکنجه‌گاه مخوفی که امثال مرتضی کیوان و وارطان و کوچک شوشتری را در آنجا کشتند.

نمی‌توان از زندان لشکر دو زرهی گفت و از حزب توده نگفت.

دخالت دادن حُب و بغض و پیشداوری و این را گفتن و آنرا نگفتن که برخی سازمانهای سیاسی به اصطلاح اپوزیسیون پیشه می‌کنند، نه تنها از ارزش پژوهش می‌کاهد، توهین به شعور مردم ایران هم هست.


زندان لشکر دو زرهی

زندان لشکر دو زرهی بین دروازه شمیران و قصر قجر در جاده قدیم شمیران (خیابان شریعتی)، همان جایی که دکتر محمد مصدق محاکمه شد، قرار داشت.

آن زندان مخوف یادآور پاک‌ترین و دلیر‌ترین فرزندان میهن ما است که تا سر حد مرگ شکنجه شدند. یادآور «گائوست زاخاریان»، وارطان، مرتضی کیوان، کوچک شوشتری…

یادآور شاهرخ مسکوب است که بسیار شکنجه شد و این درست زمانی است که امثال آیت الله ناصر مکارم شیرازی در به اصطلاح رّد فلسفه غیر الهی «فیلسوف نما‌ها» را می‌نوشتند. کتابی که برنده جایزه سلطنتی سال شد.

زندان لشکر دو زرهی را فرمانداری نظامی تهران اداره می‌کرد. «سرتیپ فرهاد دادستان» که برخلاف سرتیپ تیمور بختیار اهل رشوه بود. از جمله رؤسای زندان لشکر دو زرهی بودند.

تیمور بختیار هم فرمانده لشکر دو زرهی بود و هم فرمانده نظامی تهران.

در لشکر دو زرهی ساختمانی بود که به آن «باشگاه افسران» می‌گفتند. این محل با باشگاه افسران معروف (محل مهمانی‌ها)

که یکطرفش به خیابان سوم اسفند راه داشت و یکطرفش به طرف خیابان فروغی و مقابل در آهنی بزرگ آن توپ چرخدار گذاشته بودند، فرق دارد.


حمله به زندانی با پنجه بکس

«باشگاه افسران» لشکر دو زرهی را سرتیپ آزموده دادستان ارتش اداره‌ می‌کرد. «سرهنگ وزیری» بر بازجویی‌های آن زندان نظارت داشت. او آدم هتاکی بود، پنجه بکس در جیبش داشت و ناگهان به سر و صورت زندانی می‌کوبید و‌ گاه وسط بازجویی گوش متهم را گاز می‌گرفت. با پنجه بکس در صورت «محبوب عظیمی» کوبید. صندلی بر سر متهم خرد می‌کرد…

وقتی از یک زندانی شنیده بود که او با «مادر» آشنا است، داد زده بود بروید مادر را بیارید اینجا تا حسابش را برسیم. اما منظور زندانی کتاب مادر «ماکسیم گورگی» بود!

از دیگر رؤسای زندان لشکر ۲ زرهی، سروان (بعداً سرتیپ) «رضا جناب» بود که روز تیرباران افسران حضور داشت.

«استوار ایوب ساقی» هم اونجا کار می‌کرد. او مدیر و قلدر بود. روی حرفش می‌شد حساب کرد. کپی سربازانی بود که «رضا شاه» و «رزم آرا» را الگو قرار می‌دادند. اهل چاپلوسی و دستمال به دست گرفتن نبود. جانب زندانیان مقاوم و فقیر را هم می‌گرفت. بر خلاف امثال سرهنگ وزیری یا «گروهبان پناهی» که منطقی جز پنجه بکس و کابل نداشتند و دله گی می‌کردند، ساقی به زندانیانی چون «جورابچی» و «مستان شیرازی» و… که در بازجویی ضعف نشان داده بودند می‌گفت: آخه تو که کونش نداشتی چرا به این راه اومدی.

در باره آن گروهبان دله(پناهی) در قسمت بعد توضیح خواهم داد. او قاتل گائوست زاخاریان بود. بعداً خواهم گفت که پناهی کیست.


زمانی به خسرو روزبه تیر زد و افسر شد!

اوایل انقلاب خبر حمله به خانه سرهنگ علی زیبایی بر سر زبان‌ها افتاد و گفته شد آنجا شکنجه‌گاه ساواک بوده و در آن از جمله جند گونی ناخن (ناحن‌های کشیده شده زندانیان سیاسی) پنهان شده بود! خبری که از بیخ دروغ و توهین به شعور مردم ستمدیده ایران بود.

