خاطرات خانه زندگان قصّه نیست، نردبان است. نردبان آسمان. آسمانِ نهانِ درون که در ژرفا و پهناوری کم از آسمان برون نیست.
در خاطرات خانه زندگان، شخصیتها، موقعیتها، رفتارها و حادثهها، سرگذشتهها و تجربهها هر کدام تمثیلی در خود نهفته دارند و باید از این زاویه به آن نگریست.
«خاطرات خانه زندگان» با نکات ظریفی همنشین است که تنها با شنیدن آن، میتوان دریافت.
در بخش پیش در گفتگو با خانم میهن قریشی همسر فداکار و مهربان بیژن جزنی، اشاراتی به زندگی آن فدایی دلیر شد. من خانم جزنی را نخستین بار سال ۱۳۵۸ با «میترا» (دختر شهید محمد چوپانزاده)، در دانشکده ادبیات دانشگاه مشهد (فردوسی) دیدم. آنقدر به او مهر میورزید که انگار مادر میترا بود. میترا، سال ۶۱ در اوین تیرباران شد. با مجاهدین در ارتباط بود.
اوضاع و احوال جدیدی در راه بود
هر بار که اسم بیژن را میشنوم بیاختیار نام «مارتین لوتر» Martin Luther یکی از تاثیرگذارترین شخصیتها در تاریخ آیین مسیحیت و از پیشوایان نهضت اصلاحات پروتستانی به خاطرم میآید. چرا؟ مارتین لوتر چه ربطی به بیژن جزنی دارد؟ توضیح خواهم داد.
پیشتر در مورد وکیل تسخیری و تعیینی در زمان شاه، نوع دفاعیات زندانیان سیاسی در دادگاه نظامی (دفاع ایدئولوژیک، دفاع حقوقی و دفاع «دستمال ابریشمی»)، همچنین از جریان دادگاه خودم صحبت کرده و یادآور شدم:
۱۱ اسفند سال ۱۳۵۳ تلویزیون خبر داد که حزب رستاخیز، به دستور اعلیحضرت تشکیل شده و «همه باید جزو این حزب بشوند و تکلیف خود را روشن کنند. اگر کسی عضو حزب رستاخیز نشد از ایران باید بیرون برود. اگر نخواستند بیرون بروند جایشان در زندان است.»
اوضاع و احوال جدیدی در راه بود.
…
از فردای آن روز تا ۲۶ اسفند، ۵۳ تا ۶۰ نفر نفر از زندانیان سیاسی را از زندان قصر به کمیته مشترک و زندان اوین بردند.
بیژن جزنی، شکرالله پاکنژاد، مسعود رجوی، مهدی تقوایی، پرویز نویدی، جمشید طاهری پور، مهران شهاب الدین و…خیلی های دیگر.
توپ و تشر سرگرد زمانی هم شدّت گرفت و امثال ستار مرادی و نظری و عبدی (نگهبانان اذیت کن بند)، بفرموده، بیخود و بیجهت گیر میدادند.
ادامه متن بعد از ویدئو:
مارتین لوتر و «جان ویکلیف»، آن مرتد کله شّق
در حیاط بند «یک و هفت و هشت» با «علی ماهباز» صحبت میکردیم و بلندبلند میخندیدیم. یکمرتبه انگشتی محکم به پشت گوشم خورد و وقتی برگشتم دیدم «ددَم وای»…وکیل بند جناب «ستار مرادی» است. با تحکم پرسید اسمت چیه؟ در باره چی حرف میزدین؟ به چی میخندیدیدین؟ بلافاصله ادامه داد همه چیز را خودم شنیدم و یاداشت کردم و کاغذی را هم به ما نشان داد با خودکاری که در دست داشت.
علی بلافاصله گفت در باره «مارتین لوتر»، صحبت میکردیم و به من چشمک زد. منم گفتم ما در باره مارتین لوتر حرف میزدیم.
گفت ماتین لاتر چه خریه؟ نکنه خرابکاره…
بعد ما را به زیر هشت برد و سین جیم شروع شد. سروان شعله ور آنجا بود. پرسید چه خبره؟ ستار مرادی کاغذ خودش را نگاه کرد و گفت جناب سروان در باره «ماتین لاتر» حرف میزدند حالا خدا میدونه زیر نیمکاسه شان چه کاسهای است. من گفتم جناب سروان ما داشتیم در باره مارتین لوتر حرف میزدیم. گفت او کیست؟ علی جواب داد مال چند قرن پیش است، چهارصد و سی چهل سال پیش مرده است، یک کشیش و آخوند مسیحی بوده…
شعله ور داد زد چرا راجع به «آقای راشد» صحبت نمیکردین، مگه خودمون عالم و روحانی کم داریم؟ و محکم زد تو گوش علی. من اعتراض کردم چرا ما را میزنین. فریاد کشید حفه، خفه… بعد با اشاره او ستار مرادی کوبید توی دهانم و افتادم زمین.
برگشتیم توی بند. و خوشحال بودیم که به خیر گذشت و پاپیچ نشدند که چرا بلندبلند در حیاط زندان میخندیدین. ما واقعاً در مورد مارتین لوتر حرف میزدیم اما خندهمان مربوط به واکنش لوتر به پاپ های دروغین بود که بعد توضیح میدهم.
وارد بند که شدیم بچه ها گفتند خیلی شانس آوردین اذیتتون نکردند. این روزا همهاش پی بهانه میگردند.
در آن ایام من تازه با زندگی پرماجرای لوتر آشنا شده بودم و از تاریخ ویل دورانت و کتب دیگر زندگی او را دنبال میکردم. لوتر سردمدار پروتستانتیزم و اعتراض علیه پاپ های مرتجع بود…
البته بعدها فهمیدم طلایهدار نهضت پروتستان، نه مارتین لوتر، بلکه روحانی انگلیسی جان ویکلیفJohn Wickliffe است که در قرن چهاردهم میلادی ایدۀ «برتری پاپها» را که کل نظام کلیسایی قرون وسطی بر آن مبتنی بود زیر سئوال برد.
از آقای «عبدالرضا نیک بین رودسری» (عبدی) شنیده بودم خیلی پیش تر، او و امثال «ویلیام آکمی» (ویلیام آکام) William of Ockham با حملات جانانه به پاپهای دروغین، راه پرسش و انتقاد را گشوده و زمینه های نهضت «لوتر» و بعداً «ژان کالون» را فراهم ساختند.
…
جان ویکلیف به «مرتد کلهشق» مشهور شد و تکفیرش کردند و به دستور کلیسا همه نوشتهها و حتی ترجمه او را از کتاب مقدس که نخستین برگردان به زبان انگلیسی بود، در آتش انداختند.
سال ۱۴۲۸ (که ۴۰ سال از مرگ جان ویکلیف گذشته بود)، به دستور «پاپ مارتین پنجم»، بقایای جسد وی را هم از قبر درآورده، سوزاندند.
خلاصه، الهام بخش مارتین لوتر درواقع جان ویکلیف بود.
لوتر مرتجعین را به زندانبانانِ «بابیلون» تشبیه نمود
تقریباً یک قرن بعد از جان ویکلیف، در سال ۱۵۱۷ میلادی، مارتین لوتر اعلامیه رسمی خودش را که مستند به کتاب مقدس بود، در ۹۵ ماده علیه بدعتهای کلیسای کاتولیک نوشت و بر بالای دروازه کلیسای شهر «وتینبرگ» آلمان Wittenberg آویزان کرد. مردم به ستوه آمده از جهل و جور کلیسا، همه پشت لوتر بودند. پاپ از این اعتراض به وحشت افتاد و او را فراخواند. ولی لوتر بی اعتنایی کرد و پاپ را مسخره کرد و دست انداخت.
مرتجعین لوتر را به دشمنی با خدا و مسیح متهم نموده، تبلیغ کردند مرتد و کافر است.
لوتر سازش با کلیسای رسمی را رد کرد و در به اصطلاح محکمه گفت:
من روی حرف خودم هستم و مرعوب برچسب ها و تهمتهای شما نمیشوم.
Hier stehe, ich kann nicht anders
«من اینجا ایستاده ام، بدون اینکه کار دیگری از من ساخته باشد.» (تحت این ﺷﺮاﻳﻄ و ﺩاﻧﺴﺘﻪ ﻫﺎ ﺭاﻫﻲ ﺟﺰ اﻳﺴﺘﺎﺩﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻋﻘﺎﻳﺪ ﻛﻠﻴﺴﺎﻱ ﻛﺎﺗﻮﻟﻴﻚ ﺭا ﻧﺪاﺭم.)