مسؤولیت سرهنگ زیبایی در زندان لشکر دو زرهی تردید برنمی‌دارد. هیچکس او را تبرئه نمی‌کند اما او شلاق نمی‌زد و شکنجه نمی‌کرد.

«شاهرخ مسکوب» نیز آنچه را گفتم اشاره کرده است سرهنگ زیبایی می‌کوشید روش خاص خودش را داشت. بحث می‌کرد… شبی شهر تهران را به من نشان داد. چراغ‌ها سوسو می‌زد.

گفت: می‌خوای در چراغا راه بری یا در میان تاریکی اینجا در زندون بمونی؟…

می‌گفتند پدرش که در خیابان لاله زار جنب تئا‌تر گیتی مغازه الکتریکی داشت به او نصیحت کرده علی دست روی زندانی بلند نکن که شگون دارد.

در زندان لشکر دو زرهی، «سیاحتگر»، «سرگرد لیقوانی»، «عمید»، «مصطفی امجدی»، «پورخمامی»، «سرهنگ سالاری» و علی اصغر زمانی (ملقب به دایی) و… بازجویی می‌کردند. در بین بازجویان یک افسر توده‌ای هم نفوذ داده شده بود به نام «… ناظر»

ضمناً در میان افسران زندانی هم یک سرهنگ سالاری بود.

علی اصغر زمانی یک درجه دار وحشی و تریاکی بود با پوستی استخوانی. مثل سمسار‌ها فیگور می‌گرفت. او بعد از زمستان سال ۳۶ و عملیات دستگیری خسرو روزبه به خاطر گلوله‌ای که به وی زد و متقابلاً از او دریافت کرد، به درجه افسری مفتخر شد.

بعد از سال ۵۰ هم‌گاه گداری به کمیته مشترک ضد خرابکاری می‌آمد. «محمد علی عمویی» وی را دیده است. در کمیته مشترک مثل ثابتی به او (به زمانی) «آقا» خطاب می‌کردند.

اینکه می‌گویم زیبایی خودش کسی را شکنجه نکرد واقعیت دارد اما به این معنا نیست که «عاملّیت» و «آمریت» از هم جدا است.

خیر، «عاملّیت» و «آمریت» از هم جدا نیست.

پرویز ثابتی هم چه بسا خودش نه شکنجه را دیده و نه بازجویی کرده است.

آمرّیت پیدا و ناپیدای امثال زیبایی و ثابتی بر شکنجه‌گران و دستگاه سرکوب تردید برنمی‌دارد.


خودکشی در زندان با لوله آفتابه

ساختمان زندان زرهی اصلاً برای زندان ساخته نشده بود. حمام مخروبه و مرطوبی داشت که‌ پیشترا، سربازان آنجا استحمام می‌کردند و یکی دو سنگ برای کیسه‌کشی داشت. اما حالا شده بود جای خواباندن زندانی و شلاق زدن.

در زندان لشکر دو زرهی دو اتاق جدا برای افسران بود و بعضی زندانیان ویژه را هم آنجا برده بودند. «دکتر مرتضی یزدی» در یکی از این اتاق‌ها بود و «ابوالحسن عباسی» (مرد چمدان به دست حزب توده) هم در یکی دیگر از اتاق‌ها.

بعضی زندانیان را که مریض بودند هم آنجا می‌آوردند مثل «… قشقایی» و…

سالن بزرگی هم بود که به آن آسایشگاه می‌گفتند. گویا محل محاکمه افسران کمی بالا‌تر از همین سالن بوده است. میز و صندلی‌هایش که آنجا مانده بود این را نشان می‌داد.

زندان لشکر دو زرهی ۹ سلول یک نفره و ۲ اتاق عمومی داشت. یکی سیزده، چهارده نفر جا می‌گرفت و دومی خیلی بزرگ‌تر بود. محل توالت ته انفرادی‌ها در محوطه کوچکی در حیاط خلوت زندان زرهی بود. از حیاط خلوت دو پلّه می‌خورد و به توالت‌ می‌رسید. هواخوری زندانیان هم پشت بام‌‌ همان محل بود.

«سرهنگ محمد علی مُبشّری» می‌خواسته در توالت با عینکش یا با لوله شکسته و تیز آفتابه رگ خود را بزند و خودکشی کند، برای همین، هر بار که زندانی به توالت می‌رفت نگهبان کنار در می‌ایستاد و غیرمستقیم می‌پائید تا اتفاقی نیافتد.