…
لوتر دستخط پاپ را (در مورد مجازات و تکفیر) در برابر دروازه شهر ویتنبرگ همراه با
ما آنروز در حیاط زندان به نوع واکنش لوتر به پاپ بلندبلند میخندیدیم. لوتر پاپهای دروغین را به «باد روده» fart (به گاف و واو و ز)، «گو…» خر fart-ass تشبیه نمود…
ما آنروز همین موضوع را صحبت میکردیم و بلندبلند میخندیدیم و خوشبختانه ستار مرادی نشنیده و یاداشت نکرده بود.
وگرنه فکر میکرد fart-ass (باد روده خر) اسم رمزی چیزی است و زیر هشت بیچاره میشدیم.
وای اگر چنین مستبدینی روی کار بیایند !
نام «بیژن جزنی» را از زندانیان قدیمی شنیده بودم و از او با احترام یاد میشد.
یکی از زندانیان با اشاره به اینکه پدر بیژن (حسین جزنی) رئیس ژاندارمری دولت پیشهوری و جانبدار فرقه دموکرات آذربایجان بوده، از او خیلی تعریف میکرد و میگفت بیژن فرزند چنان پدری است. برای همین حرکت فرقه دموکرات آذربایجان را «یک حرکت رهایی بخش» توصیف میکند و گفته است از اشتباهات بزرگ شوروی در ایران بازداشتن فرقه دموکرات آذربایجان و کردستان از برخورد نظامی با ارتش مرکزی بود.
…
پدر بیژن حدود ۲۰ سال در شوروی بود و بعد با وساطت سپهبد مُبصّر ریاست شهربانی کل کشور از شاه تقاضای بخشودگی کرد و به ایران بازگشت و به تدریس در دانشگاه پرداخت و کارمند ذوب آهن بود. وی همسر روسی هم داشت که در دانشکده ادبیات، زبان روسی تدریس میکرد.
…
تودهای های بند بدون اشاره به این واقعیت که جزنی بعدها به یکی از سرشناسترین منتقدان حزب توده در درون جنبش مارکسیستی ایران تبدیل شد، میگفتند رَگ و ریشه او همه توده ای بودند. از عموهایش رحمت الله و حشمت الله، بگیر تا مادرش عالمتاج کلانتری و دایی های بیژن، (ناصر، منصور، مسعود و منوچهر کلانتری)
خود بیژن، همسرش «میهن قریشی»، خواهرش «منیژه»، همه عضو سازمان جوانان حزب توده بودند. (منیژه، در نوجوانی به هنگام بازی و دویدن ناگهان زمین میخورد و تا بیاید به پزشک برسد میمیرد)
…
شماری از زندانیان (سیاسی کار)، بایکوت این یا آن زندانی را در بندها (به دلیل نظراتشان، نه به خاطر مثلاً نزدیکی به رژیم) زیر سر بیژن میدیدند و پشت سرش صفحه میگذاشتند. آنان گاه افراط کرده میگفتند وای اگر چنین مستبدینی روزی روی کار بیایند !
بیژن نماد انقلابیون چپ دهه چهل و پنجاه در ایران بود و از او نقل میشد: دنبالهروی سالکانه و پیروی عوامانه از مردم صحیح نیست اما برای یک مبارز سیاسی دیدن مردم و شنیدن صدای آنان حکم هوا است که بدون آن زنده ماندن و زندگی داشتن نا ممکن است.
…
گویا یکی از بازجویان ساواک به بیژن طعنه زده، آقای «کمونیست میلیونر» شما پیشرفت اقتصادی که داشتی به خاطر حمایت از بخش خصوصی در دهه های ۳۰ و ۴۰ بود. از اون سیاست، جنابعالی به مال و مکنت رسیدی. چرا با رژیم پهلوی مخالفت داشتی؟ چرا تیشه به ریشه خودت زدی؟
…
جزنی به همراه یکی از دوستانش (پرویز یشایایی) کانون آگهی پرسپولیس را راه انداخت که برای تجار بازار و بر حسب کالایی که داشتند تبلیغات میکرد و این تبلیغات به صورت نقاشی بود و بیژن انجام میداد.
بیژن همچنین مدیر عامل موسسه «تبلی فیلم» هم بود.
«بیژن» بر استقلال اندیشه و عمل چپ ایران تأکید داشت
گفته میشد جزنی روآمدن آیت الله خمینی را در رأس جنبش مردم بعید نمیداند. این وقتی است که وی در عراق تبعید بود. لابد تمایلات ارتجاعی آیات عظام و وزن و ثقل چنین تمایلاتی در درون دستگاه روحانیت بر او پوشیده نبود.
بعدها شنیدم پشتیبانی حتی تاکتیکی از مسندنشینی روحانیت را رد میکند و در مورد مبارزینی که مارکسیسیت نیستند. گرچه گفته متحدین بالفعل و بالقوه ما هستند اما تأکید کرده که تکیه گاه آنان اقشار «خرده بورژوازی سنتی» و «بقایای بورژوازی ملی» است و در آینده بی اصطکاک نخواهیم بود. بیژن نسبت به مذهبی ها خیلی مثبت نگاه نمیکرد یا بهتر بگویم توهم نداشت. البته او ضد مذهبی نبود. غیر مذهبی بود.
…
از یک سو پشتیبانی حتی تاکتیکی از مسند نشینی روحانیت را قبول نداشت و از سوی دیگر مخالفت امثال آیتالله خمینی را با رژیم شاه تصدیق میکرد. امری که متناقض به نظر میرسید.
این تناقض بعدها (بعد از انقلاب بزرگ ضد سلطنتی) خود را در واکنش پیروانش هم نشان داد. در آغاز از شرکت و تأیید همه پرسی قانون اساسی و جمهوری اسلامی خودداری کردند، برای بیان نظراتشان در تلویزیون درآغاز، پشت به دوربین نشستند، اما بعد از ستیز با لیبرالیسم سیاسی و «جهان غرب»، به سازگاری با رهبری خمینی و استبداد دینی رسیدند و طی سال های ۶۱/۵۹ اکثریت آنان به سیاست پشتیبانی از «خط امام» یعنی همان مسند نشینی روحانیت روی آوردند که بیژن جزنی همه را از آن بر حذر داشته بود.
…
بیژن بر استقلال اندیشه و عمل چپ ایران تأکید داشت و به نوع رابطه حزب توده با «حزب کمونیست شوروی» هم انتقاد میکرد،
با شروع مبارزه مسلحانه، لزوماً انقلاب آغاز نمیشود
اینکه در آعاز فدائیان یک حزب سیاسی را تدارک میدیدند اما به گروهی چریکی (گروه پویان- احمدزاده- مفتاحی) چرخش پیدا کردند، برای همه زندانیان روشن نبود.
ما در زندان تنها میشنیدیم مبارزه مسلحانه چریکی توسط پویان و احمدزاده تئوریزه شده و به صورت «ضرورت» و «هم استراتژی و هم تاکتیک» درآمدهاست. اینکه در پاسخ و در پیوند با کدام نیاز سیاسی و برخاسته از کدام واقعیت اجتماعی بود، برای من هم مثل خیلی های دیگر روشن نبود. البته آنزمان وقایع کوبا و الجزایر و آنچه در آمریکای لاتین و فلسطین و ویتنام و آفریقای جنوبی میگذشت تأثیر خودش را در گروههایی چون فدائیان و مجاهدین میگذاشت.
…
وقتی آنروزها را بیاد میآورم، میبینم نسبت به خیلی چیزها بیغ بیغ بودیم. من، نوع خودم را میگویم. نه از تز آمادگی شرایط عینی انقلاب مسعود احمدزاده اطلاع دقیق داشتیم و نه از تز محوری بودن مبارزه مسلحانه بیژن جزنی.
تعابیری چون «شرایط عینی انقلاب» و «موقعیت انقلابی» زیاد شنیده میشد اما درک واحدی از آن نبود. جسته گریخته گفته میشد در این موارد کلیدی آرای مسعود احمد زاده با بیژن جزنی یکی نیست.