یکبار که شاهرخ مسکوب را با «مهدی خانباباتهرانی» برای دستشویی می‌برند با قرار قبلی، مسکوب در دستشویی زیاد می‌ماند تا نگهبان معطل شود و مهدی خانباباتهرانی بتواند با غلامحسین عباسی که آنجا قدم می‌زده، صحبت کند…

همین جا بگویم که اسناد نشان نمی‌دهد که غلامحسین عباسی آگاهانه و مختارانه به رفقای خودش پشت کرده است. برخی به خاطرات «نورالدین کیانوری» استناد می‌کنند که این و آن را خائن معرفی کرده است.

نورالدین کیانوری در زندان (بعد از انقلاب) رنج بسیار دید و به سختی شکنجه شد. کتاب خاطراتش با داده های درست نیز همراه است و خالی از ارزش نیست اما مثل هر نوشته دیگر وحی مَنزل نیست و نقل قولها و قضاوتهای دروغ کم ندارد.

نمونه نقل قول «فرخ نگهدار» است در مورد «موسی خیابانی» که واقعیت ندارد.

در صفحه ۴۶۶ کتاب »خاطرات نورالدین کیانوری» از قول فرخ نگهدار آمده است:

«در زندان اوین مسعود رجوی از اتاق بالا…با موسی خیابانی در اتاق پائین صحبت می‌کرده. موسی خیابانی می‌گفته:…ما باید به طرف مارکسیسم برویم…رجوی از طبقه بالا به او می‌گفته: نه هنوز زود است، هنوز باید صبر کرد.»

بگذریم…


اسامی کسانیکه سال ۱۳۳۳ تیرباران شدند:

از درجه نظامی برخی از آنان اطلاع ندارم.

سرهنگ عزت الله سیامک

سرهنگ محمد جلالی

سرهنگ محمد علی مبشری

سرهنگ نعمت الله عزیزی نمینی

سرهنگ کاظم جمشیدی

سرهنگ امیرافشار بکشلو

سرگرد جعفر وکیلی

سرگرد نصرالله عطارد

سرگرد هوشنگ وزیریان

سرگرد سوار غلامحسین محبی

سرگرد سوار محمد رضا بهنیا

سروان نظام الدین مدنی

سروان نورالله شفا

سروان محمد علی واعظ قائمی

سروان سوار حسین کلالی

سروان مهندس احمد مهریان

سروان مصطفی بیاتی

سروان توپخانه منصور کلهری

سروان عباس افراخته

ستوان یکم محمد باقر واله

شاعر و هنرمند ارجمند مرتضی کیوان قزوینی

اسماعیل محقق دوانی

منوچهر مختاری گلپایگانی

اسدالله نصیری

ارسطو سروشیان

حسین مرزوان

رحیم بهزاد

 …

لحظاتی پیش از اعدام «سروان نورالله شفا» علیه ستمگران شعار داد وبقیه تکرار کردند. آنان با دلیری و برنایی به سوی مرگ رفتند.


سرای بیم و امید

زندانی سیاسی زمان شاه هنرمند ارجمند میهنمان «محسن یلفانی» در نمایشنامه «سرای بیم و امید» که آنرا به «علی اصغر حاج سید جوادی» و همسرش تقدیم کرده، به زندان لشکر دو زرهی گریز زده است:

– «افروز، یادت می‌آد پنج سال پیش تو زندان لشکر دو زرهی؟ من هیچوقت حرف‌های اون روز تو رو فراموش نکرده‌ م. تو این سال‌های نکبت هیچ وقت نرفتم بشینم… عرق بخورم و شعر «زمستون» رو غرغره کنم. هیچ وقت فکر نکردم که با بیست و هشت مرداد آسمون به زمین رسیده و دیگه همه چیز تموم شده. چرا؟ چون از هر چی بگذریم، مردم این مملکت پنجاه شصت سال برای حقّ و حقوق خودشون مبارزه کرده ن و خون داده ‌ن. بالاخره یه وقتی باید برسه که این همه خون و خون دل یه حاصلی بده…»

قصه پرغصه زندان لشکر دو زرهی و خرس کورش را در قسمت بعد تعریف می‌کنم.

 

 

بدون دیدگاه

دیدگاهی بنویسید

لطفا دیدگاه خود را در اینجا بنویسید
لطفا نام خود را در اینجا بنویسید

4 × پنج =

خروج از نسخه موبایل