گویا سال ۵۰ نظرات مسعود احمد زاده در سازمان چریک های فدایی خلق غالب بوده و در سالهای ۵۴-۵۳ به تدریج نظرات بیژن جزنی غلبه میکند.
برخی با قاطعیت میگفتند همانطور که روشنایی، روز را تعریف میکند نظریه «مبارزه مسلحانه: هم استراتژی، هم تاکتیک» (که مسعود احمدزاده اشاره نموده) فدابیان را تعریف میکند.
داستان در دو برداشت متفاوت از مفهوم «موقعیت انقلابی» خلاصه میشد که بعدها زندانیان به آن شاخ و برگ زیاد دادند.
به نظر مسعود احمدزاده، شرایط عینی انقلاب وجود داشت و او ضرورت مبارزه مسلحانه را از آن نتیجه میگرفت.
…
بیژن جزنی اما با این اعتقاد که مفهوم «شرایط عینی انقلاب» همان است که لنین با مفهوم «موقعیت انقلابی» فرموله کرده، توضیحات خاص خودش را داشت. از دیدگاه وی شرایط عینی انقلاب وجود نداشت و نمیتوانیم بگوییم با شروع مبارزه مسلحانه، لزوماً انقلاب آغاز میشود. به مبارزه مسلحانه باید همچون تاکتیک محوری نگریست و لاغیر.
البته من از آنچه طوطی وار میشنیدم و حفظ میکردم، زیاد سر درنمیآوردم.
…
هواداران نظریات امیر پرویز پویان و مسعود احمد زاده با نظرات بیژن مخالف بودند و گاهی اوقات تلخی (و بیشتر از اوقات تلخی) پیش میآمد.
آنها میگفتند شرایط ذهنی و عینی انقلاب فراهم است و پیشاهنگ مسلح باید از طریق مبارزه مسلحانه، مردم را متوجه انقلاب کند چرا که «تنها موتور کوچک مسلح است که موتور بزرگ توده ها را به حرکت در میآورد.»
جزنی آنطور که دوستانش گفتهاند نظر دیگری داشته است: «هنگامی که ما میشنویم مبارزه مسلحانه شروع شده ناگزیریم اعتراف کنیم که معتقدان به این مطلب دو چیز را نمیشناسند: اول مبارزه مسلحانه را در مرحله فعلی و دوم انقلاب را به طور عام و انقلابی را که ما در پیش داریم به طور خاص»
به نظر جزنی فقط اگر رژیم راه هرگونه مبارزه مسالمت آمیز را سد کند توسل به سلاح توجیه پذیر است و نباید قهر و خشونت پاره ای از وجود ما باشد و جنبه ایدئولوژیک بگیرد. او به آنچه مجازات انقلابی نام گرفته بود اعتقاد نداشت و از قولش میگفتند: ترور نه تنها قدمی به جلو نیست بلکه به عنوان کاری عاطفی که احتمالاً نتایجی به بار خواهد آورد نیز نمیتواند مورد پذیرش واقع شود… «اختناق بعد از ترور» مورد پسند هیچ مخالفی نیست.
آنچه غمناک است عمیق نیست. آنچه عمیق است غمناک است
پیش تر گفتم بعد از اعلام حزب رستاخیز، تعدادی از زندانیان را از قصر به سلولهای انفرادی کمیته مشترک و زندان اوین بردند و سختگیری های رئیس زندان قصر (سرهنگ زمانی) هم شدت گرفت. وقت و بیوقت پاپیچ زندانیان میشد و گیر میداد. معلوم نبود چه خبر است.
…
شنبه ۳۰ فروردین سال ۱۳۵۴ (حدود ۵۰ روز بعد از تشکیل حزب رستاخیز)، من دم در اتاق ۳ بند یک نشسته بودم.
لحظه لحظه آن روز یادم هست. کتاب «تاریخ جهان نو» نوشته «رابرت روزول پالمر» دستم بود و داشتم از قضا زندگی مارتین لوتر را میخواندم.
ناگهان یکی روزنامه اطلاعات را پرت کرد روی کتاب. با تعجب نگاه کردم دیدم استوار احمدلو و پاسبان نظری دم در اتاق هستند. نظری با نگاه معنی دار و فاتحانهای گفت اون کتابا بیانداز دور. روزنامه را وردار بخون.
بعد روزنامه های باقی مانده را به اتاقهای دیگر هم پرت کردند و سریع رفتند. رفتارشان کمی غیرعادی بود. بچه ها گله به گله نشسته و روزنامه آن روز را ورق میزدند…
دقایقی بعد سکوت همه بند را فرا گرفت.
سکوت داریم تا سکوت، سکوت محض. چی بود مگه؟
روزنامه اطلاعات در صفحه ۴ خود نوشته بود:
«امروز مقامات انتظامى اعلام کردند، ۹ نفر زندانیانى که قصد فرار داشتند کشته شدند…
۱- محمد چوپانزاده ۲- احمد جلیل افشار ۳- عزیز سرمدى ۴ – بیژن جزنى ۵ – حسن ضیاظریفى ۶- کاظم ذوالانوار ۷ – مصطفى جوان خوشدل ۸ – مشعوف کلانترى ۹- عباس سورکى»
…
هیچکس با هیچکس حرف نمیزد و همه مات و متحیر شده بودیم.
نمیدانم آنروز چگونه گذشت. من عمق آن واقعه هولناک را نمیفهمیدم.
همزمان پای خود را محکم بر زمین میکوبیدیم
فردای آنروز همه زندانیان هنگام ورزش صبحگاهی، وقتی میدویدند دو به دو دست همدیگر را گرفته و بعد از پای چهارم همزمان پای خود را محکم بر زمین میکوبیدند. صدای آهنگین آن دو خاطره انگیز و پای چهارم که محکم به زمیم میزدیم، هنوز هم در گوشم زنگ میزند و از هر سنفونی و آهنگی غمگین تر، یا بهتر بگویم شاد تر و زیبا تر است.
ورزش که تمام شد یکی از افسران زندان وارد بند شد. بازهم هیچکس با هیچکس حرف نمیزد. سکوت او را گرفته بود.
با صدای بلند داد زد: چه مرگتونه؟ چرا لالمونی گرفتین؟…کسی پاسخ نمیداد.
از آنروز به بعد زندانیانی که زندانشان تمام شده بود، آزاد نشدند و ملیکشی شروع شد.
…
بعدها خبر رسید روز واقعه، در حیات بند ۵ زندان قصر، یک زندانی ۱۹ ساله (محسن سلیمانی) که علاوه بر رابطه عاطفی با کاظم ذولانوار و مصطفی جوان خوشدل، با عزیز سرمدی در تیم والیبال زندان بازی میکرد و با حسن ضیاظریفی از سال ۵۲ تا زمان شهادتش، در بند ۴ هم اتاق بود و نیز با سعید کلانتری که از زندان بندرعباس با هم بوده اند، خاطرات فراوان داشت، در اعتراض به وحشی گری پلیس سیاسی و شوکی که ساواک وارد کرده بود، عنان از کف داده و رو به برج نگهبانی… فریاد میزند:
مادر قحبه ها…بی شرف ها…فاشیست ها…
موسی خیابانی و احمد کلاهدوز تلاش میکنند با مهربانی دهانش را بگیرند. موسی میگوید: محسن…محسن در این شرائط شعار مناسب نیست، شعار نده…همه را میکشند.
پلیس زندان به هوای اینکه بند شلوغ شده دخالت میکند و بعد از ضرب و شتم محسن، وی را به مدت یکماه به انفرادی میبرند…
چند روزی بعد از جانباختن آن ۹ زندانی دلیر، سرهنگ زمانی با ادا و اطوار همه را در بند یک و هفت و هشت، جمع کرد و از جمله گفت:
«حواستون را جمع کنید ما جان نثاران خدایگان اعلیحضرت همایونی در برابرشما سه چیز داریم که انتخابش با خود شما است.
یک ـ قلم، که با آن برایتان از پیشگاه ملوکانه تقاضای عفو کنیم. دو ـ شلاق که ُمعرّف حضور همه شما هست و سوّم گلوله که اصلاً نیاز به توضیح ندارد…»
شیلر از مفهوم شادی به معنای آزادی میرسد
آبها از آسیاب نمیافتاد. همه کوره غم بغل گرفته و منگ بودیم. مارکسیستهای زندان گاه به آرامی سرود میخواندند. همه جا صحبت از بیژن بود. چند نفر آهسته سوت میزدند و در حال خود بودند. غم و خشم در چهره ها موج میزد. همه کلافه بودیم. زندانیان متمایل به مجاهدین ضمن احترام به بیژن و یارانش، از کاظم ذوالانوار و مصطفی جوان خوشدل تعریف میکردند. برخی در سکوت، قران یا مثنوی میخواندند. یکی میگفت اگرچه ضربه ای که ساواک زده بسیار سنگین است اما رژیم رسوا خواهد شد.
هر کسی یک جور با قضیه کنار میآمد و آنالیز میکرد. فردای واقعه من میبایست از زندان آزاد میشدم. حکمم تمام شده بود. اما از آزادی مازادی خبری نبود. زندانیان مشابه من هم از هیچ بندی آزاد نشدند و ملی کشی شروع شد.
غم عمومی زندان و کشته شدن آن ۹ زندانی مظلوم مرا هم در خود برده بود. همچنین از اینکه پدر و مادرم از راه دور با فلاکت، راهی تهران شدهاند تا با هم به گلپایگان برویم و حالا حتما دم در زندان منتظرند تا آزاد شوم، آزارم میداد.
لابد پدر و مادرم هردو تا با هم اومدند. گاومون را پیش کی گذاشتند؟ خدایا دیشب کجا خوابیدند؟ حالا در چه حالی هستند…
…
سوره بروج را که خیلی دوست داشته و دارم بارها خواندم. همچنین بیاد سرود شادی شیلر Friedrich Schiller افتادم. او از مفموم شادی به معنای آزادی میرسد. شیلر در ابتدا از حامیان انقلاب فرانسه بود اما بعد به دلیل غیرانسانی دانستن اعدام مخالفان انقلاب و نادیده گرفته شدن آزادی و احترام منتقدین، از آن بری شد.
نمیدانم درست است یا نه. شنیده بودم وقتی محل سکونت امیر پرویز پویان مورد هجوم ساواک قرار گرفت و گلوله باران شد، وی سنفونی نهم بتهوون را (که سرود شادی شیللر را هم در بر دارد) روی صفحه گرامافون گذاشت و در طنین آهنگها و سفیر گلوله ها جان داد.
ژولیت گرکو Juliette Greco
روز بعد از واقعه، دوستی که در فرانسه درس خوانده بود و به موسیقی عشق میورزید. زیر لب شعری را زمزمه میکرد. خیلی خوش آهنگ بود.
با هم پیشتر در مورد ژولیت گرکو Juliette Greco خواننده خوش سیما و خوش آواز فرانسوی که بعدها شنیدم همتای ادیت پیاف است، حرف زده بودیم. پرسیدم این ترانه چیست که میخوانی و از کیست؟ آهنگ زیبایی دارد.
گفت بزار تو حال خودم باشم. دیدم اشک توی چشماش حلقه میزنه. راهم را کشیدم و رفتم.
چند دقیقه بعد اومد دنبالم و گفت اول بگو چرا به ترانه متوسل شدم. برای اینکه دارم میپوکم. دارم میپوکم…از غصه و غم.
بعد در حالیکه بغض کرده بود و اشک میریخت گفت مادر قحبه ها بهترین فرزندان مردم ایران را کشتهاند. حالا میگند میخواستند فرار کنند…کجا میخواستند در برند؟ بی پدر و مادرای بی همه چیز. مادر سگای وحشی…
گفت ترانه ای که میخوانم از «ژولیت گرکو» است اما معنی اش را از من نپرس. برو.
این ترانه نه به این واقعه غم انگیز ربط داره و نه سرود و شعر انقلابی است و اگر این آخوندا بو ببرند که مضمون اون چیست کله ما را میکنند. بعد دوباره با خودش ترانه را زمزمه کرد.
دیدم میخواد تنها باشه. رفتم.
غروب گفت: اسم ترانه دیزه بیه ما Déshabillez-moi است و در باره لخت شدن و عریان شدن زن و مرد است و از این جور چیزا… دیگه نپرس…
به کوری چشم قاتلا این ترانه را میخونم. مهم نیست که ترانه چی میگه. هر چی میگه حرف نداره…
…
از شما دعوت میکنم ویدیوی ضمیمه را ببینید.